دانلود و خرید کتاب باران در مترو مهدی افروزمنش
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب باران در مترو اثر مهدی افروزمنش

کتاب باران در مترو

معرفی کتاب باران در مترو

کتاب باران در مترو نوشته مهدی افروزمنش است. این کتاب بعد از رمان‌های سالتو و تاول اولین مجموعه داستان این نویسنده است که شامل چهار داستان است. هر یک از داستان‌ها روایتی جذاب و خواندنی دور محور خشونت دارد.

درباره کتاب باران در مترو

این کتاب چهار داستان دارد که هرکدام با روایتی  متفاوت تصویری از انسان و خشونت را ارائه می‌کنند.

در داستان اول به نام کارواش زن و مردی به نام امیر و سارا در ماشین در یک کارواش هستند، زن بهت زده است و سکوت کرده اما مرد مدام از او می‌خواهد که حرف بزند و آغازگر روایت اصلی داستان جایی است که سارا زبان باز می‌کند و می‌گوید « ما کشتیمش» خشونت و اتفاقی که قدم به قدم با شستن ماشین باز می‌شود روایت اصلی داستان است.

به وقت مردن نام داستان دیگر است. این داستان با خشونت محض شروع می‌شود، راوی از شخصی به نام ناصر چاقو خورده است و بدنش در حال شکافتن است. راوی با جزئیاتی هولناک تمام خشونت را بیان می‌کند و داستان از همان آغاز برای مخاطب معنا می‌شود. راوی قالپاق دزد است اما حالا به دلیلی که نمی‌داند در حال مرگ است.

نام داستان سوم بر روی کتاب است یعنی باران در مترو. این داستان برخلاف داستان دیگر با یک لطافت شروع می‌شود، لطافت نوجوانانه اما داستان ناگهان از یک روایت ساده و عاشقانه به یک داستان سرشار از خشونت تبدیل می‌شود.

داستان آخر دایی نام دارد روایت این داستان در یک ماشین آغاز می‌شود و ماجرای مردی است که او را فروخته‌اند حالا برای پیدا کردن خائن برگشته است.

خواندن کتاب باران در مترو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب باران در مترو

 گفت «چرا منو فروختی؟»

گفتم «من نفروختم دایی... منْ آدم‌فروش...»

با پشت دست کوبید تو صورتم. درد تو روشناییِ چراغ ماشین روبه‌رویی گم شد. روشنایی نزدیک و نزدیک‌تر شد. چشم‌هام چهارتا شده بود. داد زدم «دایی...» اما صدام هم تو صدای بوقی که زوزه‌کشان به سمتِ ما می‌آمد، گم شد. سیخ شدم روی صندلی. دایی سیگاری روشن کرد، وینستون پایه‌قرمز، و با خونسردی، لحظهٔ آخر، فرمان را فقط در حدی که ردش کنیم چرخاند، خیلی سریع و مویی. بادِ کامیون را حس کردم. هنوز نفسم حبس بود. باور نمی‌کردم. برگشتم مطمئن شوم. کون کامیون مثل بوقلمون چاقی این‌ور و آن‌ور می‌شد. نیشگون ریزی از خودم گرفتم، دردش مثل سوزن خوردن بود. مطمئن شدم شاخ‌به‌شاخ رد کرده‌ایم ــ درد هیچ‌وقت دروغ نمی‌گوید. دست راننده هنوز روی بوق بود. نفسی کشیدم اما دایی دوباره گرفت لاینِ مخالف. کامیون‌ها به سمت‌مان می‌آمدند، داف‌ها، ماک‌ها، اسکانیاها و حتی یک ماک اصل، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند. بوق‌کشان و عصبانی، مثل هیولا به سمت‌مان می‌آمدند اما دایی عین خیالش نبود. گردنِ نداشته‌اش را توی روشناییِ کورکنندهٔ چراغ کامیون دومی یا سومی یا پنجمی به سمتم چرخاند و داد زد «چرا منو فروختی؟»

کامیون همان‌طور به سمت‌مان می‌آمد، یا شاید ما به سمتش می‌رفتیم، نمی‌دانم، اما ماشین از بس گاز می‌خورد به لرزش افتاده بود. سرکار، می‌دانید لرزیدنِ دوج یعنی چی؟ آن‌قدر نزدیک شده بودیم که بولداگِ روی دماغهٔ کامیون جلوِ چشمم بود. ماک روی دوتا پا نشسته بود و دست‌هاش خیلی آرام جلوش بود و انگار با چشم‌های سربی‌اش به من زل زده بود. عزیز همیشه می‌گفت نگاه سگ شوم است. نور چراغ‌هاش می‌خورد توی چشمم و یحتمل توی چشم دایی هم می‌خورد اما دایی عین خیالش نبود، آن‌قدر که رانندهٔ ماک ــ لابد به گمانِ این‌که اشتباهی شده ــ مدام نوربالا می‌زد و اتاق مثل اتاقِ عقد روشن‌وخاموش می‌شد. زبانم گرفته بود و هن‌هن‌کنان نفس می‌زدم، انگاری کلی دویده باشم. لُبِ کلام، کُپ کرده بودم. فقط چند متر تا مرگ فاصله داشتیم، چند مترِ ناقابل، همان‌قدری که دفعهٔ قبل فرمان را چرخاند، اما این دفعه حتی دستش هم روی فرمان نبود؛ فقط گاز می‌داد. فاصله‌مان شده بود به اندازهٔ چندتا کام سیگار که رانندهٔ کامیون سرِ خرش را کج کرد. شانس آوردیم. بولداگ زوزه‌کشان از کنارمان رد شد. قلبم مثل قلب کفتر تاپ‌تاپ می‌کرد. دایی به سمتم برگشت، چشم‌هاش کاسهٔ خون و رگ‌های گردنش به قاعدهٔ سبزی تره. 

نظرات کاربران

𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
۱۴۰۱/۰۷/۰۲

نوشتهِ یک نویسندهِ خوش‌نویس. استاد شخصیت‌پردازی ماهرانه، و فضاسازی بی‌کم‌وکاست.

mojsena
۱۳۹۹/۱۰/۰۶

لطفا این کتاب رو به طاقچه بی نهایت اضافه کنید ممنون.

امین۳۶۹
۱۴۰۲/۰۶/۲۴

نمیدونم قضیه مربوط به سلیقست یا چیز دیگه ولی این کتاب رو دوست نداشتم و جز قصه باران در مترو اون سه تای دیگه بی نهایت برام حوصله سر بر بودن و به سختی تمومشون کردم چون عادت ندارم کتاب

- بیشتر
کاربر ۳۹۰۰۷۱
۱۴۰۲/۰۳/۰۴

کتاب جالبی بود نویسنده توانایی دارد وهرداستان نکات عمیقی داشت ارزش خواندن دارد

بابایِ نهال
۱۴۰۱/۰۷/۱۶

چهار داستان کوتاه جالب وبا سبک نوشتاریه منحصر به فرد👌🏾

Sou_Ma
۱۴۰۰/۰۵/۲۴

هر چهارتا داستان رو خوندم و اصلاً خوشم نیومد. سه‌تاشون که داستان نبودن، یه تک‌موقعیت بودن که با لفاظی و بازی با کلمات و توصیفات الکی و بیش از اندازه، در حد داستان کوتاه کِش پیدا کرده بودن. خود داستان

- بیشتر
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱)
گاهی اطلاعاتِ زیاد فقط مایهٔ دردسر است
بابایِ نهال

حجم

۹۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۹۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
۱۳,۵۰۰
۵۰%
تومان