کتاب بانوی دریا(یی)
معرفی کتاب بانوی دریا(یی)
کتاب بانوی دریا(یی) نمایشنامهای نوشتهٔ هنریک ایبسن و ترجمهٔ بهزاد قادری است و نشر بیدگل آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب بانوی دریا(یی)
بانوی دریا (یی)، هدیهٔ کریسمس ایبسن به ستایشگرانش است.
این نمایش با محوریت زنی به نام الیدا ونگل خلق شده است. پدر او نگهبان فانوس دریایی بوده؛ بنابراین او کودکیاش را کنار دریا سپری کرده و عاشق دریاست. الیدا با دکتر وانگل، پزشکی در شهری ساحلی در شمال نروژ ازدواج کرده است. وانگل دو دختر (بولته و هیلده) از همسر قبلی خود دارد. همسر سابق او فوت کرده است. او و الیدا پسری دارند که در کودکی درگذشته است. الیدا ناآرام است و رابطهای که در گذشته داشته موجب آشفتگی گاهبهگاهش میشود. وانگل، از ترس سلامت روان الیدا، آرنهُلم، معلم سابق بولته و خواستگار سابق الیدا را دعوت کرده است، به این امید که بتواند به الیدا کمک کند.
چند سال قبل الیدا از ته قلب عاشق یک ملوان بود، اما این ملوان ناخدایش را به قتل رساند و مجبور به فرار شد. الیدا از پسر خواست که آبها از آسیاب افتاد نزد او برگردد و او را با خود ببرد. سالها گذشت و بالاخره وقتی که الیدا ازدواج کرده بود، پسر برگشت. حالا الیدا باید بین معشوق سابق و شوهرش یکی را انتخاب کند. دکتر وانگل سرانجام آزادی او را در این انتخاب به رسمیت میشناسد زیرا میداند که گزینهٔ دیگری ندارد.
الیدا کدام یک را انتخاب میکند؟
خواندن کتاب بانوی دریا(یی) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران نمایشنامههای ایبسن پیشنهاد میکنیم.
درباره هنریک ایبسن
هنریک ایبسن، نمایشنامهنویس و سراینده نروژی، زاده سال ۱۸۲۸ از بزرگترین ستارههای سپهر هنر و اندیشه همه جهان و همه زمانهاست. ایبسن در نوجوانی پس از ورشکستگی پدرش برای نخستینبار، طعم فقر و تنگدستی را چشید. با وقوع انقلاب ۱۸۴۸ در شمال اروپا، ایبسن به سرودن اشعار آزادیخواهانه پرداخت. او در سال ۱۸۵۰ برای ادامۀ تحصیل و به امید اخذ دکترا در رشتۀ پزشکی به شهر کریستیانیا عزیمت کرد. ایبسن هنگامی که در رشتۀ تحصیلی خود موفق نشد، به نوشتن روی آورد. مطالعۀ تاریخ روم و توطئۀ کاتلینا و خطابههای سیسرون و همچنین شرح انقلاب فرانسه در ۱۸۴۸ باعث شد که ایبسن اولین نمایشنامۀ خود را در سال ۱۸۵۰ بنویسد. اولین اثر ایبسن به نام کاتلین در زمانی که ۲۲ ساله بود، منتشر شد. در همین ایام، کشمکشهای سیاسی، ایبسن را به سمت سیاست کشاند. او عضو اتحادیۀ کارگران شد و مدتی با نوشتن مقالات سیاسی و هنری در انتشار چند روزنامه دست داشت. یک سال بعد، مدیر تماشاخانۀ شهر «برگن» شغلی به ایبسن داد. او در طول پنج سالی که در این تماشاخانه مشغول به کار بود، سفرهای بسیاری به کپنهاگ داشت و مطالعاتی در زمینۀ تئاتر به انجام رساند. او در ۲۳ می ۱۹۰۶، درگذشته است.
ایبسن زندگی را با همه تپندگی و رنگارنگیاش به میدان نمایش کشید، یا شاید بهتر است گفت میدان نمایش را تا آنجا گستراند که زندگی را با همه چهرههایش در دل خود جای دهد. ایبسن در میدان نمایش از چنان پایگاه و جایگاهی برخوردار است که نه زن نه مرد نه جوان نه پیر نه دارا نه ندار و ... از خواندن کارهایش بینیاز نیست.
بخشی از کتاب بانوی دریا(یی)
«ولته: خب، بالِستِد... میتونین پرچمو راحت بدین بره بالا؟
بالِستِد: اِ معلومه، دخترخانوم. کاری نداره که... میبخشین... امروز قراره غریبهای، کسی، بیان مهمونی؟
بولته: آره، صبی قراره آقای آرنهُلم بیان. دیشب رسیدهن شهر.
بالِستِد: آرنهُلم؟ بذار ببینم... این آرنهُلم همونی نیس که چن سال پیش اینجا معلم سرخونه بوده؟
بولته: آره، خودشه.
بالِستِد: جدی؟ عجب! باز اینطرفا پیداش شده.
بولته: برای همینه میخوایم پرچم بره بالا.
بالِستِد: خب، بعله، خیلیاَم منطقیه.
بولته دوباره به اتاق بازمیگردد. اندکی بعد، لینگستراند از پیادهرو، راست، میآید و با دیدن سهپایه و ابزار نقاشی میایستد. او جوانی ترکهای است، با لباسی نخنما اما مرتب و رخساری رنجور.
لینگستراند: (از پشت پرچین) صب بهخیر.
بالِستِد: (رو به او) هوه...! سلام. (پرچم را بالا میبرد.) خب، اینم از این... بادکنکم رفت هوا. (طناب را به میلهٔ پرچم میبندد و کنار سهپایه به نقاشیاش میپردازد.) صب بهخیر، جناب. راستش افتخار آشنایی با...
لینگستراند: انگار نقاشین، شما.
بالِستِد: آره، معلومه. یعنی نمیشه مام نقاش باشیم؟
لینگستراند: چرا، دارم میبینم... میشه جسارتاً یه لحظه بیام تو؟
بالِستِد: که تماشا کنین؟
لینگستراند: آره، خیلی دوس دارم.
بالِستِد: خب، هنوز خیلی از کار درنیومده که تماشایی باشه. ولی حالا بفرمایین تو. بیایین یهخرده از نزدیکترم تماشاش کنین!
لینگستراند: خیلی ممنون. (از درِ پرچین باغ میآید.)
بالِستِد: (سرگرمِ نقاشی) میخوام اون تیکهٔ آبدره، بین اون جزیرهها رو، درآرم.
لینگستراند: متوجهم، آره.
بالِستِد: ولی هنوز آدمشو نکشیدهم. تُو این شهرݦَم مشکل بشه مدلی پیدا کرد براش.
لینگستراند: میخواین آدمم باشه تُو کار؟
بالِستِد: آره. تُو پیشزمینه، اینجا کنار صخرهها، یه پری دریایی باید افتاده باشه، نیمهجون.
لینگستراند: چرا نیمهجون؟
بالِستِد: گم شده تو دریا و از اینجا سر درآورده، حالام راه برگشتی پیدا نمیکنه. اینه که افتاده تُو شورابهٔ تلخِ اینجا و داره جون میده، متوجهین؟
لینگستراند: آهان، که اینطور.»
حجم
۳۹۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۷۹ صفحه
حجم
۳۹۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۷۹ صفحه