دانلود و خرید کتاب یادداشت های یک پزشک جوان میخائیل بولگاکف ترجمه آبتین گلکار
تصویر جلد کتاب یادداشت های یک پزشک جوان

کتاب یادداشت های یک پزشک جوان

انتشارات:نشر ماهی
امتیاز:
۴.۳از ۲۷۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یادداشت های یک پزشک جوان

کتاب یادداشت‌های یک پزشک جوان نوشتهٔ میخاییل بولگاکف و ترجمهٔ آبتین گلکار است و نشر ماهی آن را منتشر کرده است. بولگاکف این کتاب را براساس واقعیت نوشته و تجربه‌های خود در زمان پزشکی و در دوران سیاه روسیه را به تصویر کشیده است.

درباره کتاب یادداشت‌های یک پزشک جوان

یادداشت‌های یک پزشک جوان مجموعه داستان‌هایی از میخاییل بولگاکوف نویسندهٔ بزرگ ضد کمونیسم روس است.

حرفهٔ اصلی بولگاکف پزشکی بود. او در اواخر سپتامبر سال ۱۹۱۶ به اتفاق همسرش، تاتیانا لاپّا، راهی بیمارستان قصبهٔ دورافتادهٔ نیکولسکویه در ایالت اسمولنسک شد. خاطرات این دوره از زندگی و کار پزشکی او در مجموعهٔ داستان‌های کتاب حاضر بازتاب یافته است.

داستان‌های این مجموعه در زمان زندگی بولگاکوف به‌صورت جداگانه در نشریات به چاپ می‌رسیدند و البته اکثر آن‌ها دارای عنوان فرعی یادداشت‌های یک پزشک جوان بودند. بولگاکوف در سال‌های بعد نیز در نامه‌هایش از قصد خود برای تنظیم اثری با همین عنوان سخن گفته بود، ولی این کار را انجام نداد. ناهماهنگی‌هایی هم که ممکن است در داستان‌ها به چشم بخورد از همین مسئله ناشی می‌شود.

یادداشت‌های یک پزشک جوان براساس واقعیت نوشته شده و بولگاکوف تقریباً همهٔ رویدادهای توصیف‌شده در داستان‌ها را شخصاً تجربه کرده و از سر گذرانده بود.

پژوهشگران براساس اسناد و مدارک و به‌ویژه با استناد به خاطرات همسر اول نویسنده، بسیاری از شباهت‌های موجود میان داستان‌ها و زندگی واقعی بولگاکوف را مشخص کرده‌اند که در کتاب به صورت زیرنویس به آن‌ها اشاره شده است. از این شباهت‌ها به‌راحتی می‌توان نتیجه گرفت که بولگاکوف به‌هیچ‌وجه در شرح خدمات پزشکی خود در کتاب غلو نکرده و واقعا وقت و دانش و نیروی خود را از جان و دل در خدمت بیماران گذاشته بود.

خواندن کتاب یادداشت‌های یک پزشک جوان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌هایی که برگرفته از واقعیت و شبیه روزنوشت هستند پیشنهاد می‌کنیم.

درباره میخاییل بولگاکف

میخاییل آفاناسییویچ بولگاکوف (۱۸۹۱ ـ ۱۹۴۰) از بزرگ‌ترین نویسندگان سدهٔ بیستم روسیه است که در ایران نیز نامی شناخته‌شده به شمار می‌آید. رمان‌های مرشد و مارگاریتا و گارد سفید، داستان‌های بلند قلب سگی، تخم‌مرغ‌های شوم و برف سیاه، نمایش‌نامه‌های نفوس مرده (براساس رمان نیکالای گوگول)، ایوان واسیلیویچ و آپارتمان زویکا ازجمله آثار بولگاکوف هستند که به فارسی برگردانده شده‌اند.

میخاییل بولگاکوف در شهر کی‌یف در خانوادهٔ یک استاد مدرسهٔ مذهبی زاده شد. در ۱۹۰۹ وارد دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه کی‌یف و در ۱۹۱۶ از آنجا فارغ‌التحصیل شد. او را برای طی‌کردن دورهٔ کارآموزی به عنوان پزشک به روستای نیکولسکویه در ایالت اسمولنسک و سپس به شهر ویازما فرستادند. پس از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، از ویازما به کی‌یف بازگشت و سپس همراه ارتش سفید (هواداران رژیم تزاری) در جنگ داخلی شرکت جست.

در پایان سال ۱۹۲۱، با پنهان‌سازی کامل «پیشینهٔ گارد سفید» خود، به مسکو نقل مکان کرد و در روزنامهٔ گودوک (سوت قطار) که متعلق به کارگران راه‌آهن بود کار ثابتی پیدا کرد. در همان سال‌ها، علاوه بر قطعات فکاهی که برای این روزنامه می‌نوشت، نخستین اثر ارزشمند خود، یعنی رمان گارد سفید، را نیز به پایان رساند. سپس نمایش‌نامه‌ای به نام روزگار خانوادهٔ توربین از روی همین اثر برای اجرا در تئاتر آماده کرد که با استقبال بسیار روبه‌رو شد و شهرت فراوان برای نویسندهٔ خود به ارمغان آورد. از سال ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۸، چهار مجموعه از آثار نثر بولگاکوف منتشر شد و در آن‌ها علاوه بر داستان‌های کوتاه و قطعات فکاهی، دو داستان طنز بلند نیز به چاپ رسید: شیطانیات و تخم‌مرغ‌های شوم. در سال‌های ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۹، گارد سفید نیز در ریگا و پاریس انتشار یافت. سایر آثار منثور بولگاکوف در زمان حیات او در روسیه امکان انتشار پیدا نکردند. انتشار داستان بلند قلب سگی، با وجود همهٔ تلاش‌هایی که انجام شد، تحقق نیافت و در مورد دو رمان آخر او، یعنی مرشد و مارگاریتا و رمان تئاتری، بولگاکوف حتی امیدی هم به چاپشان نداشت، ولی آن‌ها را برای دوستانش می‌خواند.

بولگاکوف از اواسط دههٔ ۱۹۲۰ با شور و حرارت به نوشتن نمایش‌نامه پرداخت (خودش می‌گفت نثر و نمایش‌نامه برای او مانند دست راست و چپ برای پیانیست‌هاست) و چندین نمایش‌نامهٔ ارزشمند پدید آورد که اکثر آن‌ها با استقبال تماشاچیان روبه‌رو می‌شدند، ولی سپس در چنگال سانسور گرفتار می‌آمدند یا از برنامهٔ تئاتر برداشته می‌شدند. ازجمله نمایش‌نامه‌های او می‌توان به فرار، آپارتمان زویکا، ایوان واسیلیویچ، باتومی (دربارهٔ زندگی استالین) و... اشاره کرد.

بولگاکوف در سال ۱۹۴۰ در مسکو از دنیا رفت.

بخشی از کتاب یادداشت‌های یک پزشک جوان

«اگر کسی با اسب در کوره‌راه‌های بین آبادی‌های روسیه سفر نکرده باشد، حرفی ندارم که برایش بگویم؛ چون به‌هرحال درک نخواهد کرد. آن کسی هم که سفر کرده است، هیچ تمایلی ندارم این خاطره را برایش زنده کنم.

خیلی کوتاه می‌گویم: پیمودن چهل ویرستا فاصلهٔ میان شهرستان گراچیوفکا و بیمارستان موریوا برای من و سورچی‌ام دقیقآ یک شبانه‌روز طول کشید؛ دقیق دقیق یک شبانه‌روز: ساعت دو بعدازظهر روز ۱۶ سپتامبر ۱۹۱۷ ما کنار آخرین انبار غلهٔ واقع در مرز شهر زیبای گراچیوفکا بودیم و ساعت دو و پنج دقیقهٔ روز ۱۷ سپتامبر همان سال فراموش‌نشدنی ۱۹۱۷ من روی چمن‌های لگدکوب‌شدهٔ حیاط بیمارستان موریوا بودم که از باران‌های پاییزی خیس خورده و از رمق افتاده بودند. با چنین ظاهری آن‌جا ایستاده بودم: پاهایم خشک شده بود، آن هم با چنان شدتی که همان‌جا در حیاط داشتم در ذهن آشفته‌ام صفحات کتاب‌های درسی را ورق می‌زدم و ابلهانه می‌کوشیدم به یاد بیاورم واقعآ چنین مرضی وجود دارد که ماهیچه‌های انسان را خشک می‌کند، یا این توهمی است که در خواب دیشب در روستای گرابیلوفکا دامنگیر من شده است. نام لاتین این بیماری لعنتی چه بود؟ هرکدام از ماهیچه‌هایم چنان درد طاقت‌فرسایی داشت که به دندان‌درد می‌مانست.

در مورد انگشتان پایم که اصلا نیازی به گفتن نیست: آن‌ها دیگر در چکمه‌ام تکان نمی‌خوردند، فرمانبردار آرام گرفته و به کنده‌های قطع‌شدهٔ درخت شباهت پیدا کرده بودند. اعتراف می‌کنم بزدلی بر من چیره شده بود و زیرلب به علم پزشکی و به آن درخواستی که پنج سال پیش به رئیس دانشگاه داده بودم، لعنت می‌فرستادم. در آن زمان خورشیدْ بالای سرمان انگار از پشت غربال می‌درخشید. پالتویم مانند اسفنج باد کرده بود. با انگشتان دست راستم بیهوده می‌کوشیدم دستهٔ چمدان را بگیرم، ولی سرانجام منصرف شدم و تفی روی چمن‌های خیس انداختم. انگشتانم قادر به گرفتن چیزی نبود. دوباره در مغزم که با انواع و اقسام اطلاعات از کتاب‌های جالب پزشکی پر شده بود، نام یک بیماری زنده شد: فلج. با درماندگی ــ و فقط شیطان می‌داند برای چه ــ در ذهن به خود گفتم: «پارالیزیس.»

به لب‌های کبودم که مانند چوب خشک شده بود تکانی دادم و گفتم: «بـ ... به این جاده‌های شما... بـ ... باید عادت کرد...» و همزمان با گفتن این حرف، به علت نامعلومی با غیظ به سورچی خیره شدم، گرچه او شخصآ گناهی در بدی راه نداشت.»

معرفی نویسنده
عکس میخائیل بولگاکف
میخائیل بولگاکف

میخائیل بولگاکف که در سال ۱۸۹۱ در کیف (پایتخت اوکراین)‌ به‌دنیا آمد،‌ دوران کودکی و بالیدنش را در خانواده‌ای بافرهنگ‌ آغاز کرد.‌

Raskolnikov
۱۳۹۹/۰۶/۲۹

سه بار این کتاب رو خوانده ام و هر سه بار لذب بردم از قلم نویسنده و البته ترجمه عالی . کسی که به پزشکی و پرستاری و ادبیات عالی که نویسنده اش هم پزشک بوده این کتاب و قلب

- بیشتر
tomorrow
۱۳۹۹/۰۹/۱۵

اگر دانشجوی پزشکی هستید و ترس و واهمه از اینکه در آینده تان چه پیش می آید دارید و بخصوص قرار است به طرح بروید حتما توصیه میکنم این کتابرا بخوانید...مقایسه علم و دانش آن روزهای روسیه با علم الان

- بیشتر
محمد بندر
۱۳۹۹/۰۴/۳۱

داستان جالبی داشت راجب یه آدمی که تو دانشگاه پزشکی شاگرد اول بود و حالا رفته تو یه روستا برا گذروندن طرح و دیگه استادی بالاسرش نیست و میبینه عملی و تئوری خیلی فرق دارن و تو چالش های مختلف قرار

- بیشتر
میچکا
۱۳۹۹/۰۶/۰۵

این کتاب رو به عشق پزشکیا،دانشجو پزشکیاو... توصیه میکنم. البته من قسمت های اولش رو بیشتر دوست داشتم، کتاب به مرور پیوستگیش کمتر میشه و من احساس میکردم تکه تکه نوشته شده. در کل خوشحالم که این کتاب رو خواندم 😄 امیدوارم

- بیشتر
💮rosy💮
۱۳۹۹/۰۹/۱۲

امتیاز کامل به کتاب دادم ولی مطمئن نیستم به تمام افراد پیشنهاد بدم چراکه من به عنوان دانشجو پزشکی این کتاب رو خوندم و فوق العااااده لذت بردم و لحظه به لحظشو با وجودم حس کردم، از لحظه ای که

- بیشتر
Farzaneh Parsinejad
۱۳۹۸/۱۲/۲۶

این سومین کتابی است که از بولگاکف میخوانم و مانند هر دو بار پیش (قلب سگی و مرشد و مارگریتا) قلمش مرا حسابی مجذوب کرد. آنچنان بیان شیوا و گرم و صمیمی دارد و اینقدر خوب و صادقانه خواننده را

- بیشتر
skfm
۱۳۹۹/۰۵/۳۰

با اینکه خیلی کم‌پیش میاد کتابی رو به کسی توصبه کنم و فقط روایتی که خوندم رو نقل می کنم ولی این کتاب کوتاه، جذاب و واقعا خواندنی است. علی رغم اینکه همیشه با نویسنده های روس مشکل داشتم، نویسنده

- بیشتر
hooran
۱۳۹۹/۰۵/۳۰

من همیشه با نویسنده های روس مشکل داشتم، اما روایت این کتاب به شدت روان و جذابه.

businesswoman
۱۳۹۹/۰۸/۱۴

🩷

کاربر ۱۳۸۲۸۹۴
۱۳۹۹/۰۹/۲۱

سلام به نظرم کتاب الهام بخشی بود به خصوص که به خاطر کووید از درس خوندن زده شده بودم و بهم انگیزه داد بنابراین به تمام دانشجویان پزشکی توصیه می کنمش ولی از این کتاب بهتر کتاب مبارزه با مرگ پیشه

- بیشتر
نه. دیگر هرگز، حتی موقع خواب، مغرورانه به خودم نمی‌نازم که هیچ چیزی باعث حیرت و سردرگمی من نمی‌شود. نه. یک سال گذشت، سال دوم هم می‌گذرد و به همان اندازهٔ سال اول برای من غافلگیری در چنته خواهد داشت... یعنی همچنان باید سربه زیر بود و یاد گرفت.
re8za8
در همین‌جا، در این مکان دورافتاده، هنگام شب، در نور چراغ، دریافتم که دانش واقعی یعنی چه. وقتی داشت خوابم می‌برد، با خود گفتم: «در روستا می‌شود تجربه‌های زیادی به دست آورد، ولی فقط باید خواند و خواند و باز هم... خواند...»
حسین
مردم دانا از قدیم‌الایام گفته‌اند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمی‌کند، ولی هنگامی که سال‌ها می‌گذرند و می‌روند، آن‌وقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده می‌شود، چه‌جور هم زنده می‌شود!
omidio
ظاهرآ دارد خوابم می‌گیرد... مکانیسم خواب چیست؟... در فیزیولوژی خوانده بودم... ولی ماجرای مبهمی است... سردرنمی‌آورم خواب یعنی چه... چطور سلول‌های مغز می‌توانند بخوابند؟... بین خودمان باشد، اصلا سردرنمی‌آورم. و نمی‌دانم چرا مطمئنم که خود گردآورندهٔ کتاب فیزیولوژی هم خیلی مطمئن نبوده...
Mehrnaz Hosseinzadeh
ولی سپس در چنگال سانسور گرفتار می‌آمدند یا از برنامهٔ تئاتر برداشته می‌شدند
...
من تمام بیست و چهار سال عمرم را در شهر بزرگی سپری کرده بودم و خیال می‌کردم فقط در داستان‌هاست که باد زوزه می‌کشد.
keep
چه ناسپاس! من سنگر خود را فراموش کرده بودم، سنگری که در آن، تنهای تنها، بی‌هیچ کمکی، فقط با نیروی خود، با بیماری‌ها مبارزه می‌کردم و مانند قهرمان فنیمور کوپر خود را از سخت‌ترین مهلکه‌ها می‌رهاندم.
mmd
چه سرنوشت هولناکی! زندگی در این دنیا چقدر ابلهانه و وحشت‌آور است!
pejman
آن لحظه برای نخستین بار این استعداد ناخوشایند را در خودم کشف کردم که می‌توانم وقتی حق با من نیست، عصبانی بشوم و مهم‌تر از آن، سر دیگران فریاد بکشم.
A PERSON
عرق پیشانی‌ام را پاک کردم، قوایم را جمع کردم و با گذشتن از صفحات ترسناک سعی کردم فقط مهم‌ترین نکات را به خاطر بسپرم؛ این را که چه باید بکنم و دستم را کجا وارد کنم. ولی در همان حال که چشمانم روی سطور سیاه می‌دوید، مرتب چیزهای ترسناک جدیدی می‌دیدم. این سطور خودشان توی چشم می‌زدند. «به‌واسطهٔ خطر فوق‌العاده زیاد پارگی... چرخش‌های داخلی و ترکیبی در زمرهٔ خطرناک‌ترین جراحی‌های زایمان برای مادر به شمار می‌آیند...» و آخرین خبر خوش: «با هر ساعت تأخیر خطر افزایش می‌یابد...» کافی است!
Hamidreza Joshaghani

حجم

۱۴۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰۹ صفحه

حجم

۱۴۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰۹ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان