بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شاهرخ مسکوب | طاقچه
تصویر جلد کتاب شاهرخ مسکوب

بریده‌هایی از کتاب شاهرخ مسکوب

۳٫۳
(۱۶)
«سی سال در حوضی کثیف و کوچک شنا کردن، هرچند بزرگ‌ترین ماهی آن باشی، رمقِ روحت را می‌گیرد.»
Chista
ابراهیم گلستان در مجلسی یک‌نفس مشغول بدگویی از فردوسی بود: «شاهرخ که خونسرد نشسته بود ناگهان از جا در رفت و با لحنی خشم‌آلود گفت: "ابراهیم، تو چه اصرار داری خود را احمق نشان دهی؟" این حرف کارگر افتاد و گلستان خاموش ماند.»
Chista
خواننده به‌اندازهٔ تولیدکنندهٔ اثر معنابخش است.
Chista
به‌قول دوستی، «یکی از درس‌های تاریخ این است که کسی از تاریخ درس نمی‌گیرد».
کاربر نیوشک
گرفتار در سیاهچاله‌ای در حال دست‌وپا زدن بود و بیزار از سیاست، تا زمانی که ادبیات را همچون ساحتی از امید کشف کرد و همچون پادزهری برای همهٔ آن دگم‌های ایدئولوژیک و سیاسی که روحش را مسموم کرده بودند: ادبیات بود که نجاتش داد.
Chista
در حاشیهٔ یکی از کتاب‌هایش، که امروز به دایرةالمعارف بزرگ اسلامی سپرده شده، این‌طور قلمی کرده: «گمان می‌کنند که این‌گونه ملتی می‌تواند به مقامی والاتر دست یابد. از این حقیقت که هیچ ملتی بدون تفکر به جایی نمی‌رسد، و از این اصل که زبان هم وسیله و هم انگیزهٔ تفکر است به‌کلی بی‌خبرند.» مسکوب زبان را نه مزین فکر و نه صرفاً ابزار هویت، بلکه از ارکان و پایه‌های هردو می‌دانست.
Chista
اگر دلبستهٔ فرهنگ قدیم بود، برای امروز می‌خواستش، نه از سر سنت‌پرستی. خوب می‌دانست که سنتِ بدون نگاه به آینده خفه می‌شود و خفقان می‌آورد.
کاربر نیوشک
«شخصیت دوگانه‌ای داشت. پشت سر شاهرخی که مدام لیچار می‌گفت و مسخرگی می‌کرد شاهرخ دیگری پنهان بود، شاهرخی بسیار جدی. حال آنکه خودش به‌گفتهٔ خود از آدم‌های جدی بیزار بود که قیافه می‌گیرند و حرف‌های گنده می‌زنند و انگار از بشریت طلبکارند.»
کاربر نیوشک
درون دنیای شگفتی زیست می‌کنیم، درون دنیای درخشان‌ترین امیدها و تیره‌ترین ناامیدی‌ها، برترین و پست‌ترین آرزوها.
کاربر نیوشک
مسکوب عاشق زندگی بود، عاشق بیعار این «عجوزهٔ هزارداماد». به‌قول کامشاد، «می‌گفت هیچ دلم نمی‌خواست عارف بودم و پیش از مرگ می‌مردم. همین دنیای دون را متأسفانه بیش از عالم علوی می‌پسندم.»
Chista
شوخ‌وشنگی‌های او شاید سلاحش در پیکار با بُعد تراژیک زندگی بود.
کاربر نیوشک
«سال‌های دوری به‌کندی می‌گذرد. امید بازگشتن نیست. اگر هم باشد نه من آنم که بودم و نه ایران همان است که بود... باران به‌تندی می‌بارد. دلم برای کوه‌های وطنم تنگ شده.» (۱۶)
shahram naseri
گفت‌وگو با دوستانش گویی نور نجات‌دهنده‌ای بود در هوای مه‌آلود اطرافش
Chista
به‌قول کامشاد، «می‌گفت هیچ دلم نمی‌خواست عارف بودم و پیش از مرگ می‌مردم. همین دنیای دون را متأسفانه بیش از عالم علوی می‌پسندم.»
کاربر نیوشک
فرنگی‌ها به آن می‌گویند essai، و برای essai نوشتن هم آدم مجبور است تمام کارهای تحقیقی و علامه‌ای را بخواند، و کوشش من هم همه همین بوده است که بعد از اینکه این تحقیقات خوانده شد، خودم را از آن‌ها خلاص کنم... من شخصاً علاقه‌ام به نوشتن essai است، نه نوشتن یک چیز محققانه. خیال می‌کنم که کار محققانه، که فوق‌العاده هم لازم است، مثل استخراج یک معدن است، مثل یک مقدار سنگ قیمتی است که احتمالاً ممکن است محققی یا علامه‌ای استخراج کند، ولی اگر آدم بتواند این‌ها را روی هم سوار بکند، آن‌کاری است سازنده که تا حدی آدم را راضی می‌کند. این کار essai است، تحقیق در متون (érudition) نیست.
Mohamad
او از میان دو راه، ماتم برای گذشتهٔ ازدست‌رفته و مواجههٔ مالیخولیایی با شکست، دومی را برگزید؛ درس گرفتن از گذشته و به رسمیت شناختن شکست‌ها، همراه با نگاهی انتقادی. از سر همین مقابله، به روایت تاریخ از زبان ادبیات روی آورد: «فکر می‌کردم ایرانی بودن گرفتاری‌ها و بدبختی‌های فراوانی دارد. ولی زبان فارسی، ادبیات فارسی همه‌چیز را جبران می‌کند. با خواندن این آثار فکر می‌کردم وقتی بر سر دیگران، آدم‌هایی مثل ادیپ و سیاوش، ایوب و اسفندیار، یک چنین بلاهایی آمده، بر سر ما چیزی نیامده. البته مقایسهٔ بلندپروازانه‌ای است، ولی در ضمن تسلی فوق‌العاده‌ای بود.»
mobina
سال من یک فصل دارد، فصل خاموشی... 
تارا
مسکوب هیچ‌گاه دانشمند همه‌چیزدان نبود و از پژوهش آکادمیک گریزان بود. تنها در پی کشف حقیقت خود بود، از راه کاویدن دیگران. شاهنامه خواندنش هم حتی از سرِ رسیدن به درکی از خود بود. روح ایرانی را برای نزدیک‌تر شدن به تاریکی‌های روح خود می‌شکافت. می‌نویسد: «کارم فکر کردن به ادبیات خودمان است، چه غنایی چه حماسی. برای این کار باید تحقیق کرد، اما سختی کار در این است که بعد حاصل تمام این سوادی را که به دست آمده باید به فراموشی سپرد. آدم باید یاد بگیرد اقوالِ این و آن را دور بریزد و فقط بینش آن‌ها را بگیرد.» (۱۴) این تفاوتش بود با دیگر پژوهندگان این حیطه.
mona-p
مسکوب هیچ‌گاه دانشمند همه‌چیزدان نبود و از پژوهش آکادمیک گریزان بود. تنها در پی کشف حقیقت خود بود، از راه کاویدن دیگران. شاهنامه خواندنش هم حتی از سرِ رسیدن به درکی از خود بود. روح ایرانی را برای نزدیک‌تر شدن به تاریکی‌های روح خود می‌شکافت. می‌نویسد: «کارم فکر کردن به ادبیات خودمان است، چه غنایی چه حماسی. برای این کار باید تحقیق کرد، اما سختی کار در این است که بعد حاصل تمام این سوادی را که به دست آمده باید به فراموشی سپرد. آدم باید یاد بگیرد اقوالِ این و آن را دور بریزد و فقط بینش آن‌ها را بگیرد.» (۱۴) این تفاوتش بود با دیگر پژوهندگان این حیطه.
mona-p
چنین سطرهایی واکنش اوست به وقایع جاری در تهران، خاصه به تندروی‌ها: از حوادث دیگر مثل جمع کردن کتاب در چاپخانه، خودسرانه به خانهٔ مردم ریختن، توقیف اشخاص حتی با وجود مخالفت نخست‌وزیر و غیره صحبتی نمی‌کنم... وجود این مشکلات استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی را، موجودیت ما را تهدید می‌کند. تقاضای مردم از رهبران خود این است که دست‌های پربرکت و توانای خود را برای گشودن این گره‌های کور به کار اندازند. موضوع حجاب زنان مشکلی نیست که هستی ما را تهدید کند. (۱۲)
mona-p
«کارم فکر کردن به ادبیات خودمان است، چه غنایی چه حماسی. برای این کار باید تحقیق کرد، اما سختی کار در این است که بعد حاصل تمام این سوادی را که به دست آمده باید به فراموشی سپرد. آدم باید یاد بگیرد اقوالِ این و آن را دور بریزد و فقط بینش آن‌ها را بگیرد.» (۱۴) این تفاوتش بود با دیگر پژوهندگان این حیطه.
فتانه
دیگر. او که می‌گفت «نوشته‌های جاندار و خواندنی باید آزمایش زمان را گذرانده باشند، کلاسیک شده باشند» (۱۰)
فتانه
همواره می‌گفت به آن نوع روشنفکری ارادت دارد که راه آزادی را برود؛ آزادی وجدان و فکر؛ آزادی اجتماعی. از آن مهم‌تر، مسئلهٔ صداقت برای او مهم بود، اینکه اگر یک روشنفکر دید که اشتباه می‌رود، از مسیر خطا برگردد. در واقع قاعدهٔ مهم او صداقت در راه آزادی بود و از این رو نظر موافق دربارهٔ آل‌احمد، حزب توده و گروه‌هایی از جنس فدائیان خلق و کسی چون بیژن جزنی نداشت. می‌گفت بعد از تجربهٔ حزب توده، به اینکه هر عمل صادقانه و ضد نظام مستقر، حتی دیکتاتوری، الزاماً مفید و تلاشی در راه آزادی باشد بی‌اعتقاد است. می‌گفت نفس مبارزه یا فداکاری ارزش نیست. دربارهٔ گروه‌هایی چون فدائیان معتقد بود آن‌ها اکتیویست‌هایی بودند که خود را وقف یک ایدئولوژی کردند، نظریات دست‌دوم و دست‌سومی از مارکسیسم داشتند و البته با صداقتی که آن‌ها را تا پای مرگ کشاند.
shahram naseri
بر مبنای آثار او نمی‌شود انقلاب کرد، اما می‌شود به معرفتی از فرهنگ ایران رسید تا خویشتنِ ایرانی خود را شناخت. در روبه‌رو، می‌توان و می‌شود با خواندنِ غرب‌زدگی از غرب متنفر شد، اما ایران و فرهنگش را نشناخت.
shahram naseri
معتقد بود در مبارزهٔ اجتماعی صداقت باید با خرد و آگاهی همراه باشد. می‌گفت صداقت در سیاست تنها ملاک قضاوت نیست و شعور سیاسی و عملکرد و نتیجه هم مهم است. به نظرم او یک نوع بازگشت به خویشتن را تبلیغ می‌کرد، اما نه از مسیر غرب‌زدگی، بلکه از راه توجه به میراث.
shahram naseri
امواج خروشان مردم را تحسین می‌کرد، اما به همان سان ترسی ناشناخته پنجهٔ تیز نشانش می‌داد؛ ترسی مبهم و رازآلود، نشانه‌ای از آیندهٔ موهومی که می‌دید، «چیز مبهم، تهدیدآمیز اما نه ترسناک، منفجرشونده و هراسان مثل باد توی هوا موج می‌زد». (۳)
shahram naseri
«امروز به نظرم رسید که تا حالا مرگ مثل سایه‌ای همراه و پشت سر من بود. اما حالا دیگر این سایه جلودار و راهنمای من است.» (۴)
shahram naseri
در زمان مرگ هشتاد سال داشت. متولد ۱۳۰۴ در بابل بود. اصل‌ونسبش به کاشان برمی‌گشت. کودکی‌اش را در بابل گذراند و نوجوانی‌اش را هم در اصفهان و جوانی و میانسالی‌اش را در تهران، و حالا در پاریس می‌مرد. در میانهٔ دههٔ هفتاد، سرانجام پس از سال‌ها به ایران بازگشت و سفر به وطنش را در سال‌های پس از آن هم تکرار کرد، اما هیچ‌گاه حاضر به بازگشت همیشگی نشد.
shahram naseri

حجم

۴۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۴۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۴۹,۷۰۰
تومان