دانلود و خرید کتاب شاهرخ مسکوب علی بزرگیان
تصویر جلد کتاب شاهرخ مسکوب

کتاب شاهرخ مسکوب

معرفی کتاب شاهرخ مسکوب

کتاب شاهرخ مسکوب نوشتهٔ علی بزرگیان است. انتشارات مان کتاب این ناداستان را در قالب مجموعه جستار و زندگی‌نامه روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب شاهرخ مسکوب

کتاب شاهرخ مسکوب دربردارندهٔ ناداستانی در قالب مجموعه جستار و زندگی‌نامه است. این کتاب را پرترۀ مکتوبِ یکی از مهم‌ترین روشنفکران معاصر ایران دانسته‌اند. شاهرخ مسکوب، روشنفکر، نویسنده، مترجم و شاهنامه‌شناسی ایرانی است که در سال ۱۳۰۴ در بابل به دنیا آمد. او دورهٔ ابتدایی را در مدرسهٔ علمیهٔ تهران گذراند و ادامهٔ تحصیلاتش را در اصفهان پی گرفت. در سال ۱۳۲۴ به تهران بازگشت و در سال ۱۳۲۷ از دانشگاه تهران در رشتهٔ حقوق فارغ‌التحصیل شد. نخستین نوشته‌هایش را در ۱۳۲۶ با عنوان تفسیر اخبار خارجی در روزنامهٔ «قیام ایران» به چاپ رساند. از ۱۳۳۶ به مطالعه و تحقیق در حوزهٔ فرهنگ، ادبیات و ترجمه روی آورد. پس از انقلاب ۱۳۵۷ در ایران به پاریس مهاجرت کرد و تا آخرین روز حیات به فعالیت فرهنگی خود ادامه داد و به نگارش، ترجمه و پژوهش پرداخت. شاهرخ مسکوب در روز سه‌شنبه بیست‌وسوم فروردین ۱۳۸۴ در بیمارستان کوشن پاریس درگذشت. شهرت او تا حد بسیاری وام‌دار پژوهش‌هایش درمورد شاهنامهٔ ابوالقاسم فردوسی است. کتاب «ارمغان مور» و «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار» به قلم او از مهم‌ترین منابع شاهنامه‌پژوهی به شمار می‌رود. مسکوب برخی از آثار مهم ادبیات مدرن و کلاسیک غرب را نیز به فارسی ترجمه کرده است. از جمله آثار او می‌توان به ترجمهٔ کتاب‌های «خوشه‌های خشم» اثر جان اشتاین‌بک، مجموعهٔ «افسانه تبای» اثر سوفوکلس و تألیف کتاب‌های «سوگ سیاوش»، «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع»، «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار»، «در کوی دوست»، «گفت‌وگو در باغ»، «چند گفتار در فرهنگ ایران»، «خواب و خاموشی»، «روزها در راه»، «ارمغان مور»، «سوگ مادر»، «شکاریم یک سر همه پیش مرگ»، «سوگ سیاوش در مرگ و رستاخیز»، «مسافرنامه»، «سفر در خواب»، «نقش دیوان، دین و عرفان در نثر فارسی»، «دربارهٔ سیاست و فرهنگ» در گفت‌وگو با «علی بنو عزیزی»، «تن پهلوان و روان خردمند»، «ملیت و زبان (هویت ایرانی و زبان فارسی) اشاره کرد. ناداستان حاضر را بخوانید تا با این اندیشمند معاصر و ایرانی بیشتر آشنا شوید.

در یک تقسیم‌بندی می‌توان ادبیات را به دو گونهٔ داستانی و غیرداستانی تقسیم کرد. ناداستان (nonfiction) معمولاً به مجموعه نوشته‌هایی که باید جزو ادبیات غیرداستانی قرار بگیرند، اطلاق می‌شود. در این گونه، نویسنده با نیت خیر، برای توسعهٔ حقیقت، تشریح وقایع، معرفی اشخاص، یا ارائهٔ اطلاعات و به دلایلی دیگر شروع به نوشتن می‌کند. در مقابل، در نوشته‌های غیرواقعیت‌محور (داستان)، خالق اثر صریحاً یا تلویحاً از واقعیت سر باز می‌زند و این گونه به‌عنوان ادبیات داستانی (غیرواقعیت‌محور) طبقه‌بندی می‌شود. هدف ادبیات غیرداستانی تعلیم عامهٔ مردم است (البته نه به‌معنای آموزش کلاسیک و کاملاً علمی و تخصصی که عاری از ملاحظات زیباشناختی است)؛ همچنین تغییر و اصلاح نگرش، رشد افکار، ترغیب، یا بیان تجارب و واقعیات از طریق مکاشفهٔ «مبتنی بر واقعیت» از هدف‌های دیگر ناداستان‌نویسی هستند. ژانر ادبیات غیرداستانی به مضمون‌های بی‌شماری می‌پردازد و فرم‌های گوناگونی دارد. انواع ادبی غیرداستانی می‌توانند شامل این‌ها باشند: جستارها، زندگی‌نامه‌ها، کتاب‌های تاریخی، کتاب‌های علمی - آموزشی، گزارش‌های ویژه، یادداشت‌ها، گفت‌وگوها، یادداشت‌های روزانه، سفرنامه‌ها، نامه‌ها، سندها، خاطره‌ها، نقدهای ادبی.

خواندن کتاب شاهرخ مسکوب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ناداستان معاصر ایران و قالب مجموعه جستار و زندگی‌نامه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شاهرخ مسکوب

«پاریس، فروردین ۱۳۸۴، بیمارستان کوشن. چند روزی است که مسکوب در اتاق ۳۱۵ این بیمارستان بستری شده. دارد می‌شود نُه سال که با سرطان خون می‌جنگد. در ستیز مدام بوده، تا حالا که با تنش بیگانه شده و تنش با او نامحرم. مشغول نبردهای آخر است. اقوام و بستگان آمده‌اند و کامشاد هم از لندن خود را رسانده، از همه نگران‌تر. در اتومبیل، در راه بیمارستان، از احمد خواهرزادهٔ یگانه‌ترین رفیقش پرسیده آیا حواس او هنوز سر جایش هست، آدم‌ها را می‌شناسد، می‌داند من دارم می‌روم پیشش، بعد پرسیده: «شاهرخ می‌داند دارد می‌میرد؟»

می‌دانست، خوب هم می‌دانست، از همان زمانی که هر هفته برای آزمایش‌های مختلف از این آزمایشگاه به آن‌یکی سر می‌زد. کارش شده بود رفتن به بیمارستان برای تزریق خون و در راهِ برگشتن به خانه فرو رفتن در تشک صندلی اتومبیلِ احمد و خوابیدن و باز بیدار شدن، با چشمانی کم‌فروغ‌تر از نور زمستانی که از خلال شیشهٔ اتومبیل به درون می‌تابید __ روزهایی که سؤالات احمد دربارهٔ سعدی و حافظ و خیام هم حواسش را پرت نمی‌کرد. در یکی از همان‌روزها بود که برای احمد خواند:

بر لب بحر فنا منتظریم، ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این‌همه نیست

مسکوب عاشق زندگی بود، عاشق بیعار این «عجوزهٔ هزارداماد». به‌قول کامشاد، «می‌گفت هیچ دلم نمی‌خواست عارف بودم و پیش از مرگ می‌مردم. همین دنیای دون را متأسفانه بیش از عالم علوی می‌پسندم.» به یکی از دوستانش که جویای حالش شده بود خنده‌کنان گفت: «اون‌طرف ما رو صدا کردن، ولی من هیچ دلم نمی‌خواد که حالاحالاها اونجا برم.» تا واپسین نفس می‌خواست وصلتش را با زندگی حفظ کند، با حربهٔ خل‌خلی‌ها و شوخی‌هایش. در یکی از ده‌ها روز بستری‌اش در بیمارستان، کامشاد به دیدنش می‌رود و دست چپش را می‌بیند که روز قبل سالم بوده و حالا از بالا تا پایین پانسمانش کرده‌اند. کامشاد با منوچهر پیروز، دیگر دوست و همکلاس دوران دبیرستان و دانشگاه، به ملاقات او رفته بوده: «گفتیم این چیست؟ گفت دیشب می‌خواستند سرم‌ها را که مدتی است در دست راستم است به دست چپ وصل کنند، هرچه گشتند نتوانستند رگی پیدا کنند، دستم را هم زخم و زیلی کردند. گفتیم: "چرا به آن‌ها نگفتی من رگ ندارم؟!" لبخندی زد و گفت: "آخه، جانم، همه‌چیز را که نمی‌شود به همه‌کس گفت. هم خودت را لو می‌دهی هم دوستانت را."»

با این حال، می‌دانست مرگ دارد همان نزدیکی‌ها پرسه می‌زند، همان «ماهی سیاه ریزه‌ای... که در جوی تاریک رگ‌ها» تنش را دور می‌زد، همان که «خفاش» نامیده بودش وقتی پرسه‌هایش را دور و بر تخت مادرش دیده بود. با تأسی از فردوسی که گفته «ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم»، می‌گفت باید «آگاهانه آگاهی» از مرگ را چون بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی و فرجام محتوم آن پذیرفت. می‌گفت «حضور مرگ در زندگی» گریزناپذیر است و تأکید داشت معلوم نیست «آن‌سوی زندگی و مرگ» چیست. بارها گفته بود تنها راه ماندگاری برایش در کلام است و آفرینش. هرچه بیماری‌اش جدی‌تر می‌شد، هم خوف مرگ افزون می‌شد و هم نیازش به کلام: «امروز به نظرم رسید که تا حالا مرگ مثل سایه‌ای همراه و پشت سر من بود. اما حالا دیگر این سایه جلودار و راهنمای من است.» به خودش می‌گفت باید عجله کند، شاید بتواند کمتر بخوابد و بیشتر بنویسد. شاید همین سایهٔ سنگین مرگ بود که یادداشتِ اسلام کاظمیه را در روزها در راه نقل کرد، یادداشتی که نویسنده‌اش آن را در حین تلاش برای خودکشی نوشته بود، در لحظات احتضار و در انتظار سر رسیدنِ مرگ، شرحی جانکاه از تنهایی و استیصال و غربت روشنفکرانی که در غربت هم هرگز مرهمی نیافتند.

پیش‌تر مرگ را لمس کرده بود، وقتی در نیو یورک قلبش را به تیغ جراح سپرده بود. پشت تلفن به کامشاد گفته بود: «این قلب هوسباز بالأخره کار دست ما داد.» رفته بوده به اورلاندوی فلوریدا برای شرکت در نشست سالانهٔ انجمن مطالعات خاورمیانه، که به دوستانش می‌گوید قلبش در پاریس گاهی قلقلکش می‌دهد و آن‌ها هم او را پیش متخصص قلب می‌برند. رگ‌های قلبش حسابی گرفته بودند.

حالا خوابیده بر تخت بیمارستان، محتضر، رنگ‌باخته و نزار، می‌دید مرگ را که بی‌حوصله در آستانهٔ در ایستاده است. شاید به یاد دوستش سهراب سپهری افتاده که برای دیدار آخر با او به بیمارستان پارس رفت و او را دید مچاله بر تخت، با پاهایی لاغر و بدنی سرد و رنگ‌پریده، دردمند از سرطان خون، مرض کشندهٔ خود او: «شاید در سرطان خون هر گلبول تیغی است که تار رگ‌ها را می‌خراشد تا در گودال قلب فرو رود.» از ۱۳۷۵ فهمید پلاکت‌های خونش زیادند و احتمال سرطان می‌رود. از آن تاریخ بر شتاب زندگی‌اش افزود. دوست داشت تمام پروژه‌های کاری‌اش را به فرجام برساند. چند تایی‌شان ناتمام ماند، حیف. از آن‌ها یکی دربارهٔ احمد کسروی و صادق هدایت و مقایسه‌شان بود و دیگری کتابی دربارهٔ سهراب شاهنامه.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
مسکوب عاشق زندگی بود، عاشق بیعار این «عجوزهٔ هزارداماد». به‌قول کامشاد، «می‌گفت هیچ دلم نمی‌خواست عارف بودم و پیش از مرگ می‌مردم. همین دنیای دون را متأسفانه بیش از عالم علوی می‌پسندم.»
Chista
ابراهیم گلستان در مجلسی یک‌نفس مشغول بدگویی از فردوسی بود: «شاهرخ که خونسرد نشسته بود ناگهان از جا در رفت و با لحنی خشم‌آلود گفت: "ابراهیم، تو چه اصرار داری خود را احمق نشان دهی؟" این حرف کارگر افتاد و گلستان خاموش ماند.»
Chista
در حاشیهٔ یکی از کتاب‌هایش، که امروز به دایرةالمعارف بزرگ اسلامی سپرده شده، این‌طور قلمی کرده: «گمان می‌کنند که این‌گونه ملتی می‌تواند به مقامی والاتر دست یابد. از این حقیقت که هیچ ملتی بدون تفکر به جایی نمی‌رسد، و از این اصل که زبان هم وسیله و هم انگیزهٔ تفکر است به‌کلی بی‌خبرند.» مسکوب زبان را نه مزین فکر و نه صرفاً ابزار هویت، بلکه از ارکان و پایه‌های هردو می‌دانست.
Chista
خواننده به‌اندازهٔ تولیدکنندهٔ اثر معنابخش است.
Chista
گرفتار در سیاهچاله‌ای در حال دست‌وپا زدن بود و بیزار از سیاست، تا زمانی که ادبیات را همچون ساحتی از امید کشف کرد و همچون پادزهری برای همهٔ آن دگم‌های ایدئولوژیک و سیاسی که روحش را مسموم کرده بودند: ادبیات بود که نجاتش داد.
Chista
«سی سال در حوضی کثیف و کوچک شنا کردن، هرچند بزرگ‌ترین ماهی آن باشی، رمقِ روحت را می‌گیرد.»
Chista
گفت‌وگو با دوستانش گویی نور نجات‌دهنده‌ای بود در هوای مه‌آلود اطرافش
Chista

حجم

۴۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۴۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۴۹,۷۰۰
تومان