کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل
معرفی کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل
کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل داستانی از ایمی مککنی با ترجمه آزاده حسنی است. داستان درباره خانواده گوئن است که از نیویورک به آیوا نقل مکان کردهاند تا به مادرش کمک کنند حافظهاش را بازیابی کند اما درگیر ماجراهایی عجیب و مرموز میشوند.
این کتاب در سال ۲۰۱۸ نامزد جایزه بهترین کتاب کودک و نوجوان گودریدز اعلام شد.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل
گوئن به همراه خانوادهاش از نیویورک به آیوا نقل مکان میکنند. آنها میخواهند به مادر گوئن کمک کنند تا حافظهاش را دوباره به دست بیاورد و به نظر پدرشان اینکه مادر را به شهر زادگاهش ببرند، روش خوبی برای این کار است.
وقتی آنها به دهکده کوچک زادگاه مادر در آیوا میرسند، اتفاقات بسیاری انتظارشان را میکشند. از همه عجیبتر گم شدن ناگهانی کشاورزی به نام ویلبر تروزدیل است. گوئن اطمینان دارد که میتواند او را پیدا کند اما هرچقدر در حل کردن این معما جلوتر میرود گیجتر میشود..
کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این داستان برای تمام نوجوانان جذاب است. اگر از داستانهای پر ماجرا و معمایی لذت میبرید، کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل را به شما پیشنهاد میکنیم.
درباره ایمی مککنی
ایمی مککنی (Amy Makechnie) نویسنده دو رمان برای نوجوانان است که تحسین منتقدان را برانگیخته است. اولین رمان او، The Unforgettable Guinevere St. Clair نام دارد که با نام ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل ترجمه شده است. رمان دوم او، ده هزار تلاش برای همه بچههایی نوشته شده است، که جرات و جسارت امتحان و تلاش کردن را دارند.
بخشی از کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل
مدرسه در آخرین چهارشنبه ماه آگوست شروع شد. آن روز را هرگز فراموش نمیکنیم چون آخرین باری بود که ویلبر تروزدیل را دیدیم.
آن روز صبح با رنگ صورتی شروع شد. نانا بهعمد از جواب دادن به همه سؤالهای جدیدم درباره سانحه و گیزی سر باز زده بود، حتی از عبارت توهینآمیز موی دماغ هم استفاده کرد. خودش را سرگرم بستهبندی غذایی به نام حُمُص در ظرفهای ناهار صورتی همشکل و جدیدمان کرد و آنها را توی کولهپشتیهای صورتی همشکل و جدیدمان گذاشت. هاکلبری فین که تازگیها کتاب محبوبم شده بود و دوتا کتاب دیگر را هم برداشتم. پدرمان من و بیتی را برای خداحافظی در آغوش گرفت و بهمان گفت خوش بگذرانیم. نانا نصیحتمان کرد: «از دستمالکاغذی استفاده کنین، نه از آستینهاتون.» و «حواستون به رفتار و کردارتون باشه.» (حالا هر چه که بودند) انگار ما تا آن موقع مدرسه نرفته بودیم.
آخرین خداحافظیام مخصوص شاهزادهخانم ویلودیل بود که وفادارانه کنار حصار حیاطپشتی انتظارم را میکشید. بینیاش را نوازش کردم و شجاعانه اجازه دادم از دستم غذا بخورد که بهخاطر زبان بزرگ تفی و دندانهای غولآسایش، باز هم کار ترسناکی بود.
وقتی داشتم بقیه سیبم را بهش میدادم، گفتم: «کاش میتونستم با خودم ببرمت مدرسه. اونوقت میبستمت به محل نگهداری دوچرخهها. ولی بعد از اتفاقی که توی خونه گیزی افتاد...» چقدر خجالتآور بود. خیلی دلم میخواست سوار بر گاو سلطنتیام، ورود باشکوهی به مدرسه داشته باشم.
من و بیتی، برای اولین بار در عمرمان، به جای مترو سوار شدن، به طرف مدرسه دویدیم تا اعصابمان را برای اولین روز آرام کنیم. از جاده لانارک پایین رفتیم و به جیمی برخوردیم که تختهاسکیتش را جلوی خانه مایکا میراند. داشت سعی میکرد ترفند جدیدی بزند و همه لباسهایش را و یک جفت کفش پوشیده بود.
علاوه بر اینها، مدل مویش کاملاً جدید بود: همه سرش را کچل کرده بود و فقط باریکهای از مو وسط سرش به جا گذاشته بود، مثل سرخپوستهای قبیله موهاک.
گفتم: «وااای، جیمی. چی به سر موهات اومده؟»
با غرور جواب داد: «خودم درستش کردم.» و دستش را روی موهایش کشید.
«مایکا!» باهیجان به طرف خانه داد زدم. «زود باش!»
از طرف مایکا که هیچ صدایی نیامد ولی لای در خانه کوچک بغلی باز شد و کلهای با موهای نارنجیِ آتشین ازش سرک کشید. یک نفر با بداخلاقی داد زد: «صداتون رو ببُرین!»
خانم میرتل بود، رسالت آن عجوزه پیر این بود که تابستان ما را خراب کند چون هر روز قبل از ظهر وقتی از کنار خانهاش رد میشدیم از توی خانه سرمان داد میکشید. معمولاً بهش اعتنا نمیکردیم ولی گاهیاوقات من نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بهش زباندرازی میکردم.
دری به هم کوبیده شد. من و بیتی رویمان را برگرداندیم و مایکا را دیدیم که دواندوان از پلههای جلویی میآمد پایین و چیزی نمانده بود بندکفشهای درخشانش به پایش گیر کند و سکندری بخورد. فرق سرش قشنگ باز شده بود و هنوز رد دندانههای شانه روی موهایش به چشم میخورد و بهشدت بوی مواد آرایشی مو میداد. عینک قابقهوهای زده بود. پیراهن پیشاهنگی پسرانه را با شلوارک راهراه سبز و زرد پوشیده بود؛ بدجوری توی ذوق میزد.
شک نداشتم میخواست همان روز اول کتک بخورد.
حجم
۲۶۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۲۶۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خیلی قشنگیه من نسخه ی چاپی اش را دارم بی نظیره😍😊🌹💖❤ گوئن از نیویورک به آیووا و شهر کوچک کرو نقل مکان کرده است. کرو، زادگاه پدر و مادرش است. دلیل اصلی حضور آن ها در این شهر، این است
کتاب جالب و غمگین کننده ای بود💗 پر از معما هایی که در اصل معما نبودن:) فقط من اصلا نتونستم گویین رو درک کنم. برای چی اینقدر از مامانش متنفر بود؟؟ خداروشکر که جیمی برگشت. وقتی فکر کردم مرد گریه کردم و دلم
چقدر قشنگ بود
خوب بود ولی یه کم غمگین بود آخراش حتی منم که به سختی گریه میکنم چند تا قطره اشک رو ریختم و چندان هم معمایی نبود ولی خوب بود ممنون پرتقال
گوئن از نیویورک به آیووا و شهر کوچک کرو نقل مکان کرده است. کرو، زادگاه پدر و مادرش است. دلیل اصلی حضور آن ها در این شهر، این است که پس از سانحه ای مادر گوئن حافظه اش را از
بسیار کتاب قشنگ و هیجان انگیزی بود. من که خیل خیلی خوشم اومد. 😍🤩=^._.^= ∫
خیلی عالی بود من نسخه ی چاپی اش را دارم و فوق العاده جذاب و جالب هست 🤩🤩😍😍👌🏻👌🏻 ۱۰۰۰۰ ستاره هم براش کمه ⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐ ⭐⭐⭐⭐
کتاب جالب و خوندنی بود.کشش و گیرایی خاصی داشت ولی هیچ چیز خاصی برای ارائه نداشت.شخصیت اصلی هم که کلا رومخ بود.برای یه بار خوندن خوب بود ولی تو وقتی که سر این کتاب میزارین میتونین کتاب های بهتری بخونید.
کتاب جالب بود قلم نویسنده خوب بود و همین کشش رو برای ادامه در من ایجاد میکرد
عالی بود 😍🌹