کتاب دخیل هفتم
معرفی کتاب دخیل هفتم
کتاب دخیل هفتم نوشته محمد رودگر است. این کتاب دو روایت را برای مخاطب پیش میبرد روایت مردی که در دوران ستمشاهی درگیر عشقی ناکام میشود و پسر جوانی امروزی که به دنبال عشق میگردد.
درباره کتاب دخیل هفتم
دخیل هفتم از زبان مردی چهل ساله روایت می شود. پسر جوان و عاشق پیشهای به اجبار از او می خواهد که داستان عشقش را تعریف کند. راوی از دختری میگوید که سال ۵۷ عاشق هم بودند و فعالیت انقلابی میکردند و هر دو به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری میافتادند. با پیروزی انقلاب، مرد آزاد میشود ولی فاطمه گم میشود و کسی از او خبری ندارد. فاطمه برادری مبارز داشت که پس از آزادی راوی به او شک کرد که نکند او خواهرش را لو داده و به همین خاطر توانسته است از آن زندان فرار کند؟ راوی برای همیشه با برادر فاطمه قطع رابطه میکند.
جوان نیز از ماجراهای عاشقانه خود میگوید. راوی میفهمد مسیر عشق با چیزی که میپنداشته متفاوت است.
آشنایی این دو با هم و مسیر متفاوتی که هر یک رفتهاند، آن دو را با ضعفها و کاستیهای یکدیگر آشنا میکند. در نهایت، جوان پرده از رازی برمیدارد که راوی را در بهت و حیرت فرو میبرد.
خواندن کتاب دخیل هفتم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره محمد رودگر
محمد رودگر سال ۱۳۵۷ در قم متولد شده است. او عضو کانون طلاب داستاننویس است و از نویسندگان باتکنیک در عرصۀ دفاع مقدس محسوب میشود. از محمد رودگر داستانهای کوتاه بسیاری در نشریات سراسری به چاپ رسیده است. رمان «دیلمزاد» اولین اثر داستانی او بود که توسط مؤسسۀ فرهنگی و هنری شهرستان ادب به چاپ رسید و چندین جایزه نصیب مولف آن کرد، از جمله برنده جایزه کتاب سال داستان دفاع مقدس، برگزیده جشنواره داستان انقلاب، برگزیده جایزه گام اول، و نیز نامزد جایزه کتاب فصل جمهوری اسلامی شد.
بخشی از کتاب دخیل هفتم
چهلمین شب ورودم به انوشبُرد یعنی همین دیشب، صدایی از جای خالیِ یکی از آجرهای دیوار سلولم گفت: «هیس!»
زده بودم زیر آواز:
- بیهوا رفتی... بیهوا رفتی... بیهوا موندم... دلم هواتو کرده...
«هیس» را که شنیدم ساکت شدم. صدایی نیامد و خواستم ادامه بدهم آوازم را که دوباره یک چیزی گفت: «هیس... فش... فش».
انوشبُرد جایی است که حتی صدا را توی خودش حبس میکند. مانی و مزدک را در خود بلعید و حتی روحشان را هم در خود حبس کرد، جوری که گاه میتوانم به راحتی ببینمشان. در چنین جایی شنیدن این صدا عجیب است.
چراغ مطالعه را گرداندم به سمت صدا. برام مهمان آمده بود: یک اژدهای دو متری. نترسیدم. میتوانستم بگیرمش، بکُشمش و یا به توصیۀ مولانا عمل کنم: «هین، بگریز از او!» ولی ترجیح دادم که ساکت و بیحرکت بنشینم سر جام، خیره شوم به ریز حرکاتش. آموخته بودم که هیچ اتفاقی در انوشبرد بیدلیل نیست. به یاد یکی از دیالوگهای مجنون افتادم:
- باید قلبتو فُرمَت کنی. باید بیکله باشی. بیکله و بیهوا، برو تو دل اژدها!
یک ساعت و هفت دقیقه به چشم مردۀ مار زل زدم و در دل فریاد کشیدم: «از سلولِ من برو بیرون! اینجا یا جای من است یا تو. اگر بابابزرگ چهار متریات را هم بیاوری، من یکی از جام تکان نمیخورم».
آنقدر سرش داد زدم که بیچاره از رو رفت. کلهاش را کرد توی همان سوراخی که از توش آمده بود و ناپدید شد. خواستم بلند شوم و آن سوراخ را با چیزی پر کنم ولی چه فایده؟ دیوارهای این سلول پر است از این سوراخها. از این سوراخ نیاید، از یکی دیگر.
توی همین فکرها بودم که عاقبت آن اتفاقی که منتظرش بودم، افتاد. عاقبت به فریادم رسیدند. پس از یک دوره چلّهنشینی مفصل و آیینی، مأموریت عجیبی بهم محول شد و گشایش بزرگی به کارم افتاد: نوشتن. جوانیها توی «زندان کمیته» هم که بودم، هر شب مجبورم میکردند به این کار. یک بازجوی بیسواد داشتم که مدام میگفت:
- همّه روی تو اعتراف کردن. همّه چیو دربارهت میدونم، ولی میخوام خودت بگی تا تصفیه بشی... تسویه بشی!
حجم
۲۶۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
حجم
۲۶۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
نظرات کاربران
پیشنهاد میکنم