کتاب یک چیز به هر حال یک چیز است
معرفی کتاب یک چیز به هر حال یک چیز است
یک چیز به هرحال یک چیز است مجموعه بیست داستان از استاد داستان کوتاه نویس ایتالیایی، آلبرتو موراویا.
درباره کتاب یک چیز به هر حال یک چیز است؛ بیست داستان کوتاه
این داستانها درواقع چهل و چهار داستانند که همه راوی اول شخص دارند به جز یکی که از زبان یک سگ روایت میشود. بیست داستان از این چهل و چهار داستان در این کتاب و بیست و چهار داستان دیگر در کتابی با نام دیوار و شمعدانی در انتشارات خورشید به چاپ رسیده است. موراویا در این داستانها نگاهی درونی و عمیق به انسان متوسط دارد؛ انسانی که در داستانهای رمی او در کوچه و پسکوچهها زندگی میکند، درگیر محرومیتها و سختیهای و پیچیدگیهاست و همیشه نگاهی به بیرون دارد در این مجموعه آرام میگیرد و نگاهش را از بیرون به دنیای درون خود میکشاند تا در هر داستان در قالب شخصی متفاوت نقشی متفاوت از داستانهای رمی را خلق کند.
خواندن کتاب یک چیز به هر حال یک چیز است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به داستان کوتاه مخاطبان اصلی این مجموعهاند.
درباره آلبرتو موراویا
آلبرتو پینکرله در ۲۸ نوامبر ۱۹۰۷ به دنیا آمد. در کودکی به سل استخوان مبتلا شد بهطوریکه تا شانزدهسالگی را در بیمارستان و آسایشگاهها گذراند. دوران طولانی بیماری را با مطالعه و نوشتن پر کرد و تحصیلات آکادمیک ندید. زبانهای انگلیسی و فرانسه را نزد معلم خصوصی آموخت و در کودکی به مطالعه آثار بوکاچو، آریوستو، شکسپیر و مولیر و داستایوسکی پرداخت.در سال ۱۹۲۵، پس از درمان قطعی در شهر برسانونه نخستین رمان خود بیتفاوتها را نوشت که در سال ۱۹۲۹ چاپ شد. منتقدان هنوز هم این رمان را بهترین اثر او میشناسند. آلبرتو نام مستعار موراویا را پس از انتشار رمان ندیمه خسته برای خود برگزید. موراویا از سن ۱۸ سالگی هر سال یک کتاب نوشت.
جملاتی از کتاب یک چیز به هر حال یک چیز است
نشانهها
پمپ بنزین را به حال خود رها کردم؛ مغازه به مغازه محوطه باز را گشتم. به کافهای رسیدم؛ یک کافه خیلی بزرگ، خیلی قدیمی، با سه ویترین پر از شیرینی و بطری و با پیشخوانی پر از کاشیهای رنگی یکدست. فقط دو مشتری آنجا بودند که پشت پیشخوان قهوه میخوردند و پشتشان به در بود. هر دو، کتی از پوست شتر به رنگ قهوهای روشن به تن داشتند امّا این هم با اینکه غیرعادی به نظر میرسید، باز آن چیزی نبود که آزارم میداد. لحظهای در آینه کافه خود را نگاه کردم و لکه بزرگ قرمزی روی سرآستین راست پیراهنم دیدم. من با اینکه مرد فقیری هستم امّا تمیزم. با خودم فکر کردم هرچه زودتر باید آن لکه را پاک کنم. امّا چطور؟ دو راه بیشتر نداشتم: یا فورآ لکه را بشویم و یا به خانه بروم و لباس عوض کنم. چون در حومه شهر زندگی میکردم، تصمیم گرفتم لکه را بشویم. درست روبه روی آن محوطه باز با حروف سفید درشت نوشته شده بود: «عطرفروشی». به طرف آنجا رفتم و برای اینکه زودتر به آنجا برسم، از میان پارک گذشتم.
حجم
۱۱۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۱۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
نظرات کاربران
موراویا رو بیشتر دوست دارم ایدهنویس یا فکرنویس صدا بزنم. به این خاطر که اگه سوالات فلسفی گنگ دارید برای خودتون و القضا دستی هم بر داستان نویسی داشته باشید، متوجه میشید تقریبا ایده های خامی که شما رو قلقلک