دانلود و خرید کتاب عسل و حنظل طاهر بن جلون ترجمه محمدمهدی شجاعی
تصویر جلد کتاب عسل و حنظل

کتاب عسل و حنظل

نویسنده:طاهر بن جلون
انتشارات:نشر برج
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عسل و حنظل

کتاب عسل و حنظل نوشتهٔ طاهر بن جلون و ترجمهٔ محمدمهدی شجاعی است و نشر برج آن را منتشر کرده است. در آستانهٔ فروپاشی یک خانواده در طنجهٔ مراکش، مهاجری پا به شهر می‌گذارد که مرهمی بر زخم‌های این خانواده می‌شود. طاهر بن جلون حنظل (میوه‌ای شبیه هندوانه با طعم تلخ) را با عسل در هم می‌آمیزد.

درباره کتاب عسل و حنظل

سامیه دیگر نیست. این دختر ۱۶ساله غرق در شعر و شور به زندگی کوتاهش پایان داد و پدرش و مادرش در دریایی از خشم و بزدلی خویش مانده‌اند. از هم متنفر شده‌اند و یکدیگر را نابود کرده‌اند. پدر غرق فساد است و مادر به تاریکی چشم دوخته است.

مراکش را با کازابلانکا و طنجه در سینما و ادبیات به یاد می‌‌آوریم. اما این بار مراکش را از دریچه‌ٔ نگاه طاهر بن جلون باید ببینیم. عسل و حنظل به طنجهٔ باستانی در زمان اکنون سری زده. طاهر بن جلون تصویری از شهر و مردمانش ساخته که شاید تاکنون کسی به آن نزدیک نشده است. طنجهٔ زیبا بنا شده در دل سنگ‌ها و صخره‌های کهن در رمان جلون همان شعر و شور و موسیقی را در خود دارد؛ ولی در نسبت مستقیمی با واقعیت موجود که شهر متجاوزان همیشه طلبکار و سربلند قربانیان خاموش و بدهکار است.

عسل و حنظل فقط روایت مرگ نیست؛ بلکه یکی از دوردست می‌آید که نور امید با او سوسو می‌زند. پس داستان امید هم هست.

خواندن کتاب عسل و حنظل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان خارجی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره طاهر بن جلون

طاهر بن جلون شاعر، نویسنده و نقاش فرانسوی‌مراکشی اول دسامبر ۱۹۴۷ در فاس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدارس دوزبانهٔ مراکش گذراند و در دبیرستان‌های فرانسوی طنجه تحصیل کرد. در دانشگاه محمد پنجم فلسفه خواند و اولین شعرش را همان زمان سرود. او بعد از اتمام تحصیل، در دبیرستان فلسفه درس می‌داد. سپس به فرانسه رفت و روان‌شناسی را ادامه داد و در سال ۱۹۷۵ موفق به دریافت دکترای روا‌شناسی بالینی شد. در سال ۱۹۸۵ برای رمان شب قدر که ادامهٔ رمان فرزند شن‌هاست، جایزهٔ گنکور را برد. سال ۲۰۰۸ به عضویت آکادمی گنکور درآمد و در همان سال نشان لژیون دونور را از رئیس‌جمهور وقت فرانسه گرفت و برای مجموعه آثارش موفق به دریافت جایزهٔ اولیس شد.

بخشی از کتاب عسل و حنظل

«صبح امروز، رفتم طبقهٔ اول، در و پنجره‌های هال را باز کردم. گربه‌ها توی هال قضای حاجت می‌کنند. همه‌چیز را تمیز کردم. تمام صبح گذاشتم هوای آزاد بیاید توی خانه تا هوا عوض شود. ناگهان خسته شدم، جان نداشتم، روی زمین نشستم، به مبل تکیه دادم. چشمانم را بستم تا گریه نکنم. شوهرم همیشه سرزنشم می‌کند که طبقاتِ بالای زیرزمین را غدغن کرده‌ام. با وسواس زیاد هال را برای عروسیِ دخترم آماده کرده بودم. همیشه به عروسیِ او فکر می‌کردم. اگرچه هنوز ده سالش نشده بود. پارچه‌ها، فرش‌ها و پرده‌ها را انتخاب کرده بودم. کارها را به بهترین لحاف‌دوز شهر سپرده بودم؛ محمد-موشه خیلی مشهور بود. مادرش یهودی بود و پدرش مسلمان. خیال‌بافی می‌کردم. جشن را تصور می‌کردم و می‌توانستم صدای موسیقی جشن را بشنوم. حالا اینجا مستراحِ گربه‌های وحشی شده است.

دو پسرم را زن‌هایشان قورت داده‌اند. یکی از پسرها به کانادا مهاجرت کرده، آن یکی معاون یک کارخانه است و وقت ندارد به دیدن من بیاید. وقتی زنش به او اجازه می‌دهد، هول‌هولی می‌آید؛ گل و میوه می‌آورد.

آدم‌های ساده، صاف‌وصادق و حقیری هستیم. بله، فقیر. صاف‌وصادق؟ درمجموع بله. با مردی فوق‌العاده، دلسوز، صادق، بسیار صادق و خویشتن‌دار ازدواج کرده‌ام. قبل از خواستگاری یکدیگر را نمی‌شناختیم؛ مثل پدرمادرهایمان، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان در زمان‌های قدیم. مادرم باور داشت که این کار تضمینی برای یک زندگیِ آرام و شاد است. عشق مثل طوفان از راه نمی‌رسد. هر روز صبح آن را می‌سازیم. با او هم‌عقیده بودم و در سریال‌هایی که دنبال می‌کردم متوجهِ مصیبت‌های عشق در یک نگاه شده بودم.

اوایل با زندگیِ خیلی ساده‌ای ساخته بودیم. دل به خوشبختی داده بودیم. به آن امید بسته بودیم؛ انتظارش را می‌کشیدیم. بعد، بدبختی خود را در زندگی کوچک و آرام ما جا کرد. انگار سرنوشتمان بود. چشممان زدند، چشمِ بد همه‌چیزمان را نابود کرد. به زندگی و امید و صبر باور داشتم. اما همه‌چیز در چند لحظه ویران شد. مثل مادرم خرافاتی‌ام. مادرم سخنی از پیامبر نقل می‌کرد و می‌گفت او نیز به چشم‌زخم باور داشته است. مؤمنان را به عشق، به دانایی و پرهیز از حسد توصیه کرده. چشم حسود، چشم‌زخم، چشم بد ما را محاصره کرده و همین که رخنه‌ای پیدا کند واردِ زندگی و خانواده و رازهایمان می‌شود. می‌دانم، آدمیزاد ذاتاً شرور است؛ اما مسلمان خوبی‌ام و به کمک و حمایت خدا امیدوار بودم تا زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد. خدا و پیامبرش ما را فراموش کردند. یا اینکه در همین دنیا عذاب و کیفرمان می‌دادند. آسمان باز شد و برقی زد و تمام ملافه‌های سفیدِ زندگی آرام و آسوده‌مان را درید. بله، همین است. نفرین، خشمی از سوی آسمان.

یاد دورانی می‌افتم که این خانه تازه ساخته شده بود. تمام پس‌اندازمان را خرجِ این خانه کرده بودیم. خانواده‌هایمان کمکمان کرده بودند. عذاب‌وجدان شوهرم را آزار می‌داد، عذاب‌وجدانی که از پدر و مادرش به ارث برده بود. می‌گفت: «آجر به آجر این خونه رو با فساد رو هم گذاشته‌ن. یه روز خونه رو سرمون خراب می‌شه و به سزای اعمالمون می‌رسیم.» سعی می‌کردم متقاعدش کنم که کشورمان روابط انسانی را به فساد کشانده است. حقوق بسیار ناچیز کارمندان همه را تشویق می‌کند تا خودشان گلیمشان را از آب بیرون بکشند. حتی فکر کنم یک روز از پدرم شنیدم که حرف‌های وزیری عالی‌رتبه را بازگو می‌کرد: «اگه حقوق پایینه، مراکشی‌ها دست به دست همدیگه بدن، خودشون دست‌به‌کار بشن و مستقیم اون چیزی رو که دولت نمی‌تونه به کارمنداش بده، به اونا بدن...»

پیام روشن بود؛ فساد جزئی از آداب و رسوم ما بود.»



مری
۱۴۰۱/۰۹/۰۳

نگاه سیستمی و دقیق نویسنده به کتاب فوق العاده ست. من نسخه چاپی کتاب رو مطالعه کردم. ترجمه بسیار خوبی هم داره. پیشنهاد می کنم حتما مطالعه کنید.

Aynazab
۱۴۰۲/۰۵/۲۴

یکی از زیباترین داستان های ادبیات عرب. در عین اینکه تمام داستان با غم، غصه و ناراحتی پایه ریزی شده هم بسیار دلنشین است. پایانش بسیار زیباست و یک آرامش خاصی را پس از آن همه هیاهو به خواننده هدیه

- بیشتر
وحید
۱۴۰۳/۰۲/۰۳

کتابی بسیار خواندنی در مورد زندگی یک خانواده شکل روایت: راویان این داستان متعدد هستند. خواننده حس می‌کند سنگ صبوری شده که اعضای یک خانواده و حتی خدمتکار آنها برایش از دردها و مشکلاتشان صحبت می‌کنند. ترجمه: مشکلی در ترجمه ندیدم. ویراستاری هم

- بیشتر
کاربر 4641060
۱۴۰۳/۰۱/۱۳

من خیلی این کتاب رو باهاش حس گرفتم و انگار که با وجودم درکش میکردم به نظر من ارزش خوندن رو داره فک کنم اولین کتابیه که با بعضی جاهاش گریم گرفت

پگاه
۱۴۰۳/۰۷/۱۹

غرق می شدم در صفحاتش ! بسیار خواندنی

عسل
۱۴۰۳/۰۴/۳۰

داستانی جذاب و ترجمه‌ای روان ، واقعا کتاب خوب و لذت بخشی بود فضای غم آلود عجیبی داشت و اصلا گیج کننده نبود و کاملا آدم رو به عمق داستان میکشوند

Sharareh Haghgooei
۱۴۰۳/۰۶/۰۶

کتاب داستانی ملموس از ناچاری رایج در کشورهایی مشابه با شرایط ما. ناگریزی پدر خانواده در پذیرش رشوه، خساست مادر خانواده، تنهایی دختر، فرار پسر و... جالبه که با همه بدبختی های خانواده یک مهاجر تحصیل کرده از ناچاری برای

- بیشتر
zahra parviziyan
۱۴۰۲/۱۰/۲۹

اصلا دوست نداشتم. تلخ بود و زیاده گویی داشت. شاید اگه داستان کوتاه بود بهتر بود. هر چند در مجموع گیرا نوشته شده ولی خب کش اومده بود.

rain_88
۱۴۰۲/۰۶/۱۶

جالب نبود زیاد معمولی

علیجانپور
۱۴۰۲/۰۸/۱۲

بیشتر اسم کتاب و علاقه به ادبیات عرب منو‌ جذب کرد بخونمش. ترجمه ی خوبی داشت اما موضوع داستان جالب نبود. کل داستان گرفتاری ها و احساسات منفی زن و شوهری هست که شخصیت های اصلی داستان هستن و عذاب

- بیشتر
پیام روشن بود؛ فساد جزئی از آداب و رسوم ما بود.
Aynazab
کار کشوری که بیشتر از مدرسه و بیمارستان مسجد می‌سازه، تمومه. چیز درستی ازش درنمی‌آد. می‌شه توی خونه نماز خوند. حتی می‌شه تو ذهن با خدا مناجات کرد. به مسجد نیازی نیست. مادرم بیمار بود و ده سال آخر عمرش نشسته نماز می‌خوند. خیلی مقید و معتقد بود. نماز و دعاشو تو سکوت می‌خوند و مزاحم کسی نمی‌شد. امروزه، کسایی که اعتقادی دارن، می‌خوان همه رو باخبر کنن. چه اشتباهی! چه تکبّری!
rain_88
بچه‌هایمان مالِ ما نیستند. این حقیقت آزارم داد. فکر می‌کردم کاملاً طبیعی است که از من و مادرشان مراقبت کنند. اشتباه می‌کردم. بعد یاد گرفتم که بپذیرم آن‌ها هم زندگی و مشکلات خودشان را دارند و ما باری بر دوششان شده‌ایم.
monir
انسان نیک است و بسیار بد به خواب رفته است...
monir
سعی می‌کنم نمیرم. از خودم می‌پرسم به چه دلیلی مقاومت می‌کنم. دل‌خوشی‌هایم بسیار نادرند. خاطراتم خسته‌اند و زور می‌زنم تا دیگر آن‌ها را فرانخوانم و به آن‌ها پناه نبرم. یاد گرفته‌ام از آن‌ها حذر کنم.
monir
یک روز مردی را دیدم _بی‌تردید روستایی بود_ که زنی را می‌زد. زنش بود یا دخترش. زن خیلی جوان بود و مرد خیلی از او مسن‌تر. بدجوری کتکش می‌زد و فحشش می‌داد، به او می‌گفت فاحشه، دختر بدکاره، دختر شیطان. مردم می‌ایستادند و سعی نمی‌کردند پادرمیانی کنند. داد کشیدم. کسی به فریاد من توجهی نکرد. آخرکار، زن دستی را که او را زده بود گرفت و بوسید. باید از او عذر می‌خواست.
Ghazal Hashemi
در واقع من غریبه شده‌ام. چیزی را به جا نمی‌آورم. در خانه‌ام هستم اما چنین حسی ندارم. می‌دانم خانه و کاشانه‌مان اینجاست اما دیوارها و فرش‌ها مرا یاد چیزی نمی‌اندازند.
عسل
وقتی برگشتیم، رفتم سراغ قرآنم. به فرانسه ترجمه شده بود و دنبال آیاتی گشتم که از خنزیر حرف زده‌اند. خیلی عجیب است؛ در عربستان، آنجا که اسلام ظهور کرده است، خوک پیدا نمی‌شده است. پس ممنوعیت خوردن گوشت خوک از کجا آمده است؟ فکر کنم از یهودی‌ها. ظاهراً یهودی‌ها خوردن گوشت خوک را ممنوع کرده بودند، چون این حیوان مزاجی دارد بسیار شبیه انسان و خوردن گوشت آن مثل آدم‌خواری بوده است.
وحید
دختری که به او تجاوز شده باشد محکوم است به نابودی. همه‌چیز در جامعه او را پس می‌زند و در چاهِ شرم اسیرش می‌کند. سکوت و تحمل. کسی خبر ندارد. وحشتناک‌ترین و خشن‌ترین رازی است که باید زندگی را با آن سر کرد. حس می‌کنم ظرفی پر از کثافت و تعفنم. خودم نیز چیزی فاسد شده‌ام. حتی فاحشه‌ای نیستم، زیرا فاحشه تنش را برای گذرانِ زندگی می‌فروشد، اما من، تن و روحم را گرفتند و دیگر نمی‌خواهم زندگی کنم. چیزی برای فروش ندارم، بی‌چیزِ بی‌چیزم.
وحید
شعر رازِ من است. کسی از چیزهایی که می‌نویسم خبر ندارد. خجالتی‌ام. با کسی از این شورواشتیاق حرفی نمی‌زنم. همه‌چیز در دفترم ثبت است. می‌ترسم روزی مادرم این دفتر را پیدا کند و آن را بخواند. چیزی از آن نمی‌فهمد. منطقی است، تخیل ندارد، به آزادی بچه‌هایش احترام نمی‌گذارد. فکر می‌کند مال اوییم و حق دارد هر کاری که می‌خواهد با ما بکند
Ghazal Hashemi
سوزاندنِ تن بهترین راه است برای اجتناب از اینکه سال‌ها بعد از خاک‌سپاری، بیل‌مکانیکی تو را از زمین بیرون بکشد. باید جداً به این مسئله فکر کرد. مسلمانان حتی وقتی بمیرند، اختیار خودشان را ندارند. جامعه درمورد زندگی و مرگشان تصمیم می‌گیرد. راهی برای فرار نیست.
وحید
من هم فکر می‌کردم همین که بازنشسته بشوم بچه‌هایم به من می‌رسند و هوایم را دارند. اما یک روز چیزی فهمیدم، چیزی بدیهی، چیزی که ناگهان با وضوحی وحشتناک به ذهنم القا شد: بچه‌هایمان مالِ ما نیستند. این حقیقت آزارم داد. فکر می‌کردم کاملاً طبیعی است که از من و مادرشان مراقبت کنند. اشتباه می‌کردم. بعد یاد گرفتم که بپذیرم آن‌ها هم زندگی و مشکلات خودشان را دارند و ما باری بر دوششان شده‌ایم. از دستشان عصبانی نیستم. فقط غمگینم. اما مادرشان نمی‌تواند این موضوعِ بدیهی را درک کند.
وحید
لکه‌های سرخ ملافه را رنگین کرد. خیالمان جمع شد. من که می‌دانستم دلیلی برای ترس نیست، هرگز پیشتر حتی نزدیک این موقعیت هم نبودم. اما او هم زیاد به این قضیه اهمیتی نداد. حتی گفت: «خوشحال خواهند شد. آبرویشان نریخت!»
شراره
مسلمانان حتی وقتی بمیرند، اختیار خودشان را ندارند. جامعه درمورد زندگی و مرگشان تصمیم می‌گیرد. راهی برای فرار نیست.
monir
کار کشوری که بیشتر از مدرسه و بیمارستان مسجد می‌سازه، تمومه. چیز درستی ازش درنمی‌آد.
monir
«وقتی به زندگی خود می‌اندیشم، مثل روز برایم روشن است که حمایت تو، برای همیشه، مرا از حوادث بی‌اهمیت دور نگه داشته و آماده‌ام کرده تا با انسان‌هایی روبه‌رو شوم که حقیقتاً زنده‌اند. اگر می‌خواستم احساساتی را که با دل‌وجان حس کرده‌ام، بشمارم، به این نتیجه می‌رسیدم که جز آنچه تو به من آموختی حس کنم، چیزی را حس نکرده‌ام و جز آنچه تو به من آموختی تا دوستشان داشته باشم، چیزی را درست نچشیده‌ام.» (برتران دو ژووُنِل، نامه به کُلِت)
Mo0onet
«وقتی به زندگی خود می‌اندیشم، مثل روز برایم روشن است که حمایت تو، برای همیشه، مرا از حوادث بی‌اهمیت دور نگه داشته و آماده‌ام کرده تا با انسان‌هایی روبه‌رو شوم که حقیقتاً زنده‌اند. اگر می‌خواستم احساساتی را که با دل‌وجان حس کرده‌ام، بشمارم، به این نتیجه می‌رسیدم که جز آنچه تو به من آموختی حس کنم، چیزی را حس نکرده‌ام و جز آنچه تو به من آموختی تا دوستشان داشته باشم، چیزی را درست نچشیده‌ام.» (برتران دو ژووُنِل، نامه به کُلِت)
Mo0onet
خاطرات شرورند. نمی‌دانم کجا پناه می‌گیرند و چطور دوباره ظاهر می‌شوند تا باز یادمان بیاورند که گلبرگی هستند، یا شبنمی که تا چشم باز کنیم ناپدید می‌شود.
Mo0onet
کار کشوری که بیشتر از مدرسه و بیمارستان مسجد می‌سازه، تمومه. چیز درستی ازش درنمی‌آد. می‌شه توی خونه نماز خوند. حتی می‌شه تو ذهن با خدا مناجات کرد. به مسجد نیازی نیست. مادرم بیمار بود و ده سال آخر عمرش نشسته نماز می‌خوند. خیلی مقید و معتقد بود. نماز و دعاشو تو سکوت می‌خوند و مزاحم کسی نمی‌شد. امروزه، کسایی که اعتقادی دارن، می‌خوان همه رو باخبر کنن. چه اشتباهی! چه تکبّری! مسجدی روی اون چیزی که از دخترم باقی مونده ساخته خواهد شد. می‌دونم، روحش جای دیگه‌ایه، اما درهرصورت، آداب‌ورسومی هست، نمادهایی هست، به خدا قسم کمی احترام بد نیست!
وحید
حالا همه‌چیز را درموردِ مرگ و جهنم و بهشت می‌دانم. همه‌چیز را تصور کرده‌ام. خودم را گول نزده‌ام. مرگ برای من کفنی عظیم است از سکوتی سپید که آرام‌آرام حشرات آن را می‌درند. تونل، آن نور کم‌سوی آخر تونل، نوازش باد و گل‌ها، تمام این‌ها الکی است. مرگ هیچ‌چیز نیست. از پرده‌ای می‌گذریم و تصویری می‌شویم، خاطره‌ای شکننده و بی‌اهمیت. البته خاطره برای مادرم کوهی بلند خواهد شد که صعود به آن دشوار است، رودی در انتهای دره‌ای که اغلب در آن خواهد افتاد، دریایی که در آن با خیال آسوده خود را به دست مرگ خواهد سپرد. سرمایه‌ای نیز خواهد شد. بدبختی را در جعبه‌ای می‌گذارد، بایگانی‌اش می‌کند. این فلاکت همیشه برای ایفای نقشش آماده است.
وحید

حجم

۲۲۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۲۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۲۴,۵۰۰
۱۲,۲۵۰
۵۰%
تومان