دانلود و خرید کتاب اسب چوبی الهام فلاح
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب اسب چوبی

کتاب اسب چوبی

نویسنده:الهام فلاح
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب اسب چوبی

کتاب اسب چوبی نوشتهٔ الهام فلاح است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب اسب چوبی

کتاب اسب چوبی برابر با یک رمان معاصر و ایرانی و دربارهٔ افرادی است که با وجود همهٔ تلاش و کوششی که برای بهبود زندگی و روابطشان می‌کنند، موفق نمی‌شوند حتی یک قدم در این راه پیش بروند. داستان این رمان دربارهٔ زنانی است که عشقی در دل دارند، اما از مطرح‌کردنش می‌ترسند و با زنجیری بسته و محدود شده‌اند که زنان دیگر آن را بافته‌اند. کتاب «اسب چوبی» روایتگر کسانی است که با همۀ تقلاهای بسیارشان حتی یک قدم در مسیر زندگی پیش نمی‌‎روند. روایت داستان با ورشکستگی و جرم اقتصادی کلان مردی شروع می‌‎شود که آتش آن دامن شخصیت اصلی داستان، یعنی همسرش و همۀ آدم‌های زندگی‌اش را می‌گیرد. این فروپاشی کلان مالی، آتش جدال را میان دو نسل برمی‌افروزد؛ شخصیت زن داستان که حالا خود صاحب فرزند و زندگی مستقلی است و مادرش، دو نسلی که بر سر تن‌دادن به سنت‌های زنانه و جهان ترسیم‌شده از سوی جامعۀ ایرانی در حال جدال هستند؛ جدالی که مادر رقم می‌زند؛ زنی که یکه‌تاز میدان است و تا پیش از این ویرانی دختر، همواره کنترل‌گر دنیای زنانۀ او بوده است.

خواندن کتاب اسب چوبی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب اسب چوبی

«به بابا گفتم صاحب اصلی بار، وکیل پفیوز را به دومیلیارد تومان خریده که پرونده محبی را بگذارد زمین. گفتم از این وکیل ماهرتر و مجرب‌تر در این‌جور پرونده‌ها نداریم. بابا فقط آه کشید. اول گفت چقدر بددهان شده‌ام و بعدش گفت که واقعا مستأصل است و از دست اوی بیچاره چه کاری ساخته است! نه ثروتی دارد و نه رابطه‌ای و نه پدر و برادر کله‌گنده‌ای. فقط می‌داند حتی جانش را فدای دخترش می‌کند. خانه‌اش و دارایی ناچیزش را. و دخترش که من باشم تا بابا زنده است غم نان و آب به دل راه ندهم. نمی‌دانست غم نان و آب نیست. ترس فرداست. ترس کیاشا و سؤال‌هایی که می‌کرد، از عاقبت پدرش و این‌که مرا بازخواست می‌کرد و من بایست جواب می‌دادم. بایست قانعش می‌کردم که برای محبی همه‌کار کردم و نشد.

سما شوهرش را برداشت و شب آمد پیش من. اصل ماجرا را اشرفی به‌م گفته بود که حاج‌داود با شرمندگی حالی‌اش کرده و ترجیح داده با زن‌جماعت حرف نامردی و رندی نزند. همه را برای سما و شوهرش گفتم. از شوهر سما خجالت می‌کشیدم. از این‌که زن محبی بودم و محبی این‌قدر خرابکاری کرده بود، از این‌که یک در میلیون هم کسی با این آدم‌ها و این‌جور پرونده‌ها بُر نمی‌خورد و من خورده بودم، خیال می‌کردم پیش سما درباره من چه می‌گوید، چقدر من و زندگی‌ام با محبی به چشمش کثیف و پست می‌آییم؟

تمام وقتی که حرف می‌زدم سرم را انداخته بودم پایین. انگشت‌هایم را به هم می‌پیچاندم و عرق دست‌هایم را با شلوارم پاک می‌کردم. کیاشا را مجبور کرده بودم بماند توی اتاق و هدفونش را بگذارد توی گوشش و هر چقدر دوست دارد با صدای بلند ترانه‌های انگلیسی و اسپانیولی محبوبش را گوش کند. وحید شوهر سما گوش می‌کرد. لابه‌لایش فقط می‌گفت اوممم و سری تکان می‌داد. سما خودش رفت و چای آورد. خودش هم از توی یخچال خرمای زاهدی و گز پیدا کرد. دوست و دمخور وحید دکتری بود که همیشه از ماجرای پرونده‌ها و شاهکارهای پسرخاله وکیل دم‌کلفتش برای او می‌گفت. پیش وحید گفته بود که پرونده‌های پسرخاله‌اش بیشتر جرایم سیاسی و امنیتی است. سما چایش را هورت کشید و گفت: «خدا کنه این هم از خالی‌بندی‌های دکتر مرندی نباشه. ولی وحید توروخدا ببین اگه می‌تونه یه کاری برای این طفلی بکنه.»

وحید سری تکان داد و بعد سما بلند شد و آمد کنار من نشست و در آغوشم گرفت و سرش را چسباند به سر من و گفت: «الهی قربونت برم. غصه نخوریا. حل می‌شه. به خدا تموم می‌شه بعدا یادت می‌آد به این روزای خودت می‌خندی.»

هیچ‌وقت به گذشته خودم نخندیده بودم، حتی به ترس و اضطراب امتحان سال‌های ابتدایی‌ام. به آن وحشت و ترس روزهایی که یواشکی عاشق آن جوجه‌مهندس توی کانتینر نگهبانی ساختمان سر خیابان شده بودم. سما خبر داشت. گفته بودم عین سگ می‌ترسم. می‌ترسم مامان بفهمد. مامان بفهمد کارم تمام است. نمی‌خواستم آن مهندس جوان متوجهم شود. یا به من لبخند بزند یا حتی دوستم داشته باشد. فقط دلم می‌خواست اسمش را بدانم. سما اسمش را برایم پیدا کرد. بعد آن تا همان روزی که مامان آمد و گفت خاله محبی مرا برای خواهرزاده‌اش خواسته، مرد رؤیاهایم با هر شکل و شمایلی، همنام همان مهندس بود که توی همان خیابان ما کار می‌کرد و ساختمان‌به‌ساختمان واترقید و موهای سرش کم شد و پژویش را سرانزا کرد و بعدش یک حلقه زرد توی انگشتش نشاند و هیچ‌وقت نفهمید من عشق را اول‌بار با دیدن او شناختم. محبی هم‌اسم او بود. به بهانه خجالت صدایش کردم محبی. بعد شد محبی‌جان. بلکه در جواب بگوید جان. ولی نگفت.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۰۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

حجم

۳۰۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

قیمت:
۹۲,۰۰۰
۵۵,۲۰۰
۴۰%
تومان