کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی
معرفی کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی
کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی نوشتهٔ متیو سالیوان و ترجمهٔ حسن افشار است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. اگر فکر میکنید با کتابی دربارهٔ کتاب و کتابفروشی طرف هستید، اشتباه میکنید. این کتاب میخواهد پرده از راز قتل بیست سال پیش بردارد.
درباره کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی
لیدیا دختری است که در کتابفروشی افکار نورانی کار میکند. او سالهاست با پدرش قطع رابطه کرده است. تااینکه یک نفر خودش را در کتابفروشی دار میزند و وسایلش را برای لیدیا به عنوان ارثیه میگذارد. لیدیا سعی میکند از جریان این خودکشی سر در بیاورد. این معما او را به قتلی در بیست سال پیش وصل میکند.
«شب از نیمه گذشته بود و کتابفروشی را داشتند میبستند. آخرین مشتریها حساب میکردند و میرفتند. لیدیا پای صندوق تنها بود و مشغول اسکن کردن بارکدهای یک دسته کتاب جلدنرم آموزش بچهداری که دختر نوجوانی میخواست بخرد. دخترک آبلهرو بود و لبهایش پوسته پوسته شده بودند. پول نقد داد و لیدیا لبخند زد، ولی چیزی نگفت. نپرسید آن دیروقتِ شبِ جمعه یک دختر تنها در کتابفروشی چه میکند.»
خواندن کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای جنایی و معمایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی
«لیدیا از دور صدای تِپتِپ بالهای کاغذی اولین کتابی را که از روی قفسهها افتاد شنید. سرش را یکوری از روی صندوق بلند کرد. فکر کرد دوباره گنجشکی از پنجرهٔ باز آمده تو، در طبقات دلباز بالا چرخ میزند تا راه دررویی پیدا کند.
چند ثانیه بعد، کتاب دیگری افتاد. این یکی گرمب صدا داد و او یقین کرد کار پرندهای نبوده.
شب از نیمه گذشته بود و کتابفروشی را داشتند میبستند. آخرین مشتریها حساب میکردند و میرفتند. لیدیا پای صندوق تنها بود و مشغول اسکن کردن بارکدهای یک دسته کتاب جلدنرم آموزش بچهداری که دختر نوجوانی میخواست بخرد. دخترک آبلهرو بود و لبهایش پوسته پوسته شده بودند. پول نقد داد و لیدیا لبخند زد، ولی چیزی نگفت. نپرسید آن دیروقتِ شبِ جمعه یک دختر تنها در کتابفروشی چه میکند. حتی نپرسید چقدر تا زایمانش مانده. دختر بقیهٔ پولش را گرفت، لحظهای به چشمهای لیدیا نگاه کرد، و بدون این که از لاکتابیها چند تایی بردارد از فروشگاه بیرون زد.
یک کتاب دیگر هم افتاد. حتماً کسی بالا بود.
ارنست، یک همکار لیدیا، که موهایش کمکم داشت میریخت و مثل عروسکهای خیمهشببازی راه میرفت، ولی همیشه غمگین به نظر میرسید، کنار درِ جلو ایستاده بود و آخرین مشتریها را به داخل «لوئر داونتاون» هدایت میکرد.
لیدیا از آن سر فروشگاه گفت «صدا را شنیدی؟» ولی صدای خودش زیادی آهسته بود و ارنست هم حواساش به او نبود. لیدیا نگاهش کرد که دری را که تازه قفل کرده بود دوباره باز کرد تا زوج شبزندهداری که انگار مست هم بودند بیایند تو.
ارنست برای لیدیا شانهای بالا انداخت و گفت «دستشویی دارند.»
بیرون، چند بوکفراگ ژولیده در پیادهروِ سنگفرش پرسه میزدند. زیپ کولهپشتیها و کیسهخوابهایشان را باز و بسته میکردند، یا از قمقمههای آبی که در دستشویی پر کرده بودند آب میخوردند. یکیشان کتاب جنایی کاهیای توی جیب پشت شلوارش چپانده بود. یکی دیگرشان مدادی را با نخ به کمر شلوارش آویزان کرده بود. با هم ایستاده بودند ولی با هم حرف نمیزدند. کمکم تکتک به طرف مرکز شهر راه افتادند تا در زیرزمین نموری در «کاپیتول هیل» یا روی نیمکتی در «یونیون استیشن» یا در سرمای استخوانسوز کوچهای از کوچههای دنور سرشان را زمین بگذارند.
لیدیا صدای تپتپ ضعیف دیگری شنید. لابد کتاب دیگری افتاده بود. بعدش چند صدای دیگر، پشت سر هم: تپتپتپ. غیر از این صدا فروشگاه سوت و کور بود.»
حجم
۳۲۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۳۲۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب اولش یکم روند کندی داشت اما اروم اروم معمای داستان شروع میشه و بعد ذهن ادم رو درگیر میکنه من علاوه بر معمای داستان که به نظرم خوب و قابل قبول بود و غیرقابل حدس زدن بود(حداقل برای من)
لیدیا شخصیت اصلی داستان در دوران کودکیاش درگیر یک ماجرای جنایی میشود و شبها کابوس مرد درشت هیکلی را میبیند که با چکشخونآلودی به سمتش نزدیک میشود. بعد از این ماجراها لیدیا همراه پدرش محل زندگیشان را ترک میکنند. وقتی
ضمن عرض ادب واحترام برای مترجم محترم.متاسفانه ترجمه اصلا روان نیست و با این ترجمه از جذابیت کتاب کاسته شده.
داستانی جذاب در مورد دختری که در یک کتابخانه خاص کار می کند و پس از خودکشی یک نفر کرم کتاب درگیر ماجرای او شده و رازهای بیشتری برایش حل می شود.داستان بسیار خواندنی و تا حدودی غیر قابل پیش
بسیار زیبا بود .ولی غمگین.قلبم فشرده شد.سرنوشت بسیاری از کودکان نامشروع و پرورشگاهی که به امان خدا در جامعه رها می شوند.تنها و نحیف و بی یاور یک تنه در مقابل دنیا بدون پول و هزاران هزار گرگ...بچه های یتیمخانه
داستان جاذبه ویژه ای برام داشت از پیگیری کردنش لذت می بردم اگر چه مقداری هم دلهره آور بود .... موقع خواندن کتاب چند حدسی زدم که بیشترش درست بود
من خیلی خوشم نیومد
داستان معمایی خوبی بود که ذهن را مشغول میکرد ،ترجمه بد نبود،خیلی شلوغ نبود برای همین ممکنه.برای بعضی قاتل حدس زدنی باشه..
ترجمه اش افتضاحه