کتاب محدوده مرگ
معرفی کتاب محدوده مرگ
کتاب محدوده مرگ نوشته کاترین آردن و ترجمه نگار شجاعی است. کتاب محدوده مرگ را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است. کتابهای پرتقال در سه گروه سنی منتشر میشوند: گروه سنی ۳ تا ۶ سال، ۷ تا ۱۱ سال و ۱۲+ سال.
کتابهای پرتقال در ژانرهای مختلف شامل فانتزی، طنز، رئال و بیوگرافی، ماجراجویی و معمایی، علمی-تخیلی، وحشت و جنایی و کتابهای تصویری کودکان منتشر میشوند.
درباره کتاب محدوده مرگ
الی یک دختر یازده سالی ولی تنهاست که حوادث تلخ زیادی را از سر گذرانده است. او حالا تنها با خواندن کتاب آرامش پیدا میکند. روزی الی خیلی اتفاقی با زنی آشنا میشود که کنار رودخانه نشسته و دارد گریه میکند. زن کنار رودخانه یک کتاب در دست دارد که بینهایت به آن علاقهمند است اما او مجبور است کتابش را داخل رودخانه بیاندازد چون خاطرات خوب گذشته را مدام برایش یادآوری میکنند. الی که عاشق کتاب است با فهمیدن این موضوع، سریع کتاب را از دست زن میقاپد و فرار میکند. اما اتفاقات عجیبی در انتظار او است....
خواندن کتاب محدوده مرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب محدوده مرگ
با تمام توان رکاب زد و از کنار پُشتههای یونجهٔ دورتادور میدان خیابان اصلی عبور کرد. بعد به جادهٔ دِیسی پیچید و با شتاب زیاد از کنار خانههایی چوبی رد شد که فانوسهای کدوحلوایی جلوی ایوانهایشان نیشخند میزدند. با دوچرخهاش از روی دست لاستیکی خاکستریرنگی رد شد که وسط حیاط خانوادهٔ اشتاینر از توی زمین سبز شده بود و دوباره از خیابان جانسونهیل دور زد. نفسنفسزنان از مسیر شیبدار و خاکی بالا رفت.
هیچکس تعقیبش نمیکرد. اُلی با خودش فکر کرد، خُب، اصلاً چرا باید بیان دنبالم. او دیگر از محوطهٔ مدرسه خارج شده بود.
اُلی دوچرخهاش را روی سراشیبی جانسونهیل رها کرد. تنها بودن توی این آفتاب دلچسب حس خوبی داشت. سمت راستش، رودخانه با درخششی نقرهای جاری بود و با سنگها خوشوبش میکرد. برگ درختهایی که مثل شعلهٔ آتش در نور میدرخشیدند، در اطراف رود روی زمین میریخت. هوا خیلی هم گرم نبود، اما گرمتر از آن بود که در ماه اکتبر انتظار داری. به قدری خنک بود که باید شلوار جین میپوشیدی تا سردت نشود، اما وقتی میرفتی توی آفتاب، گرمای لذتبخشش را روی صورتت حس میکردی.
از وسط کمدهای سبزرنگ رد شد. در هر طرف دیوار سی و شش کمد بود. بعد، از راهرویی گذشت که همیشه بوی سفیدکننده و ساندویچ مانده میداد. درهای ورودی را باز کرد و روی چمنهای جلوی مدرسه قدم گذاشت. نور خورشید به همه جا میتابید و برگهای طلایی در خُنکای هوا میلرزیدند؛ پاییز به اِوانزبرگ شرقی آمده بود. اُلی با شادمانی نفس کشید. میخواست سوار دوچرخهاش بشود و مسیر کنار نهر را با بیشترین سرعت رکاب بزند و تا جایی که میتواند از اینجا دور شود. شاید هم میپرید توی آب. آب نهر آنقدرها هم سرد نبود. خورشید ساعت ۵:۵۸ دقیقه غروب میکرد، تا آن موقع وقت داشت. دمِ غروب به خانه برمیگشت. اگر دیر به خانه میرسید، بابا عصبانی میشد. البته بابا همیشه نگران بود. اُلی میتوانست از خودش مراقبت کند.
دوچرخهٔ آلبالوییاش مدل اِشوین بود. با دقت آن را در نزدیکترین جا به ورودی مدرسه قفل کرده بود. توی اِوانزبرگ کسی دوچرخه نمیدزدید ـ البته شاید ـ اما اُلی عاشق دوچرخهاش بود و کسی چه میداند، شاید بعضیها برای اینکه سر به سرت بگذارند، چرخهای دوچرخهات را کش بروند و پنهانش کنند.
با هر دو دستش قفل دوچرخه را گرفته بود، زبانش بیرون زده بود و همینطور با رمز قفل کلنجار میرفت. ناگهان صدای جیغی هوا را شکافت. یک نفر فریاد میزد: «اون مال منه! بدهش به من! نه... حق نداری بهش دست بزنی. نه!»
اُلی به سمت صدا چرخید.
بیشتر بچههای کلاس ششم روی چمنهای جلوی مدرسه جمع شده بودند و کوکو زینتنر را نگاه میکردند که مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرید؛ صدای جیغِ خودش بود. کوکو آنقدر خوشگل بود که او را با موجودات سرزمین پریان اشتباه میگرفتید. چشمهای بادامیاش آبی و درشت بود و موهای طلاییاش در آفتاب برق صورتیرنگی شبیه توتفرنگی داشت. میتوانستید تصور کنید کوکو هر روز صبح از وسط گل نرگس بیرون میآید و شیرهاش را برای صبحانه سر میکشد. اُلی کمی به او حسودی میکرد. موهای قهوهای خودش بههمریخته و فرفری بود و هیچکس او را با پریانی که وسط گلها زندگی میکنند، اشتباه نمیگرفت. اُلی به خودش یادآوری کرد، لااقل اگه فیل گرینبلات یکی از وسایلم رو برداره، میتونم یه مُشت حسابی حوالهش کنم.
فیل گرینبلات دفتر زرقوبرقدار کوکو را دزدیده بود. همان دفتری که وقتی آقای ایستون سر کلاس صدایش زد، آن را بست. فیل برایش مهم نبود کوکو چهقدر تلاش میکرد دفتر را از او پس بگیرد. قدش تقریباً سی سانتیمتر از کوکو بلندتر بود. کوکو خیلی ریزه بود. فیل بدون هیچ زحمتی دفتر را بالای سر کوکو نگه داشته بود و داشت با نیشخند میرفت سراغ صفحهای که میخواست بخواند. کوکو با ناامیدی جیغ کشید.
فیل با صدای بلند گفت: «آهای برایان، بیا این رو ببین.»
حجم
۱۷۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۷۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
نظرات کاربران
یک کتاب جذاب با چاشنیِ اندک وحشت :) من به قصد روبهرو شدن با یک کتاب ترسناک که موهای بدنو سیخ میکنه رفتم سراغش و خب، خیلی ترسناک نبود! ولی روند داستان اونقدر جذاب بود که یک روزه تمومش کردم!😅 ترجمهی خیلی
واقعا محشرهههه🔥😀 اولش حوصله ام سر رفت و با بی میلی ادامه دادم ولی وقتی به وسط هاش رسید حتی یه لحظه هم نتونستم بذارمش کنار💜 بعضی از قسمت هاش انقدر هیجان داشت که حتی نمیتونستم نفس بکشم😂
خیلی جذاب بود. داستان پیچیدهای درباره یه مرد که لبخند ترسناکی داره🙂 و دختری که به تازگی مادرش رو از دست داده. الیویا به همراه دو نفر از دوستاش میخواد که این مرد خندون رو شکست بده.... در کل جالب
این کتاب بهترینه!هرچی بگم کم گفتم خیلی خوبه🥰خیلی دوسش دارم. حتما پیشنهاد میکنم🌈 من به هرکی معرفی کردم رفت خرید و وقتی خوندش خیلی خیلی خوشش اومد♥️ حتما بخونین👌🏻
من این کتاب رو از کتاب فروشی خریدم و الان دارمش اولش گزاشتمش کنار چون دقیق نمیخوندمش و برام بی معنی بود ولی روزی که همه کتابامو بجز این کتاب خونده بودم این کتاب رو برداشتم دقیق و خط به خط خوندمش محشر بود فقط
خیلی قشنگ بود🖤🔮 اصلا نمیتونستم بزارمش زمین💯 یکم ترسناک بود ولی از اینکه میترسیدم خوشحال بودم😂☁️
خیلی کتاب جذابی بود. ترسناک نبود ولی واقعا ارزش خوندنو داشت. خیلی ازش لذت بردم.طوری که این کتابو توی دو روز و جلد دومش که اسمش صدای مردگانه رو توی ی روز خوندم. به نظرم جلد دومش جذاب تر بود
دخترکی که چیزی رو بر میداره که نباید برداره شایدم باید برداره! دخترکی که غم درقلبش لانه کرده است و شجاعت در وجودش کتاب جالبی بود و یکم چاشنی ترس داشت نه اونقدر که از ترس موهای بدنت سیخ بشه ولی
کتاب زیبا ای بود من عاشقش شدم شاید اندکی ترسناک باشد ولی واقا خوب توصیف شده بود
خیلی قشنگ بود