کتاب مهمان
معرفی کتاب مهمان
کتاب مهمان، همزادی از قلمروی ناشناخته نوشته مری داونینگ هان و ترجمه محمد ورزی است. کتاب مهمان، همزادی از قلمروی ناشناخته را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب مهمان، همزادی از قلمروی ناشناخته
ارواح خبیثه برادر تازه متولد شده مالی را دزدیدهاند و یک همزاد زشت و بداخلاق جایگزین او کردهاند. حالا مالی تصمیم گرفته است این گروه از ارواح را پیدا کند و همزاد را که نام مهمان بر او گذاشته، به آنها پس بدهد و برادرش را از آنها بگیرد اما برای این کار باید یک سفر خطرناک و پر از موانع تاریک را آغاز کند.
خواندن کتاب مهمان، همزادی از قلمروی ناشناخته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای نوجوانان ۱۴ سال به بالا که داستانهای ژانر وحشت دوست دارند، نوشته شده است.
درباره مری داونینگ هان
مری داونینگ هان، نویسندهٔ چند رمان تحسینشده، ازجمله مجموعهٔ محبوب داستانهای ارواحش به نام دختری در اتاق طبقهٔ سوم، عمیق و تاریک و خطرناک، داستان یک روح و شبح شصتوهشتم است. مری که خودش پیشتر کتابدار بوده، تاکنون برای بیش از پنجاه داستان، به انتخاب کودکان، جوایز ایالتی مختلفی را کسب کرده است. او با گربهاش، نیکسی، در شهر کلمبیا از ایالت مریلند اقامت دارد و در مواقعی که داستان جدیدی نمینویسد، به علایقش در جهانگردی و عکاسی میپردازد. سفرش به ایرلند به گونهای برایش الهامبخش شد که تصمیم گرفت به نگارش داستانی بر اساس افسانهها و اسطورههای قومی آنجا بپردازد.
بخشی از کتاب مهمان، همزادی از قلمروی ناشناخته
مرد از نزدیک، نه جذاب بود، نه زشت، نه پیر بود، نه جوان؛ ولی یکجورهایی بین اینها به نظر میرسید. کلاه سیاه رنگوروفتهای سرش بود که لبهٔ پهنی داشت. آستینهای ژاکت سبزش وارفته و رنگورورفته بود. روی زانوهای شلوارش وصله داشت و چکمههایش حسابی کهنه شده بود. کولهٔ بیریختی هم به پشتش بود.
جلوتر رفتم؛ ولی خیلی نزدیکش نشدم. به نظرم آمد چشمهایش مثل یک روباه زیرک موذی است و مطمئن نبودم بشود به او اعتماد کرد.
مهمان سرش را بالا آورد تا از پشت شانهام ببیند. یکدفعه شروع کرد به صدای تلقتلوق درآوردن.
من گفتم: «نمیتونه حرف بزنه.» اما مرد غریبه توجهی نکرد.
درعوض ادای مهمان را طوری درآورد که انگار داشت مسخرهاش میکرد.
چشمهای مهمان طوری درخشید که انگار کسی یک لامپ در مغزش روشن کرده بود. دستهای لاغرش را تکان داد و طوری بر پشتم بالا و پایین میپرید که ترسیدم من را به زمین بزند. جفتشان همینطور صداهای عجیبوغریب از خودشان درآوردند تا آنکه پژواک صدایشان در درختهای اطراف پیچید. سرم از سروصدایشان درد گرفت.
بالاخره، مرد دستش را بالا آورد و کف دستش را بهسمت مهمان گرفت. مهمان بلافاصله ساکت شد؛ ولی همچنان به مرد خیره مانده بود.
من پرسیدم: «داشتین باهاش حرف میزدین؟»
«اوه نه، فقط داشتم سربهسرش میذاشتم، همونطور که پیش گربهها گاهی میومیو میکنیم.» مرد با چشمهای موذیاش دوباره نگاهی به مهمان انداخت. «بین همهٔ بچههایی که تابهحال دیدم، بچهٔ عجیبوغریبیه. مطمئنم خیلی هم ازش خوشت نمیآد. چی صداش میکنی؟»
«اسمش مهمونه.»
«مهمون؟ اسم عجیبی برای یه بچهٔ عجیبوغریبه.»
«خودش هم همینه، فقط توی خونهمون یه مهمونه.»
«و اینهمه از آبادی و خونهت دور شدی که اون رو کجا ببری؟»
«امیدوارم خانوادهش رو پیدا کنم. کولیان. دیگه بیشتر از حد معمول توی خونهمون مونده.» این غریبه خیلی سؤال میپرسید و من هم بلافاصله جوابش را میدادم. طوری از زبانم حرف میکشید که یک شعبدهباز ماهر با پارچه و سکه تردستی میکرد.
مرد روی پاشنههایش جلو و عقب میرفت؛ انگار داشت با دقت به چیزی فکر میکرد. «که اینطور، که اینطور. کولیها اون رو پیش تو گذاشتن و رفتن. پس داستان از این قراره؟»
مهمان را روی کولم بالاتر بردم و گفتم: «بله، دقیقاً همینطوره و با اینکه از آشناییتون تا همین اندازه خیلی خوشبخت شدم، دیگه باید راهمون رو ادامه بدیم.»
لحظهای مکث کرد و مثل یک روباه زیرک پوزخندی زد. «پس درست شنیدم که گفتی دنبال... کولیهایی؟»
«آره، کولیها.» خودم را کنار کشیدم تا از سمت دیگر مرد رد بشوم؛ اما او درست به همان سمت آمد و راهم را سد کرد. من که حالا ترسیده بودم، گفتم: «خواهش میکنم آقا! بذارین رد بشیم.»
مرد تکان نخورد و گفت: «شاید بتونم به یه دختربچه که دور از خونه و وسط میرکوود یه بچهٔ هموزن خودش رو کول کرده، کمکی کنم.»
«تا اینجاش هم بدون کمکتون از پسش براومدم.»
«ولی اصلاً هیچ میدونی این کولیهایی که میگی، ممکنه کجا باشن؟»
«یه جایی جلوتر از اینجا. مطمئنم خیلی دور نیست.» سر حرفم ماندم؛ ولی از سرما به خودم لرزیدم. هوای سرد و سنگین شب، مثل مهی تاریک در جنگل پیچیده و فاصلهٔ بین درختها را طوری پوشانده بود که دیدن را مشکل میکرد. از راه رفتن و کشاندن مهمان با خودم خیلی خسته شده بودم. گرسنگی اذیتم میکرد و بدجور هوس نان و پنیر کرده بودم.
حجم
۱۴۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۱۴۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
نظرات کاربران
بسیار عالیست حق این کتاب این نیست که تعداد خوانندگانش اینقدر کم باشه در ضمن در افسانه های ما خوش خو ها در واقع آل هستن
کتاب فانتزی و جالبی بود 🧚♀️🪄 خوشخوها برادر تازه متولد شده مولی رو با بچه ضعیف خودشون جایگزین میکنن ( اشتباهی ک مولی انجام میده باعث این اتفاق میشه ......)
کتاب های مری داونینگ هان کتاب های جذابی هستند و کتاب مهمان رو بهتون پیشنهادش میکنم چون به شدت داستان گیرا و جذابی داره و شما رو وادار به خوندنش میکنه💙 ؛
اگر نوجوانی تو خونه دارین که با خواهر یا برادر کوچیکش سخت ارتباط برقرار میکنه این کتاب براش مفید میتونه باشه
طرفدار رمانهای فانتزی و تخیلی نیستم اما این رمان کوتاه عجیب شیرین و دلنشین بود
اولا که این کتاب یکی از کتاب هایی بود که تا آخر عمر یادم خواهد ماند و دوم اینکه داستان خیلی شیرنی داشت که آدم از خوندنش سیر نمیشه و سوما نویسنده این کتاب (مری داوینگ هان)از خلاقیت خیلی زیادی
این کتاب تجربه ایست ،جالب و هوشمندانه. برای پس گرفتن دارایی با ارزشی که تو را ترک کرده ! * باحال و جالب بودد اما برخلاف کل کارای این نویسنده ،من رو جذب نکرد؟!
فقط بخونیدش عالیه!
رمز دوم ندارم سخت روش خریدش