کتاب آلبوم خانوادگی
معرفی کتاب آلبوم خانوادگی
کتاب آلبوم خانوادگی نوشتهٔ مجتبا پورمحسن است. نشر چشمه این رمان معاصر ایرانی را که روایتگری آنْ فرمی کمنظیر دارد، روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب آلبوم خانوادگی
کتاب آلبوم خانوادگی رمانی ایرانی است با زبانی ساده و خوشخوان. انتخاب عنوان «آلبوم خانوادگی» با فرم روایت رمان ارتباطی تنگاتنگ دارد. آنچه بیش از همه در این رمان جلبنظر میکند، فرم روایت است. روایت بهصورت مونولوگ (تکگویی) بیرونی است که راوی با ورقزدن آلبوم، با نشاندادن عکسها، شخصیتها را یکییکی آشکار میکند؛ انگار تصویر و شخصیتها در هم می تنند، آدمها بهبهانهٔ دیدن عکسها، یکییکی معرفی میشوند و خواننده با روحیات آنها، شخصیتها و اتفاقهای زندگیشان آشنا میشود.
این رمان در حالی آغاز میشود که راوی به شخصیتی دیگر میگوید که در این چند سال آنقدر گفته عاشق پدرش است که حق میدهد آن شخصیت فکر کند، مادرش را دوست ندارد. راوی به مادرش هم حق میدهد ناراحت شده باشد. او در آلبومی که در دست دارد، مادرش را نشان میدهد و میگوید مادرش همان است که در گوشهٔ سمت چپ ایستاده و لبهایش را روی هم گذاشته است.
خواندن کتاب آلبوم خانوادگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره مجتبی پورمحسن
مجتبی پورمحسن در اردیبهشت سال ۱۳۵۸ و در رشت به دنیا آمد. او نویسنده، شاعر، مترجم، منتقد ادبی و فعال سیاسی ایرانی است. یکی از مهمترین کتابهای او «ما و غرب»، حاوی مجموعه مصاحبههایی تحلیلی با متفکران و روشنفکران معاصر است؛ افرادی مانند صادق زیباکلام، محمد قائد، فریبرز رئیسدانا و ۲۰ چهرهٔ تأثیرگذار دیگر. رمان «بهار ۶۳» از این نویسنده، برندهٔ جایزهٔ کتاب سال نویسندگان و منتقدان مطبوعات ایران در سال ۱۳۸۸ شد. این رمان بارها تجدید چاپ شده است. رمان «آلبوم خانوادگی» یکی دیگر از آثار مجتبا پورمحسن است.
بخشی از کتاب آلبوم خانوادگی
«تا برسیم به خانه، چند خاطره از اَبجی از ذهنم گذشت. وقتی پنج سالم بود سر ظهر میرفتم توالت و بعد داد میزدم بیاید مرا بشوید. کونم را بشوید. از سر سفره بلند میشد. میآمد مرا میشست و بعد دوباره میرفت و سر سفرهٔ کوچکش مینشست. کافی بود صدایش میزدم «ننه»، از کلمهٔ ننه بدش میآمد و بلافاصله در جواب داد میزد «کوردانِ وانا.» آخرش ما نفهمیدیم منظورش از این عبارت چی بود. احتمالاً فقط یکجور صوت بود به نشانهٔ اعتراض. رسیده بودیم جلوِ خانه. شلوغ بود. دیگر مطمئن شده بودم که اَبجی تمام کرده است. صدای گریه نمیآمد. فخری، که بیش از همهٔ ما با اَبجی دمخور بود، هنوز توی شوک بود. حتماً باورش نمیشد که بیماری کلیه اینقدر زود جانش را بگیرد. ساعت چهار عصر بود. پچپچ همسایهها، که دوروبر خانه میپلکیدند، به شکل تصادفی به گوشم میرسید. وقت زیادی تا اذان مغرب نمانده بود. یکیشان میگفت میماند برای فردا، چون پس از اذان خاک کردن مرده شگون ندارد. چند دقیقه بعد پدر سر رسید. ریشش را تراشیده بود. هر چه بود به خاطر حرف مردم هم که شده نمیبایست ریشش را بتراشد تا اندوه از دست رفتن مادرزن در چهرهٔ زاما حداقل هفت روز بماند. مادر گریه نمیکرد. خیره شده بود به یکجا. چند قطرهاشک در چالههای چشمش جا خوش کرده بود که نشان میداد همین چند دقیقهٔ پیش گریه کرده است. توی حیاط حرف از این بود که اَبجی را کجا دفن کنند. پدر دیگر اصراری روی حرفش نداشت. قبلاً که سرش حرف زده بودیم او هم مثل اکرم و فخری و مهری نظرش این بود که اَبجی را در همین تازهآباد دفن کنند تا نه هر پنجشنبه، هر دو پنجشنبه یکبار برویم سر قبرش و فاتحهای بخوانیم. اما حالا کسی حرف از تازهآباد نمیزد. پدر میدانست که نظر مادر همانی است که خود اَبجی گفته بود. اینکه او را در ۴۰ کیلومتری رشت در روستای برزهندان، که در آن به دنیا آمده بود، دفن کنند.»
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۳ صفحه
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۳ صفحه