کتاب تاریک ماه
معرفی کتاب تاریک ماه
کتاب تاریک ماه نوشتهٔ منصور علیمرادی است. انتشارات روزنه این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برندهٔ جایزهٔ بهترین رمان سال ۱۳۹۲ از کتاب سال هفت اقلیم شده است.
درباره کتاب تاریک ماه
کتاب تاریک ماه رمانی ایرانی است که در ۱۰ فصل نوشته شده است. در ابتدای این کتاب آمده است که همهٔ شخصیتهای آن خیالی هستند و هرگونه شباهتی میان آنها و افراد واقعی کاملاً تصادفی بوده است. این رمان روایت ستمی است بر انسانی که رویدادهای ناگهانی زندگی، او را بیآنکه بتواند بر آنها چیره شود، بهسمت نابودی سوق میدهند. «میر جان» یاغی جوان و عاشقی است سرگردان در کوهها و شنزارهای تفتیدهٔ جنوب. راوی بهاجبار مدت زیادی را تنها و بدون آذوقه در کوهستانی دوردست میگذراند و با گوشت شکار و دانهٔ کنارهای کوهی ارتزاق میکند. عشق و وهم، ترس و تنهایی، آوارگی و اضطراب، تخیل و تردید، شخصیت اصلی این رمان را در نهایت به پرتگاهی هولناک سوق میدهند که خود او هیچ دخالتی در ایجاد موقعیتهایی که میخواهد از آنها بگریزد، نداشته است.
خواندن کتاب تاریک ماه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تاریک ماه
«چشمهایم را که باز کردند همه جا را ظلمات گرفته بود. بشقابی برنج و گوشت گذاشتند پیش رویم و یکیشان با دست چند لقمه درشت چپاند توی دهانم که نجویده قورت دادم. انگشتانش مزه خاک و چرک و عرق میداد. نور ماشین تاریکی را جِر میداد و ما به پیش میرفتیم. دمدمای سحر ماشین از جاده بیابانی خارج شد و تنگه باریکی را بالا رفت که بر دو طرفش بوتههای گِرد خار بیابانی روییده بود؛ بیراههای پرت در دامنههای کوهی خشک. پای شهگزی بلند اطراق کردیم. راننده ماشین را برد جلوتر و مابین درختان گز و کهور که بر کپههای کوچک خاک قد کشیده بودند پارک کرد که از اطراف به دید نیاید و برق نزند.
مزرعه خوبی میشد اگر کسی آن زمین بایر دور افتاده را آباد میکرد؛ خاکی مایل به سفید و قوتدار که برای کشت و کار جان میداد، پوشیده از درختان بلند گز و کهور که در امتداد کوه تا دوردستها وسعت داشت. رییس رحمت گفت: «دو نفر، دو نفر نگهبانی بدهید تا تاریکی دل به زمین بدهد.»
دستهایم را باز کردند، یک نفرشان بازویم را گرفت و تکان داد: «نمیخواهی بروی دست به آب؟»
پشت سنگی درشت پنهان شدم، نگهبانها از دو طرف دره مرا میپاییدند، به هم اشاره میدادند و میخندیدند. برگشتیم پای درخت شَهگزِ پیر. دستها و پاهایم را به زنجیر کردند و گفتند به پهلو بخواب که چرتی زده باشی. بیدارم که کردند دو نخل به غروب آفتاب بیشتر نمانده بود. جوانکی آمد کنارم ایستاد، دست برد به جیب گشاد پیراهنِ بلوچیاش، کلیدی بیرون آورد، در قفل زنجیر چرخاند و تکهنانی خشک و لیوانی چای بهدستم داد. نان را با خست میجویدم و بهسختی فرو میدادم. صدای ماده تیهویی از سینه کوه میآمد که جفت گمشدهاش را فرامیخواند.
دلم سخت هوای آبادی کوچکمان را کرده بود. شب داشت از راه میرسید که رییس فرمان حرکت داد. به جاده اصلی که در خنکای بهاریِ بیابان رسیدیم چشمهایم را بستند؛ دوباره همان سکوت و خاموشی، صدای یکنواخت ماشین و نسیم سردی که مدام جا عوض میکرد، گاه از چپ میوزید و گاه راست بدنم را میلرزاند. لامدادِ پیر آهنگِ بلوچی محزونی میخواند و آه میکشید. ناگهان ساکت شد، لوله تفنگ برنوش را بالا آورد، سینه قنداق را در شیار کف ماشین محکم کرد و گلنگدن کشید. از تو چه پنهان خورشید، برای یکلحظه واقعاً وحشت کردم، جوانی که پشت دوشیکا ایستاده بود پرسید: «چه میکنی لامداد؟»»
حجم
۸۰۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۸۰۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب را دوبار خوانده ام. با خواندن این کتاب به سرزمین جنوب سرزمین افسانه ها سفر کردم و گویی سوار بر خیالات تا انتهای تاریکی های وهم آور شب های کویر سیر کردم. این کتاب زیبا و خواندنی را