کتاب عسل و حنظل
معرفی کتاب عسل و حنظل
کتاب عسل و حنظل نوشتهٔ طاهر بن جلون و ترجمهٔ محمدمهدی شجاعی است و نشر برج آن را منتشر کرده است. در آستانهٔ فروپاشی یک خانواده در طنجهٔ مراکش، مهاجری پا به شهر میگذارد که مرهمی بر زخمهای این خانواده میشود. طاهر بن جلون حنظل (میوهای شبیه هندوانه با طعم تلخ) را با عسل در هم میآمیزد.
درباره کتاب عسل و حنظل
سامیه دیگر نیست. این دختر ۱۶ساله غرق در شعر و شور به زندگی کوتاهش پایان داد و پدرش و مادرش در دریایی از خشم و بزدلی خویش ماندهاند. از هم متنفر شدهاند و یکدیگر را نابود کردهاند. پدر غرق فساد است و مادر به تاریکی چشم دوخته است.
مراکش را با کازابلانکا و طنجه در سینما و ادبیات به یاد میآوریم. اما این بار مراکش را از دریچهٔ نگاه طاهر بن جلون باید ببینیم. عسل و حنظل به طنجهٔ باستانی در زمان اکنون سری زده. طاهر بن جلون تصویری از شهر و مردمانش ساخته که شاید تاکنون کسی به آن نزدیک نشده است. طنجهٔ زیبا بنا شده در دل سنگها و صخرههای کهن در رمان جلون همان شعر و شور و موسیقی را در خود دارد؛ ولی در نسبت مستقیمی با واقعیت موجود که شهر متجاوزان همیشه طلبکار و سربلند قربانیان خاموش و بدهکار است.
عسل و حنظل فقط روایت مرگ نیست؛ بلکه یکی از دوردست میآید که نور امید با او سوسو میزند. پس داستان امید هم هست.
خواندن کتاب عسل و حنظل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان خارجی پیشنهاد میکنیم.
درباره طاهر بن جلون
طاهر بن جلون شاعر، نویسنده و نقاش فرانسویمراکشی اول دسامبر ۱۹۴۷ در فاس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدارس دوزبانهٔ مراکش گذراند و در دبیرستانهای فرانسوی طنجه تحصیل کرد. در دانشگاه محمد پنجم فلسفه خواند و اولین شعرش را همان زمان سرود. او بعد از اتمام تحصیل، در دبیرستان فلسفه درس میداد. سپس به فرانسه رفت و روانشناسی را ادامه داد و در سال ۱۹۷۵ موفق به دریافت دکترای رواشناسی بالینی شد. در سال ۱۹۸۵ برای رمان شب قدر که ادامهٔ رمان فرزند شنهاست، جایزهٔ گنکور را برد. سال ۲۰۰۸ به عضویت آکادمی گنکور درآمد و در همان سال نشان لژیون دونور را از رئیسجمهور وقت فرانسه گرفت و برای مجموعه آثارش موفق به دریافت جایزهٔ اولیس شد.
بخشی از کتاب عسل و حنظل
«صبح امروز، رفتم طبقهٔ اول، در و پنجرههای هال را باز کردم. گربهها توی هال قضای حاجت میکنند. همهچیز را تمیز کردم. تمام صبح گذاشتم هوای آزاد بیاید توی خانه تا هوا عوض شود. ناگهان خسته شدم، جان نداشتم، روی زمین نشستم، به مبل تکیه دادم. چشمانم را بستم تا گریه نکنم. شوهرم همیشه سرزنشم میکند که طبقاتِ بالای زیرزمین را غدغن کردهام. با وسواس زیاد هال را برای عروسیِ دخترم آماده کرده بودم. همیشه به عروسیِ او فکر میکردم. اگرچه هنوز ده سالش نشده بود. پارچهها، فرشها و پردهها را انتخاب کرده بودم. کارها را به بهترین لحافدوز شهر سپرده بودم؛ محمد-موشه خیلی مشهور بود. مادرش یهودی بود و پدرش مسلمان. خیالبافی میکردم. جشن را تصور میکردم و میتوانستم صدای موسیقی جشن را بشنوم. حالا اینجا مستراحِ گربههای وحشی شده است.
دو پسرم را زنهایشان قورت دادهاند. یکی از پسرها به کانادا مهاجرت کرده، آن یکی معاون یک کارخانه است و وقت ندارد به دیدن من بیاید. وقتی زنش به او اجازه میدهد، هولهولی میآید؛ گل و میوه میآورد.
آدمهای ساده، صافوصادق و حقیری هستیم. بله، فقیر. صافوصادق؟ درمجموع بله. با مردی فوقالعاده، دلسوز، صادق، بسیار صادق و خویشتندار ازدواج کردهام. قبل از خواستگاری یکدیگر را نمیشناختیم؛ مثل پدرمادرهایمان، پدربزرگها و مادربزرگهایمان در زمانهای قدیم. مادرم باور داشت که این کار تضمینی برای یک زندگیِ آرام و شاد است. عشق مثل طوفان از راه نمیرسد. هر روز صبح آن را میسازیم. با او همعقیده بودم و در سریالهایی که دنبال میکردم متوجهِ مصیبتهای عشق در یک نگاه شده بودم.
اوایل با زندگیِ خیلی سادهای ساخته بودیم. دل به خوشبختی داده بودیم. به آن امید بسته بودیم؛ انتظارش را میکشیدیم. بعد، بدبختی خود را در زندگی کوچک و آرام ما جا کرد. انگار سرنوشتمان بود. چشممان زدند، چشمِ بد همهچیزمان را نابود کرد. به زندگی و امید و صبر باور داشتم. اما همهچیز در چند لحظه ویران شد. مثل مادرم خرافاتیام. مادرم سخنی از پیامبر نقل میکرد و میگفت او نیز به چشمزخم باور داشته است. مؤمنان را به عشق، به دانایی و پرهیز از حسد توصیه کرده. چشم حسود، چشمزخم، چشم بد ما را محاصره کرده و همین که رخنهای پیدا کند واردِ زندگی و خانواده و رازهایمان میشود. میدانم، آدمیزاد ذاتاً شرور است؛ اما مسلمان خوبیام و به کمک و حمایت خدا امیدوار بودم تا زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد. خدا و پیامبرش ما را فراموش کردند. یا اینکه در همین دنیا عذاب و کیفرمان میدادند. آسمان باز شد و برقی زد و تمام ملافههای سفیدِ زندگی آرام و آسودهمان را درید. بله، همین است. نفرین، خشمی از سوی آسمان.
یاد دورانی میافتم که این خانه تازه ساخته شده بود. تمام پساندازمان را خرجِ این خانه کرده بودیم. خانوادههایمان کمکمان کرده بودند. عذابوجدان شوهرم را آزار میداد، عذابوجدانی که از پدر و مادرش به ارث برده بود. میگفت: «آجر به آجر این خونه رو با فساد رو هم گذاشتهن. یه روز خونه رو سرمون خراب میشه و به سزای اعمالمون میرسیم.» سعی میکردم متقاعدش کنم که کشورمان روابط انسانی را به فساد کشانده است. حقوق بسیار ناچیز کارمندان همه را تشویق میکند تا خودشان گلیمشان را از آب بیرون بکشند. حتی فکر کنم یک روز از پدرم شنیدم که حرفهای وزیری عالیرتبه را بازگو میکرد: «اگه حقوق پایینه، مراکشیها دست به دست همدیگه بدن، خودشون دستبهکار بشن و مستقیم اون چیزی رو که دولت نمیتونه به کارمنداش بده، به اونا بدن...»
پیام روشن بود؛ فساد جزئی از آداب و رسوم ما بود.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
نگاه سیستمی و دقیق نویسنده به کتاب فوق العاده ست. من نسخه چاپی کتاب رو مطالعه کردم. ترجمه بسیار خوبی هم داره. پیشنهاد می کنم حتما مطالعه کنید.
یکی از زیباترین داستان های ادبیات عرب. در عین اینکه تمام داستان با غم، غصه و ناراحتی پایه ریزی شده هم بسیار دلنشین است. پایانش بسیار زیباست و یک آرامش خاصی را پس از آن همه هیاهو به خواننده هدیه
کتابی بسیار خواندنی در مورد زندگی یک خانواده شکل روایت: راویان این داستان متعدد هستند. خواننده حس میکند سنگ صبوری شده که اعضای یک خانواده و حتی خدمتکار آنها برایش از دردها و مشکلاتشان صحبت میکنند. ترجمه: مشکلی در ترجمه ندیدم. ویراستاری هم
من خیلی این کتاب رو باهاش حس گرفتم و انگار که با وجودم درکش میکردم به نظر من ارزش خوندن رو داره فک کنم اولین کتابیه که با بعضی جاهاش گریم گرفت
غرق می شدم در صفحاتش ! بسیار خواندنی
داستانی جذاب و ترجمهای روان ، واقعا کتاب خوب و لذت بخشی بود فضای غم آلود عجیبی داشت و اصلا گیج کننده نبود و کاملا آدم رو به عمق داستان میکشوند
کتاب داستانی ملموس از ناچاری رایج در کشورهایی مشابه با شرایط ما. ناگریزی پدر خانواده در پذیرش رشوه، خساست مادر خانواده، تنهایی دختر، فرار پسر و... جالبه که با همه بدبختی های خانواده یک مهاجر تحصیل کرده از ناچاری برای
اصلا دوست نداشتم. تلخ بود و زیاده گویی داشت. شاید اگه داستان کوتاه بود بهتر بود. هر چند در مجموع گیرا نوشته شده ولی خب کش اومده بود.
جالب نبود زیاد معمولی
بیشتر اسم کتاب و علاقه به ادبیات عرب منو جذب کرد بخونمش. ترجمه ی خوبی داشت اما موضوع داستان جالب نبود. کل داستان گرفتاری ها و احساسات منفی زن و شوهری هست که شخصیت های اصلی داستان هستن و عذاب