میخائیل بولگاکف
میخائیل بولگاکف که در سال ۱۸۹۱ در کیف (پایتخت اوکراین) بهدنیا آمد، دوران کودکی و بالیدنش را در خانوادهای بافرهنگ آغاز کرد.
بالیدن در خانوادهای بافرهنگ
پدرش آتاناسیوس بولگاکف، استاد آکادمی الهیات کیف بود. او به زبانهای یونانی، آلمانی، فرانسوی و انگلیسی تسلط داشت. مادر، واروارا بولگاکووا بهعنوان معلم در یک ورزشگاه کار میکرد، اما پس از ازدواج خود را وقف کودکان کرد. میخائیل فرزند ارشد بود. خانواده بولگاکوف در کیف به خوبی شناخته شده بودند -خانوادهای بزرگ و بافرهنگ. بیرون از پنجرههای آپارتمان آنها صدای پیانو، صدای خنده و بحث و آواز شنیده میشد. عصرها مادرش قطعات پیانوی فریدریک شوپن را مینواخت. گاهی پدر ویولن مینواخت و آنها به تماشای اپرا و دیدن نمایشهایی همچون فاوست گوته میرفتند. (همین نمایش بعدها الهامبخش او در مهمترین اثر زندگیش یعنی مرشد و مارگریتا شد.)
آموزش فرزندان توسط مادر انجام میشد، مادری که میخائیل او را «ملکهی روشن» مینامید. او عشق به خواندن را در فرزندانش القا کرد، یک کتابخانه بزرگ در خانه وجود داشت. میخائیل بولگاکف آثار الکساندر پوشکین و لئوتولستوی، رمانهای ماجراجویی از فنیمور کوپر و افسانههای میخائیل سالتیکوف-شچدرین را میخواند و نویسندهی موردعلاقهاش نیکولای گوگول بود.
تحصیلات در مدرسهی ورزشی مترقی و دانشکده پزشکی
در سال ۱۹۰۱ میخائیل بولگاکف در معتبرترین مدرسه شهر -اولین سالن بدنسازی مردان کیف- ثبتنام کرد. درس خواندن برای او آسان بود؛ نویسنده آینده کلاسهای اول، دوم، سوم و ششم را با جوایز بهپایان رساند. او در گروه کر کلیسای ورزشگاه آواز میخواند و فوتبال و اسکیت بازی میکرد. میخائیل شوخطبع و سرزنده بود و این شوخطبعی او بعدها به تمام آثارش راه یافت. پس از مرگ پدر، بهعنوان فرزند ارشد شروع به جستوجوی کار برای کمک به مادرش کرد و در کنار تدریس خصوصی، در تابستان بهعنوان راهنما در راهآهن خدمت میکرد.
در سال ۱۹۰۹ میخائیل بولگاکف فارغالتحصیل شد و در ژوئیه همان سال وارد دانشکده پزشکی دانشگاه سنت ولادیمیر کیف شد. وقتی که هنوز دانشجو بود، در ۱۹۱۲ با اولین همسر خود «تاتیانا لاپا» که در بخش تاریخ و زبانشناسی دورههای عالی زنان کیف تحصیل میکرد، آشنا شد و در ۱۹۱۳ طی جشنی ساده با او ازدواج کرد.
در ۱۹۱۶ بولگاکف امتحانات نهایی خود را گذراند و مدرک دکتری افتخاری دریافت کرد. در تابستان همان سال اغلب در آنجا نبرد وجود داشت. میخائیل ابتدا در یک بیمارستان خط مقدم در کامیانتس پودولسکی و سپس در شهر آزادشده کار کرد. اما بعد چون همه پزشکان مجرب به جبهه رفتهبودند و کمبود فاجعهبار در بیمارستانهای روستایی وجود داشت، فارغالتحصیلان اخیر دانشکدههای پزشکی را در روستاهای دورافتاده توزیع کردند. میخائیل بولگاکف در استان اسمولنسک منصوب شد. کار سخت بود و او همهی کارها را انجام میداد؛ زایمان میکرد، دست و پاها را قطع میکرد، آبسهها را درمان میکرد. این پزشک جوان در طول سال ۱۵۳۶۱ بیمار را پذیرفت.
در این دوره بولگاکف شروع به نوشتن داستانهایی در مورد اتفاقاتی کرد که در حین کار برای او افتاده بود: «بثورات ستارهای»، «حوله با خروس»، «گلوی فولادی». بعداً آنها در مجموعهی «یادداشتهای یک پزشک جوان» قرار گرفتند.
میخائیل بولگاکف در سال ۱۹۱۷ هنگام درمان یک کودک بیمار به دیفتری مبتلا شد. برای کاهش درد به خود مورفین تزریق کرد و به آن معتاد شد. در دسامبر همان سال داستان «مورفین» را نوشت.
سال ۱۹۱۸ بولگاکف به کیف بازگشت. او در خانهای که از سال ۱۹۰۶ با والدین، برادران و خواهرانش در آن زندگی میکرد، مطب خود را افتتاح کرد. این خانه اکنون به موزه بولگاکف تبدیل شدهاست. در آنزمان کیف در پایان جنگ جهانی اول بود، زمانی که ناسیونالیستهای اوکراینی، ارتش سرخ (بلشویکها) و ارتش سفید (ضد بلشویکها) با یکدیگر میجنگیدند. بولگاکف ده تغییر قدرت مختلف را شاهد بود. چندین بار دولتهای متوالی دکتر جوان را به خدمت خود فراخواندند. در سال ۱۹۱۹ مجدداً توسط ارتش سفید بهعنوان پزشک ارتش فراخوانده شد و سپس به قفقاز شمالی رفت. در آنجا به شدت بیمار شد و بهسختی زنده ماند. پس از این بیماری، او حرفه خود را بهعنوان یک پزشک رها کرد تا روی کار نویسندگی متمرکز شود.
آغاز به کار نویسندگی
میخائیل بولگاکف در سال ۱۹۲۱ به مسکو رفت و قصد داشت برای همیشه آنجا بماند. یافتن کار در پایتخت دشوار بود، اما او خوششانس بود و بهعنوان منشی بخش ادبی Glavpolitprosvet (دفتر مرکزی آموزش سیاسی) منصوب شد. او برای امرار معاش همچنین بهعنوان خبرنگار کار میکرد و برای روزنامههای «گودوک، کراسنایا پانوراما و روزنامه برلین ناکانونه» مینوشت.
بولگاکف در سال ۱۹۲۳ شروع به نوشتن داستان جنگ داخلی در اوکراین کرد که در مجله روسییا Rossiya تحت عنوان «گارد سفید» منتشر شد.
اولین اثر مهم او رمان گارد سفید (Belaya gvardiya) بود که در سال ۱۹۲۵ به صورت سریالی منتشر شد، اما هرگز به صورت کتاب منتشر نشد. تصویری واقعبینانه و دلسوزانه از انگیزهها و رفتار گروهی از افسران سفید ضد بلشویک در طول جنگ داخلی که با طوفانی از انتقادات رسمی به دلیل نداشتن یک قهرمان کمونیست مواجه شد. بولگاکف آن را دوباره به نمایشنامهای تبدیل کرد، «روزهای توربینها»که با موفقیت زیادی در سال ۱۹۲۶ روی صحنه رفت، اما متعاقباً توقیف شد.
در همان دوران اولین طلاق خود را گرفت و در سال ۱۹۲۴ با «لیوبوف یوگنیونا بولگاکووا» ازدواج کرد. لیوبوف یوگنیونا هم داستانها و هم رمانهای خندهدار مینوشت.
آثار میخائیل بولگاکف به دلیل واقعگرایی و شوخطبعیشان از محبوبیت زیادی برخوردار بودند، اما انتقاد شدید آنها از آداب و رسوم شوروی برای مقامات غیرقابلقبول بود.
«روح من طنز است. و من داستانهایی مینویسم که احتمالاً برای رژیم کمونیستی ناخوشایند هستند. اما من همیشه دقیقا همان چیزی را که میبینم مینویسم، صادقانه!»
در سال ۱۹۲۵ او کتاب طنزی بهنام دیاولیادا «شیطانها» منتشر کرد که بهطور ضمنی از جامعه کمونیستی شوروی انتقاد میکرد. این کار رسما محکوم شد و در همان سال «قلب سگ» را نوشت، یک طنز کوبنده دیگر دربارهی شبه علم.
میخائیل بولگاکف همچنین یکی از محبوبترین نمایشنامهنویسان زمان خود بود، اما نمایشنامههای او در مطبوعات شوروی به شدت مورد انتقاد قرار میگرفت.
در سال ۱۹۲۸ تئاترهای مسکو کمدیهای «آپارتمان زویا» و «جزیره بنفش» را نمایش دادند. اگرچه هر دو کمدی با اشتیاق فراوان توسط مردم پذیرفته شدند، اما منتقدان نقدهای بدی نوشتند.
در ۱۵ سپتامبر ۱۹۲۹ روزنامه ایزوستیا نوشت: «استعداد او آشکار است، اما شخصیت او ارتجاعی است». آثار بولگاکف بیشتر مورد انتقاد قرار گرفت و تمام نمایشنامههای او بهطور کامل ممنوع شد.
بولگاکف که خود را بدون درآمد دید، همان کاری را کرد که بسیاری از نویسندگان، در شوروی آن دوره انجام میدادند؛ او در ۲۸ مارس ۱۹۳۰ نامهای به دولت اتحاد جماهیر شوروی نوشت و در این نامه به صراحت با حروف بزرگ پرسید:
«من از دولت اتحاد جماهیر شوروی میخواهم که فوراً به من اجازه دهد تا به همراه همسرم لیوبوف اوگنیونا بولگاکووا، مرزهای اتحاد جماهیر شوروی را ترک کنم».
در ۱۸ آوریل ۱۹۳۰ چهار روز پس از خودکشی ولادیمیر مایاکوفسکی (۱۹۳۰-۱۸۹۳)، استالین شخصاً با میخائیل بولگاکف تماس گرفت و از او پرسید که آیا واقعاً میخواهد این کار را انجام دهد. بولگاکف پاسخ داد که بهعنوان یک نویسنده روسی، او هرگز نمیتواند خارج از روسیه زندگی کند. ما هرگز نمیدانیم اگر او به سوال استالین پاسخ مثبت میداد، چه اتفاقی میافتاد. احتمالا بولگاکف به خوبی میدانست که استالین او را دستگیر میکرد. به هرحال، اظهارات بولگاکف مبنی بر اینکه میخواهد در روسیه بماند، به نتیجه رسید. استالین گفتگو را با این جمله خاتمه داد که عریضه بولگاکف به دولت شوروی، نتیجه مثبتی خواهد داشت. بلافاصله پس از آن، بهعنوان دستیار کارگردان در تئاتر هنر مسکو مشغول به کار شد.
در ژوئن۱۹۳۲ او با «النا سرگیونا نیورنبرگ» (بعد از یک دورهی جدایی) دوباره ملاقات کرد و در ۴ اکتبر با او ازدواج کرد، (روز پس از طلاق از لیوبوف یوگنیونا؛ همسر دومش). النا سرگیونا و عشق او الهامبخش همسرش در خلق شخصیت مارگریتا در رمان مشهور مرشد و مارگریتا بود.
میخائیل بولگاکف در این دوره بیشتر شروع به ساخت اقتباسها و داستانهای تاریخی کرد که از نظر ایدئولوژیک کمتر از نوشتن آثار اصلی خطرناک بود. او «ارواح مرده» گوگول و «دن کیشوت» سروانتس را برای تئاتر روسی اقتباس کرد. او همچنین زندگینامه مولیر نمایشنامهنویس فرانسوی و کمی بعد نمایشنامهای به نام کابال منافقان را نوشت. اما پس از چهار سال تمرین در تئاتر هنر، در روزنامه پراودا مورد انتقاد قرار گرفت و پس از ۷ اجرا توقیف شد. نمایشنامه دیگری با اقتباس از پوشکین (آخرین روزها) با همان برخورد مواجه شد. بولگاکف امیدوار بود با نوشتن نمایشنامهای در مورد استالین به مناسبت تولد شصتسالگی او، بار دیگر مورد لطف رژیم قرار گیرد. نمایشنامه، سالهای جوانی استالین را به عنوان یک فعال به تصویر میکشید. در ۱۵ اوت ۱۹۳۹ بولگاکف با قطار در راه باتوم بود تا تمرینات را شروع کند که با یک تلگراف، سریع به مسکو فراخوانده شد. نمایشنامه ممنوع شد. این شکست جدید احتمالاً بر سلامت ناپایدار او تأثیر گذاشته است. در سپتامبر ۱۹۳۹ بولگاکف در سفر به لنینگراد بینایی خود را از دست داد. او به عنوان یک پزشک بلافاصله متوجه شد که این میتواند نشانهای از نفرواسکلروز باشد، بیماری که پدرش در اثر آن درگذشته بود.
سرانجام در ۱۰ مارس ۱۹۴۰ میخائیل بولگاکف پس از دیکتهی آخرین اصلاحات بر روی آخرین و بهترین رمانش «مرشد و مارگریتا» درگذشت. جسد او سوزانده شد و خاکسترش در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد.
انتشار آثار این نویسنده در طول زندگیاش ممنوع بود و این آثار تنها در دهه ۱۹۶۰ اجازه انتشار یافتند. اکنون آثار «قلب سگ»، «گارد سفید»، «مرشد و مارگریتا» در مدارس خوانده میشوند. این سه شاهکار و همچنین کتابهای دیگر او در ایران ترجمه شدهاند: مرشد و مارگریتا توسط چند مترجم مانند عباس میلانی و حمیدرضا آتش بر آب و پرویز شهدی، قلب سگی ترجمه آبتین گلکار، گارد سفید با ترجمه نرگس قندچی و پیمانمجیدی.
میخائیل بولگاکف نوشتن رمان مرشد و مارگریتا را در سال ۱۹۲۸ آغاز کرد و اولین نسخه خطی آن را به دست خود آتش زد. همین ماجرای آتش زدن نسخهی دستی در رمان هم ذکر میشود و جملهی معروف شیطان در این مورد:
«متاسفم، ولی حرفت را باور نمیکنم. محال است، دستنوشته نمیسوزد.»
در سال ۱۹۳۱ بولگاکف دوباره کار بر روی این رمان را آغاز کرد و پیشنویس دوم در سال ۱۹۳۵ و سومین پیشنویس نیز در سال ۱۹۳۷ به پایان رسید. کار بر روی نسخه چهارم پیشنویس را تا چهار هفته پیش از مرگش در سال ۱۹۴۰ و به کمک همسرش ادامه داد.
«مرشد و مارگریتا» رمانی شوخ و شیوا و در عین حال فلسفی است که با مفاهیمی ژرف دست و پنجه نرم میکند. خیر و شر، در دو سطح در کنار هم قرار میگیرند -یکی در مسکو معاصر و دیگری در یهودیه پونتیوس پیلاتس. شخصیت اصلی شیطان است- در لباس«پروفسور وولند» که با شوخیهای پاکسازیکنندهاش؛ فساد و ریاکاری نخبگان فرهنگی شوروی را آشکار میکند، همتای او «استاد» است، یک رماننویس سرکوب شده که به دنبال نوشتن داستان عیسی به بیمارستان روانپزشکی میرود. این اثر بین صحنههای گروتسک و اغلب مضحک طنزآمیز و لحظههای قدرتمند و تکاندهنده تراژیک در نوسان است. و البته عشق نیز جایگاه کمنظیری در این داستان دارد.
«عشق گریبان ما را خواهد گرفت. همانطور که قاتلی درپس کوچهی تاریک به شما هجوم میآورد و هیچ کاری از دستتان ساخته نیست.»