کتاب ملاقات
معرفی کتاب ملاقات
کتاب ملاقات نوشتهٔ جیمز بالدوین و ترجمهٔ ستاره نعمت اللهی است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. این کتاب مجموعهای از هشت داستان کوتاه از نویسنده آمریکایی، جیمز بالدوین است. این داستانها موضوعاتی چون نژادپرستی علیه سیاهپوستان، زندگی آفریقاییها و یهودیها و مشکلاتی که جوامع اقلیت دارند، کودکان و دورهٔ کودکی، جرم و جنایت، عدالت، اعتیاد به مواد مخدر، روابط خانوادگی، موسیقی جاز و بلوز و سلطهٔ سفیدپوستان را شامل میشوند.
درباره کتاب ملاقات
مـلاقـات، بـا داستانهای فراموشنشدنی، تأثربرانگیز و هولناکِ برآمده از شنـاخت بـیمـثـال بالدوین از زخمهای نژادپرستی بر پیکر قربانیان و عـاملانـش، اثـری اسـت بـزرگ با سـبکی درخشان از یکی از مهمترین نویسندگان سدهٔ بیستم جهان و نیز سدهٔ بعد که گویی نفرت و تعصب نژادی کماکان دوام یافته است.
عناوین هشت داستان این مجموعه از این قرار است:
سنگپشته
گشتوگذار
مردِکودکمانده
سابقه
موسیقی بلوز سانی
همین امروز صبح، همین امروز عصر، بههمین زودی
بیرون بیا از برهوت
ملاقات
خواندن کتاب ملاقات را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی دربارهٔ سیاهپوستان پیشنهاد میکنیم.
درباره جیمز بالدوین
جیمز بالدوین، زادهٔ ۱۹۲۴ در محلهٔ هارلم نیویورک، رمان و نمایشنامه و جستار مـینـوشـت و شـعـر نـیـز مـیسـرود و از فعالان مهم جنبش مدنی سیاهان و مبارزه با نژادپرستی و تبعیض بود. در تمامی نوشتههایش و در زندگیاش معضلات اجتماعی و روانی ناشی از این تبعیضهای نژادی و جـنـسی و طـبـقـاتـی ــ بهویـژه در نیمهٔ سدهی بیستم در امریکا ــ را میکاوید و با آنها میجنگید. احـساس فـرسـودگی و نـاکـامی او را در ۲۴ سالگی به مهاجرت سوق داد، هرچند دغدغههایش تا پایان عمر به قوت خود باقی مـانـد. بـخـش اعـظم سالهای زندگی و نوشتن خود را در فرانسه گذراند، همانجا در سال ۱۹۸۶ نشان شوالیه گرفت و یک سال بعد هم درگذشت.
از او این آثار مانده است: رمانهای برو بالای کوه بگویش، اتاق جووانی، کشوری دیگر، بگو بدانم چند وقت است که قطار رفته، اگر بیل استریت زبان داشت [ترجمهٔ فارسی: ابراهیم یونسی، انتشارات معین، ۱۳۸۳]، درست بالای سرم، و مجموعه داستان ملاقات، نمایشنامههای کنج استجابت، ترانههای بلوز برای آقای چارلی، تکنگاری بدون غرض شخصی [همراه با عکسهای اَودن]؛ مجموعه شعر ترانههای بلوز جیمی؛ فیلمنامهٔ یک روز که گم شده بودم؛ کتابهای غیرداستانی یادداشتهای یک پسر بومی، هیچکس نامم را نمیداند، آتش بعدی، بینام در خیابان، شیطان در کمین، مدرک چیزهای نادیده، بهای بلیط، تقهای بر نژاد (با مارگارت مید).
در میان جوایزی که دریافت کرده میتوان از جایزهٔ بنیاد یوجین ساکسون، بورس روزنوالد، بورس گوگنهایم، بورس مجلهٔ پارتیزان ریویو و بورس بنیاد فورد نام برد.
پیشنهاد میکنیم بیوگرافی و معرفی کتابهای جیمز بالدوین را در صفحه این نویسنده در طلاقچه بخوانید.
بخشی از کتاب ملاقات
«زن پرسید: «چی شده؟»
مرد که سعی میکرد بخندد گفت: «گمانم خستهام.»
زن گفت: «همهش دارم بهت میگویم، زیادی کار میکنی.»
مرد گفت: «ای بابا، آخه زن! تقصیر من نیست که!» دوباره سعی کرد و دوباره بدجور ناکام شد. بعدش همانجا دراز کشید؛ ساکت، عصبانی و درمانده. هیجان همچون دنداندرد وجودش را پر کرده بود، اما در گوشتش نفوذ نمیکرد. سینهاش را نوازش کرد. زنش بود، نمیشد، آنطور که میتوانست از یک دختر کاکاسیاه بخواهد، از زنش بخواهد که برایش کار کوچکی بکند، فقط برای اینکه کمکش کند، فقط برای مدتی کوتاه. همانجا ماند و آه کشید. تصویر دختری سیاهپوست هیجانی دور در او برانگیخت، همچون نوری در دوردست؛ اما این هیجان هم باز بیشتر شبیه درد بود؛ بهجای اینکه او را وادارد که عمل کند، عمل کردن را غیرممکن میکرد.
زن با ملایمت گفت: «بخواب، فردا روز سختی داری.»
مرد گفت: «آره،» و به پهلو شد، رو به او، درحالیکه یک دستش هنوز روی سینهٔ او بود. «لعنت به این کاکاسیاهها. راسوهای سیاه بوگندو. آدم خیال میکند درس عبرت میگیرند. نه واقعاً، خیال نمیکند؟»
زن گفت: «فردا هم میآیند بیرون.» و دست مرد را کنار زد، «یککم بخواب.»
همانجا ماند، یک دست لای پاها و خیره به حریم شکنندهٔ زنش. از پشت کرکره نور ضعیفی میآمد؛ ماه کامل بود. دو سگ در دوردستها داشتند به هم پارس میکردند، مصرانه یکیبهدو میکردند، انگار سر قرار ملاقاتی چانه میزدند. صدای اتومبیلی را شنید که در جاده به سمت شمال میآمد و نیمخیز شد و دست بهسوی جلد چرمی هفتتیرش دراز کرد که روی صندلی نزدیک تختش روی شلوارش بود. نور به کرکرهها رسید و انگار از تمام اتاق عبور کرد و بیرون رفت. صدای اتومبیل کمکم دور شد، صدای ساییدن تایرها روی ریگها آمد و دیگر چیزی نشنید. احتمالاً از این دانشجوهای لبکلفت بودند که به آن کالج برمیگشتند ــ اما از کجا میآمدند؟ ساعتش دو صبح را نشان میداد. از هر جایی ممکن بود بیایند، به احتمال زیاد از بیرون ایالت، و فردا دم در دادگاه میبودند. کاکاسیاهها داشتند آماده میشدند. خب آنها هم آماده میبودند.
نالهای کرد. دلش میخواست هرچه را درونش بود بیرون بریزد؛ اما بیرون نمیریخت. گندش بزنند! این را بلند گفت و دوباره به پهلو چرخید، اینبار پشت به گرِیس و خیره به کرکرهها. مرد درشتهیکل و سالمی بود و هیچوقت مشکلی برای خوابیدن نداشت. هنوز هم آنقدر پیر نبود که نتواند ــ فقط چهلودو سال داشت. مرد خوب و خداترسی بود که تمام عمرش سعی کرده بود به وظیفهاش عمل کند و چندین سال بود که معاون کلانتر بود. تا پیش از این هیچچیز عین خیالش نبود، علیالخصوص ازدستدادن این توانایی. البته گاهی مثل هر مورد دیگری میدانست دلش چاشنی بیشتری میخواهد، بیش از آنچه گریس میتوانست به او بدهد؛ و سوار اتومبیل میشد و میرفت آنجا و یک تیکهٔ سیاه بلند میکرد یا دستگیرش میکرد، که نتیجهاش یکی بود، اما حالا دیگر نمیتوانست این کار را بکند. دیگر نمیشد گفت وقتی آدم پشتش را هوا کرده است چه اتفاقی ممکن است بیفتد. آنها هم آنقدر پست بودند که آدم بکشند، تکتکشان، یا حتی خود دختره هم ممکن بود این کار را درست همان زمانی بکند که دارد مطمئنت میکند که داری به او حال میدهی. کاکاسیاهها. خداوند متعال وقتی داشت این کاکاسیاهها را خلق میکرد چی در کلهاش بود؟ خب، البته توی آن یک کار که خیلی خوب بودند. گندش بزنند. گندش بزنند. لعنتی.»
حجم
۲۴۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۴۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه