دانلود و خرید کتاب همه کاره و هیچ کاره آلبرتو موراویا ترجمه زهره بهرامی
تصویر جلد کتاب همه کاره و هیچ کاره

کتاب همه کاره و هیچ کاره

معرفی کتاب همه کاره و هیچ کاره

در کتاب «همه کاره و هیچ کاره» چندتا از داستان‌های آلبرتو پین کرله (موراویا)، نویسنده مشهور ایتالیایی را می‌خوانید. موراویا در آثارش تصاویر متنوعی از زندگی ایتالیای قرن بیستم را با موشکافی و زبان خاص و  بیان روان خود تصویر کرده است. شخصیت‌های داستان‌های موراویا بی‌شیله‌پیله و ساده‌اند و قصه‌هایش حالات روانی آدم‌ها را آنقدر خوب تصویر می‌کنند که انگشت به دهان می‌مانید خوش‌شانسی»، «حرف زدن بلد نیستند»، «بهار»، «زندگی آسوده»، «همه کاره و هیچ‌کاره«، «طبیعیه» و «جبران» نام برخی از داستان‌های موراویا در این مجموعه‌اند بخشی از «همه‌کاره و هیچ‌کاره چه کارهایی که نکردم. از پایان جنگ تا به امروز دست‌کم دوبار در سال شغل عوض کردم؛ ولی شغل که چه عرض کنم، خودش یک‌جور بی‌کاری بود. برادر شیری من، که مهندس الکترونیک و آدم دقیق و متعصبی‌ست، همان کسی که گاهی پیشش می‌رفتم تا نصیحتم کند، یک روز صریح و پوست‌کنده به من گفت: «تو سرافینو، نمی‌فهمی امروزِ روز برای این‌که کار پیدا کنی باید تخصص داشته باشی.» و من: «تخصص؟ یعنی چی؟» و او: «تخصص داشتن یعنی این‌که بلد باشی فقط یک کارو انجام بدی اما خُب... در عوض تو همه کاری بلدی بکنی و هیچ کاری بلد نیستی بکنی... فقط بَروبازو داری، مثل بقیه، با این بازوها حاضر می‌شی و می‌گی: به من کار بدین حالا دیگه سی سال رو پشت‌سر گذاشتی. ممکنه توی این مدت هیچ‌وقت فکر تخصص داشتن به سرت نزده باشه؟» جواب دادم: «بدشانسی بوده که نگذاشته متخصص بشم
رئوف
۱۳۹۹/۰۵/۱۷

کتابی زیستی، روان "خواندنی همراه با داستان های متنوع، گوناگون و گیرا ... داستان ها با چیره دستی و نگارشی استادانه قلم زده شده اند

nepeta
۱۴۰۰/۰۲/۳۱

سبک طنز داستان ها واقعا جذابه و وضعیت شخصیت ها برای خواننده ایرانی بسیار ملموس

نازنین بنایی
۱۳۹۹/۰۲/۰۱

داستان‌های ساده و صمیمی و خوشخوان که حال و هوای آدمو عوض میکنه.

من می‌گویم دوست را در زمان خوشی می‌شناسی، وقتی اوضاع و احوال برای تو خوب پیش می‌رود و دوست عقب می‌ماند و تو جلو می‌افتی و هر قدمی که به جلو برمی‌داری برای دوست همچون سرزنش یا حتا ناسزاست. آن‌موقع است که دوست را می‌شناسی. اگر واقعاً دوست تو باشد، از خوشی‌ات خوشحال می‌شود، بدون چشمداشت، مثل مادرت، مثل همسرت. اما اگر واقعاً دوست تو نباشد، کرم حسادت به قلبش رخنه می‌کند و طوری وجودش را می‌جود که دیر یا زود تحملش تمام می‌شود و خودش را به تو نشان می‌دهد. آه، چه دشوار است حسادت نکردن به دوست خوش‌اقبالی که با دوست بداقبالش سخاوتمند است. و حسادت مثل توپی پلاستیکی‌ست که هر چه بیشتر آن را به زیر فشار دهی، بیشتر رو می‌آید و راهی وجود ندارد تا آن را به عمق بیندازی.
نازنین بنایی
خواب از چشمم رفت، افسرده و کم‌حرف شدم، به‌قدری که بعد از چند وقت همه توی کارگاه ساختمانی و بیرون از آن‌جا از من دوری می‌کردند. هیچ‌کس خوشش نمی‌آید وقتش را با آدم غم‌زده‌ای بگذراند که به‌جای شاد کردن بقیه، خوشی را از همه سلب کند. رازم را بر دوش می‌کشیدم، انگار شیء مسروقه‌ای باشد که می‌سوزد، و نه می‌شود آن را به کسی سپرد و نه این‌که آن را جایی پنهان کرد. درست است که دیگر کمتر به این قضیه فکر می‌کردم، در واقع می‌توانم بگویم که اصلاً به آن فکر نمی‌کردم، اما راز همچنان وجود داشت و بر وجدانم سنگینی می‌کرد و نمی‌گذاشت آب خوش از گلویم پایین برود. اغلب فکر می‌کردم اگر می‌توانستم آن را با کسی در میان بگذارم، احساس بهتری می‌کردم. نه به‌خاطر این‌که امیدوار بودم به من حق بدهند، می‌دانستم کاری که انجام داده بودم غیرقابل بخشش است، به‌قدری که گفتنش به‌نظرم خالی کردن خود از زیر آن بار بود، آن لحظه که کس دیگری در به دوش کشیدن آن بار در کنارم باشد. اما برای چه کسی آن را تعریف می‌کردم؟
نازنین بنایی
«آقای پائولینو، منم دوست دارم به هیچی فکر نکنم جز عشق. اما چه‌طور می‌شه وقتی که بعضی نگرانی‌ها وجود دارن به عشق فکر کرد؟»
نازنین بنایی
آیا دوست کسی‌ست که تا متوجه خبر بدی شد، باعجله آن را به گوش دوستش برساند، ولو به این بهانه که می‌خواهد آگاهش کند و به او اطمینان بدهد که خودش طرف او را گرفته است؟ یا دوست آن کسی‌ست که خبر بد را پیش خودش نگه می‌دارد و نمی‌رود آن را به دوستش بگوید؟
صبا
سال‌ها گذشتند و سال‌ها این‌چنین می‌گذرند: روزبه‌روز، هفته‌به‌هفته، ماه‌به‌ماه و فصل‌به‌فصل؛ و همیشه بعضی چیزها وجود داشت که وقتم را اشغال می‌کرد و یا امیدوارم می‌کرد یا ناامید، چه‌می‌دانم، بیماری بچه‌ای، قرض‌وقوله‌ای، کار مهمی، جشنی، دورهٔ گرمایی، دورهٔ سرمایی، می‌گویم که همیشه بعضی چیزها وجود داشت که باعث می‌شد به آینده چشم داشته باشم، در واقع نه خیلی فراتر، فرض بگیریم سه ماه، و به این ترتیب آن سه ماه خوب یا بد می‌گذشت، اما چهارتا سه ماه می‌شود یک سال، و همین‌طور دوازده سال گذشت. با این شیوهٔ طغیانگر که خر را به راه رفتن وامی‌دارد، به‌نظرم می‌آمد به پیش می‌روم و متوجه نبودم برعکس دارم به عقب برمی‌گردم، چون زندگی مثل یک کوه است و آدم تا نقطه‌ای معین بالا می‌رود و بعد شروع می‌کند به پایین آمدن.
نازنین بنایی
فکر می‌کردم به پایم قل‌وزنجیر بسته است و متوجه نبودم که من به آن قل‌وزنجیر نیاز داشتم؛ وقتی پی بردم که دیگر خیلی دیر شده بود.
نازنین بنایی
«ولی حیف که نمی‌شه آدم بمیره در حالی‌که زنده‌ست. راستش رو بگم دلم می‌خواست می‌مردم و در آن واحد دنبال مراسم تشییع جنازهٔ خودم راه می‌افتادم تا ببینم کی هست، کی نیست، مردم چی می‌گن، چه‌طور رفتار می‌کنن. می‌دونین چیه؟ به‌نظر من خیلی‌ها فقط خودکشی می‌کنن با این فکر که حرف‌شون رو سر زبون‌ها بندازن.»
نازنین بنایی
تموم چیزهای نکبت‌بار، دروغ‌ها، حسابگری‌ها، ناراستی‌ها، حسادت‌ها و خودخواهی‌های جزئی که مثل جرم در ته آب راکد، در اعماق روح، جمع می‌شن. و برادر بیچارهٔ من از این قبیل رفتارهای نکبت‌بار زیاد داشت، زیاد
نازنین بنایی
«فکر کردی اون‌هایی که پول‌وپله‌ای دارن و با اتومبیل‌شون چرخ می‌زنن چی‌کار کردن؟ اون‌ها هم پا رو اولین پله گذاشتن. این رو می‌دونم که استثمارگرم، اما به‌خاطر عشق خانواده این‌طورم و توی این دنیا هر کی استثمار نکنه کارش به این‌جا می‌کشه که استثمار بشه.»
نازنین بنایی
«فرزندم، اشتباه کردی، باید جبران کنی.» «چه‌طور؟» «باید باهاش ازدواج کنی.» «اما پدر، من خیلی جوونم، پولی در بساط ندارم، چه‌طور ازش نگهداری کنم؟ با باد هوا؟» «فعلاً تو ازدواج کن. بعد خداوند فکرش رو می‌کنه.» در مواجهه با این‌همه بی‌شعوری به هیجان افتادم. گفتم: «با حلواحلوا دهن شیرین نمی‌شه. پدر، شما می‌دونین ازدواج توی این دوره زمونه یعنی چی؟ به این قضیه توجه کردین؟» او شاید تا حدی به خشکی جواب داد: «خب، این وظیفهٔ توست.»
نازنین بنایی
اما بدبختانه من یک‌جور دیگر هستم. از آن‌هایی هستم که بلد نیستند با تلکه کردن غذا بخورند. اگر یک ناخن هم توی رستوران جا بگذارند، روز بعد، سر موقع، حاضر می‌شوند تا پول را پرداخت کنند. قضیهٔ وجدان در میان است. یکی دارد و یکی ندارد. من دارم.
نازنین بنایی
آیا دوست کسی‌ست که تا متوجه خبر بدی شد، باعجله آن را به گوش دوستش برساند، ولو به این بهانه که می‌خواهد آگاهش کند و به او اطمینان بدهد که خودش طرف او را گرفته است؟ یا دوست آن کسی‌ست که خبر بد را پیش خودش نگه می‌دارد و نمی‌رود آن را به دوستش بگوید؟ من می‌گویم دومی. اولی دوست است، البته اگر بتوان چنین چیزی گفت، دوستی که به هر حال از این‌که ببیند به دردسر افتاده‌ای لذت می‌برد، دوستی که می‌خواهد پشت سرت خوش بگذراند بدون آن‌که بابت این قضیه مزیت دوستی‌ات را از دست بدهد.
نازنین بنایی
بارها پیش می‌آمد که باهم دعوا کنیم و دست‌به‌یقه بشویم، چون کسی به شجاعت کس دیگر شک کرده بود، یا اعلام کرده بود که برنامه عملی نیست. به هر حال، فراموش می‌کردیم همه‌مان پسربچه‌هایی هستیم ناوارد و نادان، بچه‌هایی از مردمانی فقیر. خودمان را گول می‌زدیم که آدم‌های مرموزی هستیم و مصمم به انجام هر کاری، ترسناکیم شبیه همان‌هایی که دقیقاً در فیلم‌ها یا در تصاویر روزنامه‌های فکاهی دیده می‌شوند.
نازنین بنایی
قلبم در اثر افسردگی فشرده شده بود، حتا بعضی اوقات وقتی در سرسرا حاضر می‌شدم و مشتری از من می‌پرسید چه می‌خواهم، توانایی این را نداشتم که کلمات را واضح تلفظ کنم
نازنین بنایی
فکرم به این‌جا رسید که این تخصص، که برادر شیری‌ام درباره‌اش حرف می‌زد، در نهایت چیزی نیست مگر وسواس ذهنی که به‌خاطرش آدم نه خیال می‌کند و نه آرزو، و نه امیدوار است جز آن‌چه که انجام می‌دهد کار دیگری انجام دهد، و وسواس سرتاسر زندگی، او را همراهی می‌کند طوری که، فرض بگیریم، کسی که جاروکش به‌دنیا می‌آید، جاروکش زندگی می‌کند و جاروکش از دنیا می‌رود و سرتاسر زندگی جز این‌که جارو درست کند و به جارو فکر کند کاری نمی‌کند. در عوض کسی که این وسواس را ندارد، دیر یا زود متوجه عیوب کاری که انجام می‌دهد می‌شود و آن را عوض می‌کند و آن‌وقت خداحافظ ای تخصص.
نازنین بنایی

حجم

۱۵۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۱۷۹ صفحه

حجم

۱۵۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۱۷۹ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان