کتاب پراگ در تبعید
معرفی کتاب پراگ در تبعید
کتاب پراگ در تبعید نوشته هادی خورشاهیان است. این کتاب یکی از معدود کتابهای زبان فارسی است که در مکتب پست مدرن نوشته شده است. این کتاب روایت به ظاهر اول شخص است که مدام میچرخد.
درباره کتاب پراگ در تبعید
ماجرای کتاب پراگ در تبعید از داستان پدر و مادری شروع میشود که کودکان یتیم را به فرزندی قبول میکنند و پس از آن، داستان از زبان آن فرزندان روایت میشود. راوی اصلی داستان «من» است که میخواهد مانند یک راوی حرفهای داستان را تعریف کند اما مدام دچار دخالت و تغییر میشود، او واقعیتها را تغییر میدهد و آنقدر این کار را تکرار میکند تا دچار ترس از واقعیت میشود.
پراگ در تبعید فصلهای کوتاه و راویان مختلف دارد، اما بهگونهای کنار هم چیده شدهاند که خواننده فکر میکند همه یکی هستند، آنها با نویسندگان بزرگ حرف میزنند، نسبتهای عجیبوغریبی باهم دارند و حتی گاهی جایشان باهم عوض میشود.
شخصیتها کارهای عجیب میکنند و مدام به دنبال خود حقیقیشان هستند، مثلا دو ساعت قبل از آزادی از زندان فرار میکنند. این کتاب خواننده را سر در گم و خسته نمیکند بلکه او را میان روایتهای متفاوت سرگرم میکند.
خواندن کتاب پراگ در تبعید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان ادبیات داستانی ایران پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب پراگ در تبعید
ما در یک جایی از این ماجرا سه نفر بودیم. من رسول بودم، تو آزیتا بودی، او دایی بود. یکی دیگر هم بود که اسمش به نظرم هومر بود، ولی من هرگز او را ندیدم، چون ماجرایش به ما ربط داشت، امّا نداشت. یک سومر هم بود که دیگر واقعاً ماجرایش به ما ربط نداشت. اسفندیار هم بود البته. چند تا آدم دیگر هم البته بودند. بردیا و یحیی و زکریا و نصرت و شوکت و یاسر و آرزو و آندره و رُکنی و خیلیهای دیگر. ما هرکدام داشتیم برای خودمان زندگی میکردیم. یا شاید هم داشتیم برای هم زندگی میکردیم. من هیچوقت نتوانستم این مرزها را بهخوبی تشخیص بدهم. تشخیص دادن مرزها و رعایت فاصلهها کاری بود که هرگز موفّق به انجامش نشدم. هرگز. کاش فاصلهٔ ذهن و زبان، بهاندازهٔ فاصلهٔ زبان و عمل بود. اگر اینطوری بود، الان همهچیز جهان شکل بهتری، یا حدّاقل شکل دیگری داشت. برای بقیه هم اگر اینطوری نبود، حدّاقل برای من یکی اینطوری بود.
داستان از بیستوسهسالگی من و هفدهسالگی آزیتا شروع شد. یعنی داستان زودتر شروع شده بود، امّا در آن زمان جدّیتر شد. درست زمانی که آقای مسعود باستانی، پدر آزیتا گفت: «من برای آزیتا مرد میخواهم رسول، نه یک پسر دستوپاچُلفتی.»
دهانم را باز کردم که حرف بزنم، ولی آقای باستانی انگشت اشارهاش را گذاشت روی لبهایم و گفت: «حرفهایم که تمام شد، اگر حرفی برای زدن داشتی در خدمتم. فعلاً فقط گوش کن پسرجان. آزیتا هفده سالش است و طبق قانون همهٔ دنیا، تا هجدهسالگیاش هر غلطی بکنی، فریب دادن محسوب میشود و پدرت را درمیآورند. دو تا راه داری. یا من میبرمش یک کشور خارجی، تو برش گردان تهران؛ یا تو ببرش بیرون این مرزها، من پیدایش میکنم و برش میگردانم سر خانه و زندگیاش. هرکداممان که پیروز شد، آن یکی دُمش را بگذارد روی کولش و برود دنبال زندگی لعنتیاش.»
حجم
۱۶۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۶۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
نظرات کاربران
خیلی کتاب جالب و قدری بود. خسته نباشن.