دانلود و خرید کتاب رو تن این تخته سیاه هادی خورشاهیان
تصویر جلد کتاب رو تن این تخته سیاه

کتاب رو تن این تخته سیاه

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب رو تن این تخته سیاه

کتاب رو تن این تخته سیاه نوشته هادی خورشاهیان است که در مجموعه روزهای انقلاب انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. در این کتاب روایتی داستانی از روز شانزدهم آذر سال ۱۳۳۲ می خوانید.

 درباره کتاب رو تن این تخته سیاه

این رمان که برای نوجوانان نوشته شده شما را به سال ۱۳۳۲ می‌برد تا واقعه شانزدهم آذر را برایتان در قالبی داستانی به تصویر بکشد. در واقعه‌ای که در شانزدهم آذر آن سال اتفاق افتاد، سه دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران به شهادت رسیدند. آنها به بازدید ریچارد نیکسون معاون رئيس‌جمهور وقت آمریکا از ایران و همچنین از سرگیری روابط ایران با بریتانیا، در تاریخ شانزدهم آذر ۱۳۳۲ (چهار ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد همان سال) اعتراض کرده و در دانشگاه تهران کشته شدند.

شخصیت اصلی این کتاب دختر نوجوانی است که دارد برای کنکور درس می‌خواند و مادربزرگش که در سال ۱۳۳۲ دانشجو بوده، این واقعه را برایش روایت می‌کند. 

 خواندن کتاب رو تن این تخته سیاه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان علاقه‌مند به ادبیات داستانی به ویژه داستان‌های تاریخی و اجتماعی مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره هادی خورشاهیان

 هادی خورشاهیان متولد ۱۳۵۲ شهر گنبدکاووس است. او شاعر و نویسنده‌ای است که هم در حوزه ادبیات کودک و نوجوان و هم در حوزه ادبیات بزرگسالان فعالیت می‌کند. خورشاهیان تا به حال بیش از ۸۰ کتاب مختلف برای رده‌های سنی گوناگون نوشته است. او اکنون در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در حوزه صدور مجوز کتاب‌های داستانی کار می‌کند.

بخشی از کتاب رو تن این تخته سیاه

مادر از صبح چهارچشمی مواظبم بود. پدر دیشب دیروقت آمد. نه دیشب حرفی زد و نه امروز صبح. صبح زود، کفش و کلاه کرد و رفت بازار. مادر خیلی نگران است. دیروز خیلی شلوغ شده بود. همه‌اش منتظر بودیم پدر بیاید و برایمان تعریف کند. هر چه اصرار کردم، مادر نگذاشت بروم تظاهرات. چشمش از تظاهرات شانزده مهر ترسیده است.

دیروز از جلو در حیاط برم گرداند. گفتم:‌ «مادرجان، باید بروم. گفته‌اند تظاهرات کنیم. پیش‌بینی کرده‌اند تظاهرات امروز خیلی مهم باشد. قرار است همه بیایند.»

مادر جلو در حیاط ایستاد، دست‌هایش را به دیوارهای دو طرف چهارچوب گرفت و گفت: «مگر از روی جنازه من رد بشوی. دو ماه از سال رفته، نه درسی، نه مشقی؛ فقط تظاهرات! از تو گُنده‌تر زیادند بروند تظاهرت. شانزده مهر، بیست‌ویک آبان، نمی‌دانم چند آذر. همین‌طور هر روز یکی اعلامیه می‌دهد بروید تظاهرات. پدر و مادر که نیستند بفهمند. الان جواب پدر و مادر همین‌هایی را که امروز دستگیر می‌شوند، کی می‌دهد؟»

گفتم: «مادرجان، انگار علم غیب هم دارید! از کجا معلوم درگیری شود؟ ما که تفنگ و چاقو با خودمان نمی‌بریم.»

مادر با عصبانیت گفت: «آن‌ها که تفنگ و چاقو دارند. زبان آدم که سرت نمی‌شود. الان همین دخترهای مکتب‌نرفته هم از توی دانشجو بیشتر حرف مادر و پدرشان را می‌فهمند.»

از دیروز همین‌طور نشسته‌ام توی خانه تا خبری از بیرون بیاید. از عمومصطفی که اصلاً خبری نیست. پدر هم معلوم نیست کی برگردد. اصلاً دل توی دلم نیست. خیلی دلم می‌خواهد زودتر بفهمم بیرون چه خبر است. لابد دیروز یک خبری بوده که پدر دیر آمد، صبح زود هم رفت.

پدر سرشب آمد. خسته بود و عصبانی. گرفته بود و ملتهب. همان توی حیاط کتش را در آورد و روی شاخه درخت سیب انداخت. آستین‌هایش را بالا زد و جوراب‌هایش را در آورد. وضو گرفت و آمد روی بهارخواب نمازش را خواند. هوا کمی سرد بود؛ ولی می‌شد روی بهارخواب نشست.

مادر چای آورد. من هم روی بهارخواب به دیوار تکیه دادم و زانوهایم را بغل کردم. پدر سلام که داد، من و مادر مهلت ندادیم سرش را برگرداند و سریع با هم دیگر گفتیم: «چه خبر؟»

پدر نفس عمیقی کشید و گفت: «خدا آخر و عاقبت این مردم را به خیر کند. از دیروز که آن‌طوری شد، بازار اعتصاب کرد. امروز که دیدند بازار تعطیل است، مأموران فرمانداری نظامی و چاقوکش‌های شاه ریختند توی بازار که اعتصاب را بشکنند. کسی از بازاری‌ها نبود. چند تایی هم که بودیم، مغازه‌ها و حجره‌ها را باز نکردیم. آن‌ها هم سقف بازار را روی سرمان خراب کردند.»

مادر زد روی پایش و گفت: «یا قمر بنی‌هاشم! زندگی‌مان رفت زیر خاک.»

پدر گفت: «زندگی‌مان که کلاً الان زیر خاک است؛ ولی به مغازه‌ها آسیب زیادی نرسید.»

من که هنوز توی جمله اول پدر گیر کرده بودم، گفتم: «مگر دیروز چی شد؟»

پدر گفت: «دو ـ سه روز پیش، باتمانقلیچ در دانشکده افسری گفته حاضرند برای این که حکومت آسیبی نبیند، چهارده میلیون را بکشند و با همان یک میلیون باقیمانده، کشور را بگردانند. دیروز قرار بود کارخانه‌ها و اتوبوس‌رانی اعتصاب کنند که نفهمیدیم چطور شد که اعتصاب نکردند؛ ولی بازار و دانشگاه و مدارس کلاً تعطیل شد. همه شهر تظاهرات بود. دانشگاه و بوذرجمهری و ناصرخسرو و خیام و پهلوی و شاه‌آباد و بهارستان که واقعاً غلغله بود. دیروز از شانزده مهر خیلی شلوغ‌تر بود به نظرم. درگیری‌ها هم خیلی شدیدتر بود.

مثل مور و ملخ، مأمور و چاقوکش توی خیابان‌ها بود. تا جایی که می‌توانستند، مردم را زدند و خونین و مالین کردند. اصلاً آدم باورش نمی‌شود این‌ها آدم باشند. از یزید و شمر هم بدترند به والله. تا ماشین‌هایشان هم جا داشت، مردم را دستگیر کردند و ریختند توی ماشین‌ها.»

مادر که انگار منتظر شنیدن این حرف‌ها بود، رو کرد به من و گفت: «حالا دیدی چرا نگذاشتم دیروز بروی دانشگاه؟ دانشگاه که نمی‌رفتی؛ می‌رفتی تظاهرات. دستگیرت کنند، کجا بلند شویم با پدرت بیاییم دنبالت؟ بزنند با باتوم توی سرت، چه خاکی به سرم بریزم؟ چاقو بخوری، چه‌کار کنم من بدبخت؟»

اگر بلند نمی‌شدم و برنمی‌گشتم توی خانه، مادر همین‌طور یک‌ریز درباره خطرات احتمالی تظاهرات رفتن صحبت می‌کرد. وقتی خود آدم آن‌جا نیست و خبر را می‌شنود، بیشتر دلهره دارد. آن‌دفعه که با مریم رفته بودیم، خودم دیدم چه خبر است. ترسیدم؛ ولی این‌قدر دلهره نداشتم که دیروز و امروز. مادر هم همین‌طور است. یک بار با خودم ببرمش، دیگر این‌قدر دلش شور نمی‌زند.

توی اتاق بودم که مادر داد زد:

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۸۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

حجم

۲۸۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان