بریدههایی از کتاب یادداشت های یک پزشک جوان
۴٫۳
(۲۷۶)
نه. دیگر هرگز، حتی موقع خواب، مغرورانه به خودم نمینازم که هیچ چیزی باعث حیرت و سردرگمی من نمیشود. نه. یک سال گذشت، سال دوم هم میگذرد و به همان اندازهٔ سال اول برای من غافلگیری در چنته خواهد داشت... یعنی همچنان باید سربه زیر بود و یاد گرفت.
re8za8
در همینجا، در این مکان دورافتاده، هنگام شب، در نور چراغ، دریافتم که دانش واقعی یعنی چه.
وقتی داشت خوابم میبرد، با خود گفتم: «در روستا میشود تجربههای زیادی به دست آورد، ولی فقط باید خواند و خواند و باز هم... خواند...»
حسین
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
omidio
ظاهرآ دارد خوابم میگیرد... مکانیسم خواب چیست؟... در فیزیولوژی خوانده بودم... ولی ماجرای مبهمی است... سردرنمیآورم خواب یعنی چه... چطور سلولهای مغز میتوانند بخوابند؟... بین خودمان باشد، اصلا سردرنمیآورم. و نمیدانم چرا مطمئنم که خود گردآورندهٔ کتاب فیزیولوژی هم خیلی مطمئن نبوده...
Mehrnaz Hosseinzadeh
ولی سپس در چنگال سانسور گرفتار میآمدند یا از برنامهٔ تئاتر برداشته میشدند
...
من تمام بیست و چهار سال عمرم را در شهر بزرگی سپری کرده بودم و خیال میکردم فقط در داستانهاست که باد زوزه میکشد.
keep
چه ناسپاس! من سنگر خود را فراموش کرده بودم، سنگری که در آن، تنهای تنها، بیهیچ کمکی، فقط با نیروی خود، با بیماریها مبارزه میکردم و مانند قهرمان فنیمور کوپر خود را از سختترین مهلکهها میرهاندم.
mmd
چه سرنوشت هولناکی! زندگی در این دنیا چقدر ابلهانه و وحشتآور است!
pejman
آن لحظه برای نخستین بار این استعداد ناخوشایند را در خودم کشف کردم که میتوانم وقتی حق با من نیست، عصبانی بشوم و مهمتر از آن، سر دیگران فریاد بکشم.
A PERSON
عرق پیشانیام را پاک کردم، قوایم را جمع کردم و با گذشتن از صفحات ترسناک سعی کردم فقط مهمترین نکات را به خاطر بسپرم؛ این را که چه باید بکنم و دستم را کجا وارد کنم. ولی در همان حال که چشمانم روی سطور سیاه میدوید، مرتب چیزهای ترسناک جدیدی میدیدم. این سطور خودشان توی چشم میزدند.
«بهواسطهٔ خطر فوقالعاده زیاد پارگی... چرخشهای داخلی و ترکیبی در زمرهٔ خطرناکترین جراحیهای زایمان برای مادر به شمار میآیند...»
و آخرین خبر خوش:
«با هر ساعت تأخیر خطر افزایش مییابد...»
کافی است!
Hamidreza Joshaghani
ریاضیات دانش بیرحمی است. فرض کنیم من برای هرکدام از صد مریضم فقط پنج دقیقه وقت صرف کنم... پنج دقیقه! میشود پانصد دقیقه، یعنی هشت ساعت و بیست دقیقه. و توجه داشته باشید که پشت سرهم. گذشته از آن، سی نفری بیمار بستری در بخش هم داشتم. و باز گذشته از آن، جراحی هم میکردم.
M. abolhasani
با شوروحال دفتر ثبت بیماران سرپایی را باز کردم و ساعتی مشغول خواندنش شدم. و شمردم. در طول یک سال، درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کرده بودم. بیماران بستریشدهام دویست نفر بودند و فقط شش نفر مرده بودند
blogofski
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
سپهر
با شوروحال دفتر ثبت بیماران سرپایی را باز کردم و ساعتی مشغول خواندنش شدم. و شمردم. در طول یک سال، درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کرده بودم. بیماران بستریشدهام دویست نفر بودند و فقط شش نفر مرده بودند
AminAjdadi
نمیتوانم زبان به تحسین کسی باز نکنم که برای اولین بار از سرشاخههای خشخاش مورفین گرفت. خدمتگزار راستین بشریت.
blogofski
ضربان ریز و تندی زیر انگشتم حس کردم که سپس منقطع شد و گویی به نخی بند بود. مثل همیشه زیر سینهام یخ کرد، مثل همهٔ مواقعی که مرگ را بهوضوح میدیدم. از مرگ نفرت دارم.
keep
گویی در این دوروبر هیچچیز تغییر نکرده بود. ولی خود من سخت تغییر کرده بودم.
سپهر
"کورسوی امید..." این جملهها مال رمانهاست، نه نامههای جدی پزشکها!
Spring_blossom
باران سیلآسایی میآید که تمام دنیا را از چشم من پنهان میکند. بگذار پنهان کند. من به آن احتیاجی ندارم
A PERSON
هنگامی که زائو، آرام و رنگپریده، زیر ملافه دراز کشید و نوزاد در گهوارهای کنارش جای گرفت و همهچیز روبهراه شد، از او پرسیدم: «خانمجان، برای زاییدن جایی بهتر از پل پیدا نکردی؟ چرا با اسب نیامدی؟»
پاسخ داد: «پدرشوهرم اسب نداد. گفت پنج ویرستا بیشتر نیست، خودت میتوانی بروی. گفت زن سالمی هستی، لازم نیست بیخود اسب را خسته کنیم...»
M. abolhasani
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
zoha
نه. دیگر هرگز، حتی موقع خواب، مغرورانه به خودم نمینازم که هیچ چیزی باعث حیرت و سردرگمی من نمیشود. نه. یک سال گذشت، سال دوم هم میگذرد و به همان اندازهٔ سال اول برای من غافلگیری در چنته خواهد داشت... یعنی همچنان باید سربه زیر بود و یاد گرفت.
blogofski
انسان بهواقع محتاج چیز زیادی نیست. پیش از هرچیز، به آتش نیاز دارد.
ارسطو
دیگر هرگز، حتی موقع خواب، مغرورانه به خودم نمینازم که هیچ چیزی باعث حیرت و سردرگمی من نمیشود.
Parinaz
بار سنگینی از جان من برداشته شد. دیگر مسئولیت شوم همهٔ اتفاقات دنیا بر گردن من نبود. دیگر فتق بیرونزده گناه من نبود، دیگر وقتی سورتمهای میآمد و زائویی را با وضعیت عرضی جنین میآورد بر خود نمیلرزیدم، ذاتالجنبهای چرککردهای که نیاز به جراحی داشت دیگر به من ارتباطی پیدا نمیکرد... برای نخستین بار احساس کردم انسانی هستم که دامنهٔ مسئولیتهایش به چارچوبهایی محدود است
maedeh
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
AminAjdadi
«...چرخش همیشه عمل خطرناکی برای مادر به شمار میرود...»
سرمایی روی ستون فقراتم دوید.
«... خطر اصلی در امکان پارگی ناخواستهٔ رحم نهفته است...»
نا ـ خواس ـ ته...
«...اگر قابله بهواسطهٔ کمبود فضا یا در اثر انقباض دیوارهٔ رحم
با دشواریهایی برای رسیدن به پاهای جنین روبهرو شود، باید از تلاشهای بعدی برای انجام چرخش خودداری کند...»
باشد. حتی اگر معجزهای شد و من توانستم این «دشواریها» را تشخیص دهم و از «تلاشهای بعدی» خودداری کردم، آنوقت بفرمایید که باید با این زن کلروفورمی از روستای دولتسِوا چه کنم؟
Hamidreza Joshaghani
خوابم برد و حتی خوابهایم را نمیدیدم.
Spring_blossom
وقتی کنار تختی میایستادم که در آن مریضی از تب میسوخت و بهسختی نفس میکشید، تمام اطلاعاتی را که در مغزم بود بیرون میکشیدم. انگشتانم روی پوست خشک و ملتهب به حرکت درمیآمد، مردمکها را معاینه میکردم، با انگشت روی دندهها ضربه میزدم، گوش میدادم که قلب در آن اعماق بدن چه تپش اسرارآمیزی دارد، و فقط یک فکر در سرم بود: چطور او را نجات بدهم؟ و این یکی را هم نجات بدهم. و این یکی را! همه را!
Spring_blossom
چه سرنوشت هولناکی! زندگی در این دنیا چقدر ابلهانه و وحشتآور است! حالا در خانهٔ مهندس کشاورزی چه خواهد شد؟ حتی فکرش هم مشمئزکننده و غمانگیز است! بعد دلم به حال خودم سوخت: چه زندگی سختی دارم. همهٔ مردم الان خوابیدهاند، بخاریها گرمند، ولی من باز هم نتوانستم درست وحسابی حمام کنم. کولاک مرا مانند برگی همراه خود میبرد. بله، حالا هم که برسم خانه، لابد دوباره میآیند و مرا جای دیگری میبرند. یعنی همینطور باید در کولاک به اینطرف و آنطرف پر بکشم. من یک نفرم و بیماران هزاران نفر...
Pasha
حجم
۱۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
حجم
۱۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان