کتاب او
معرفی کتاب او
او رمانی نوشته زاهد بارخدا، نویسنده معاصر است که در انتشارات روزبهان به چاپ رسیده است. این داستان درباره زن و مردی است که میان احساسات خود و گذشته و آیندهشان سرگردان ماندهاند.
درباره کتاب او
داستان درباره عشق فنا شده یک زن و مرد است. زنی مردی که پانزده سال قبلبا نگاهی و حال و هوایی در دانشگاه عاشق شده و همدیگر را شناخته و نشناخته ابراز عشق کرده بودند و حالا که چند سال از آن روزها گذشته است، آنها را میإینیم که در تنهایی خود غوطهورند، انگار شور سالهای پیش را باد با خودش برده و از آن همه دو جسم سرد و بیروح باقی مانده است. انگار مایی که قرار بوده بین آنها شکل بگیرد، به موقع شکل نگرفته و بعد این خلاء خود را به طرز دردناکی نشان داده است. تنهایی و ترس از تنهایی، تنها نبودن و ترس از بودن کسی در کنار خود....
زن و مردی میانسال که تازه در صدد شناخت خود برآمدهاند. هرکدام از آنها به گذشتهای که داشته رجوع میکند و سعی دارد خود گمشدهاش را از لابهلای اتفاقهایی که برایش افتاده پیدا کند.
دانای کل داستان را روایت میکند و شخصیتها هم نامی ندارند. زن و مرد هستند. فضای داستان هم سرد است اما بینهایت تصویری است و میتوانید کل داستان را با جزئیاتش در ذهن خود مثل فیلمی ببینید و حتی برایش میزانسن و صحنه و دکور بچینید.
خواندن کتاب او را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای فارسی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم
بخشی از کتاب او
باور نمیکند زن؛ میگوید باید خواب باشد: «او در خواب من است، یا خوابم را میبیند.» سعی میکند اشکهایش را از مرد پنهان کند. از اقرار خودش به مرد میترسد؛ از واکنش و انکار مرد، از این میترسد که بگوید کیست: «باید همان لحظه که دیدمش فرار میکردم.» نمیشد فرار کرد. نیرویی نامرئی او را سوی مرد کشیدهبود. قدرت نیرو، صدها برابر بیشتر از نیروی تصمیم زن بود. زن چند ثانیه به خودش فرصت دادهبود. باید در عرض همان چند ثانیه تصمیم میگرفت؛ زمانی اندک، به طول طیکردن یک خیابان. همانوقت تصمیمش را گرفتهبود؛ همانوقتی که مرد از عرض خیابان سویش میآمد. تصمیمش مرد بود. نگاه مرد مثل صاعقه روحش را روشن کرده و لرزاندهبود. هراس داشت از کنار او بودن. ماندهبود اسم واقعیاش را بگوید یا بگذارد با همان اسمی صدایش بزند که وقت آشنایی پشت تلفن گفتهبود. اسمش را گفتهبود؛ نام واقعیاش را. دقت کردهبود به واکنش مرد. عادی بود. همزمان ناراحت شده و ترسیدهبود: این پانزده سال کار خودش را کردهبود؛ افسوس. «حالا دیگر خودم هم، خودم را به یاد نمیآورم.» آه کشیدهبود. مرد با شنیدن آه زن سرش را بلند کردهبود. در مسیر خانه بودند. فکر میکرد زن با دیدن او پشیمان شدهاست از آمدن. خجالت کشیدهبود. به زن میگوید که قبلاً تذکر دادهبود مطمئن است با دیدنش، خودش را برای آمدن سرزنش میکند. زن میخندد. کمی احساس آسودگی میکند با این واکنش مرد. به خود میگوید: «خودش است. حالا دیگر مطمئنم.» این اطمینان به او جرئت میدهد؛ یک ثانیه طول نمیکشد اما. فکر گذشته که سراغش میآید، خودش را میبازد، اعتمادبهنفسش را از دست میدهد. باور نمیکند بتواند به مرد حقیقت را بگوید؛ حقیقت خودش را، اینکه کیست: «حتی اگر هم بگویم، باور نمیکند.» صدای چرخهای کوچک چمدانش را میشنود که مرد روی برفهای یخزدهٔ پارک میکشد. تعجب میکند از اینکه سردش نیست. دلش میخواهد سیگاری روشن کند؛ خجالت میکشد از حضور مرد. مثل اینکه پانزده سال جوانتر شدهباشد، شرمی دخترانه سراغش میآید. خودش را سرزنش میکند که چرا احساس وقاحت نمیکند: «او را میشناسم، وقاحت چرا؟» میترسد از دید مرد وقیح جلوه کند. اینکه چهطور یک زن بعد از چند هفته آشنایی، آنهم تلفنی این فاصلهٔ طولانی را طی کرده و آمدهاست پیش او. مرد اما به این چیزها فکر نمیکند. چهرهٔ زن برای مرد آشنا نیست؛ با اینکه او چند عکس خودش را در روزهای گذشته برای او فرستادهبود. انگار اولین بار است که او را میبیند، تصورش چهرهٔ دیگری بود. این چهره همراه است با راز؛ برای مرد شفاف نیست، مبهم است و بیشتر به نقاب میماند. همین که زن پا به خانهٔ مرد میگذارد، در دهانش طعم تلخی احساس میکند؛ به لباسی میمانَد که خوب است، اما او دوست ندارد ولی ناچار است آن را بپوشد، لباس را میپوشد. یک چیز نمیگذارد که زن در این لباس آرام بگیرد؛ لباسی که جسم و روحش در آن احساس آرامش میکنند: آن منِ دیگر که زن در پانزده سال گذشته نقشش را بازی کردهاست. دلش میخواهد میتوانست برای چند ساعت در آن خانه تنها باشد. برایش حکم قدمگذاشتن در خاطرهای دور را دارد؛ انگار سفری در زمان رفتهباشد. با چشم دنبال آینهای میگردد. میخواهد خودش را ببیند. آیا این سفر در زمان او را تغییر دادهاست؟ میرود به اتاقی که مرد اشاره میکند تا لباسهایش را عوض کند. بوی کتاب میدهد اتاق و بوی شرجیِ خاطرهای دور. میرود جلو آینهای که کنار چوبلباسی است. با دیدن خودش انگار سیلی خوردهباشد، سریع سرش را برمیگرداند: «کاش او من را اینطور نبیند؛ اینطوری که خودم میبینم.» پانزده سال است زن میترسد از نقابی که روی صورتش گذاشتهاند: «چهطور میشود به او از این چهرهٔ جعلی بگویم.» متوجهٔ لباسهای آویزان مرد میشود. به چند پیراهنش دست میزند؛ یکی را انتخاب میکند، صورتش را نزدیک میبرد. بو میکند. برمیگردد پیش مرد. ناخودآگاه از دهانش میپرد و میگوید که فکر میکند آن پیراهن آبیتیره، به مرد میآید. مرد سرخ میشود.
حجم
۸۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۸۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب واقعا بینظیره