دانلود و خرید کتاب تمام زمستان مرا گرم کن علی خدایی
تصویر جلد کتاب تمام زمستان مرا گرم کن

کتاب تمام زمستان مرا گرم کن

نویسنده:علی خدایی
انتشارات:نشر مرکز
امتیاز:
۳.۶از ۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تمام زمستان مرا گرم کن

کتاب تمام زمستان مرا گرم کن نوشتهٔ علی خدایی در نشر مرکز چاپ شده است. این کتاب در سال ۱۳۸۰ برندهٔ جایزه ادبی گلشیری در بخش مجموعه داستان شده است. همچنین در دهمین دورهٔ جایزهٔ انجمن منتقدان و نویسندگان مطبوعات جایزهٔ بهترین مجموعه داستان یک دههٔ گذشته که از بین برگزیدگان این جایزه ادبی انتخاب شده بود، به این مجموعه اهدا شد.

درباره کتاب تمام زمستان مرا گرم کن

این کتاب شامل ۱۰ داستان کوتاه است. اسامی این داستان‌ها عبارت‌اند از:

 تمام زمستان مرا گرم کن، فانفار، عصرهای یکشنبه، مکالمه، شماره ۶۹۹۰۹، سالاد لوبیاسبز با سیر تازه، تخت‌های روی آب، حوله‌های نیمه‌شب، مرغابی‌ها و خاک‌سپاری.

داستان عصرهای یکشنبه که نخستین‌بار در سال ۱۳۷۲ در مجله زنده رود منتشر شد، یک رمانس نوستالژیک است دربارهٔ زندگی ارامنه تهران قدیم و دربارهٔ دوستی که سال‌ها پیش گم شده است. داستان مکالمه (زنده‌رود، پاییز ۱۳۷۱) گفتگوی تلفنی است میان راوی داستان - کارمند آزمایشگاه - با عمه‌اش. آب بیمارستان قطع شده و اوضاع به‌هم‌ ریخته است. عمه از سرزمینی زیبا حرف می‌زند و به‌تدریج ترکی و فارسی با هم ترکیب می‌شود و حس و حالی غیرواقعی به وجود می‌آورد. تمام زمستان مرا گرم کن دربارهٔ زندگی کارمندی است. داخل خانه سرد و بی‌روح است و بیرون خانه غرق در ابتذال. زن و شوهر داستان هر روز سوسک‌های کشته شده بر اثر سم‌پاشی را جمع‌آوری می‌کنند. حمله سوسک‌ها به خانه استعاره‌ای است از بیهودگی و روزمرگی که زندگی آنها را نابود می‌کند. مرد تنها گریزگاهی که می‌یابد فرورفتن به جهانی داستانی است. جایی که می‌شود ماهیگیری کرد، شنا کرد و به آدم‌ها نزدیک شد.

در نظرسنجی روزنامه همشهری که در سال ۱۳۹۰ با شرکت ۴ گروه نویسندگان، منتقدان، روزنامه‌نگاران و ناشران انجام شد، تمام زمستان مرا گرم کن به همراه زندگی مطابق خواسته تو پیش می‌رود نوشته امیرحسین خورشیدفر، به‌عنوان بهترین مجموعه داستان دههٔ ۸۰ برگزیده شد.

کتاب تمام زمستان مرا گرم کن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان‌‌ کوتاه ایرانی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب تمام زمستان مرا گرم کن

«بزرگتر می‌گوید: «امروز پیکان آبیه اومده. همون خوش اخلاقه. امروز من با تو جلو می‌شینم؛ سرمو هم از ماشین بیرون نمی‌کنم.» راننده سلام می‌کند و می‌گوید: «امروز بچه‌ها مهمان مادرن؟» می‌خندم. مرجان در را می‌بندد. کوچکتر حرف نمی‌زند و می‌خواهد میمون عروسکی زیر آینه ماشین را بگیرد. مرجان موی کوچکتر را مرتب می‌کند و می‌گوید: «به مادر بگو شورت اضافه گذاشته‌م. بچه رو محکم بگیر. آقا ترمز کنند، کله‌اش میره تو شیشه جلو. کیسه گذاشتم کار بدشو کرد کهنه‌هاشو بگذارن تو کیسه.» راننده می‌گوید: «خانم سر چهارراه پیاده می‌شن؟» بزرگتر می‌گوید: «بعد فسقلی را منزل مادربزرگ می‌گذاریم، بعد منو مدرسه و بعد بابا را بیمارستان.» مرجان کیفش را برمی‌دارد. در بسته می‌شود. مرجان برمی‌گردد و نگاه می‌کند. برای من و بزرگتر دست تکان می‌دهد و من می‌گذارم تا کوچکتر به میمون عروسکی دست بزند تا مرجان را نبیند و گریه نکند. یک‌بار دیگر ساک بچه را وارسی می‌کنم. راننده با بچه‌ها شوخی می‌کند و افسوس می‌خورد از این که این وقت صبح بچه به این کوچکی توی بغل پدرش به خانه مادربزرگ می‌رود. شیشه را پایین می‌کشم. هوا خنک است. جاده‌ای که ما در آن هستیم پر درخت و تک و توک سبز است. باد می‌آید. راننده به بزرگتر می‌گوید: «دستاتو بیار تو آقا.» رویم را به بزرگتر می‌کنم.

ــ ببخشید بابا. می‌خواستم ببینم چه‌قدر سرد شده.

اتوبوس مدرسه از کنار ما رد می‌شود. دوستان بزرگتر او را می‌بینند. دست تکان می‌دهد. راننده می‌گوید: «حیف این بچه نیست؟» وقتی می‌آمدیم سم راه‌پله‌ها را یادم رفت پاک کنم. مادر کنار در ایستاده است و با انگشتر فیروزه‌اش بازی می‌کند. با کوچکتر پیاده می‌شویم. راننده می‌گوید: «تا شما بچه را می‌برید تو، دور می‌زنم.» ساک را از پشت ماشین برمی‌دارم. مادر حیاط را آبپاشی کرده. می‌گوید: «می‌رسی چای بخوری؟» بزرگتر می‌گوید: «حالت خوب شد مادربزرگ؟» مادر می‌گوید: «هنوز یه کم سرگیجه دارم. ظهر خودت دنبال بزرگتر می‌ری؟» در را که می‌بندم می‌گویم: «خودم می‌رم. خداحافظ.» بزرگتر می‌گوید: «بابا دنبالم می‌آد.» هوا سرد شده. با بزرگتر بازی می‌کنیم. امروز در سرتاسر راه نوبت کلمه‌هایی است که با حرف ج شروع می‌شود. بزرگتر می‌پرسد: «چرا سوسکها که می‌میرن پاهاشون رو هواست؟ جوجه.» می‌گویم: «همه‌شون این طوری نمی‌میرن. جوش.» راننده می‌گوید: «آقا بزرگ، جواد.» می‌گوید: «جوان.» می‌گویم: «جوانه. برای ساعت ده چیزی داری؟» می‌گوید: «مامان سیب برام گذاشته و بیسکویت. جیرجیرک. یکی جلو افتادم.» راننده می‌گوید: «آقا، جاکت.» بزرگتر می‌خندد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه