کتاب حرف اول اسمش نون بود
معرفی کتاب حرف اول اسمش نون بود
کتاب حرف اول اسمش نون بود نوشتهٔ حافظ خیاوی است. نشر نیماژ این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی هشت داستان کوتاه. این مجموعه داستان از مجموعهٔ «کتاب بوف» این نشر است.
درباره کتاب حرف اول اسمش نون بود
حافظ خیاوی در کتاب حرف اول اسمش نون بود از همان ابتدا بهشکلی طنزآمیز و درعینحال با تهمایهای از تلخی به تبعات داستاننویسی در محیط شهرستانها میپردازد. خواننده با خواندن این اثر در مییابد که خیاوی مشغول بازنگری مسیری است که تاکنون آمده است. حافظ خیاوی در داستانهای بههمپیوستهای که در مجموعهٔ «حرف اول اسمش نون بود» گردآوری شدهاند، بهسراغ زندگی در شهرستان رفته است. او در این مجموعه سختیها و سرخوشیهای زیستن در یک شهر کوچک برای فردی را که کمی از محیط خود جدا شده است و روحیات و رفتارش چندان شبیه به همگان نیست، روایت میکند. خانواده، اجتماع و نسبت آنها با فردی (نویسندهای شهرستانی) که نوعی تکافتادگی را تجربه میکند، از موضوعاتی است که در داستانهای این اثر دیده میشود.
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب حرف اول اسمش نون بود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره حافظ خیاوی
حافظ خیاوی متولد سال ۱۳۵۲، کارگردان تلویزیون و فرزند دامنههای ساوالان کوه مقدس و شهر باصفای خیاو (مشکین شهر) است. او پس از اتمام تحصیل در رادیو و تلویزیون محلی آذربایجان غربی به کار مشغول شد. مجموعه داستانهای «مردی که گورش گم شد»، «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» و «حرف اول اسمش نون بود» از جمله آثار این نویسنده هستند.
بخشی از کتاب حرف اول اسمش نون بود
«اگر به خیاو آمدی همهٔ آین آدمها و همهٔ این مکانهایی را که نوشتم باز میبینی که کاش خانهٔ عمو و از آن مهمتر دالانش میماند و تو آنجاها را هم میدیدی و تجدید خاطره میکردی و آن روزها را به یاد میآوردی که حیف شد و نماند، که بچههای عمو پایشان را در یک کفش کردند که حتماً باید آن خانه را که یوسف آنقدر دوستش داشت بفروشند و بیشتر از همه هم پیمان اصرار میکرد که کوچکتر از یوسف بود و شماها اگر خیلی در آن کوچه میماندید و به آن زودی از خیاو نمیرفتید بزرگ شدنش را هم میدیدید و میدیدید که هر روز طول پارک جنگلی را میدود که آنوقتها، وقتی که شماها نرفته بودید آسفالتش نکرده، چراغ و نیمکت در حاشیهاش نگذاشته و پارکش نکرده بودند و طول پارک را که تمام میکند میزند به تپهٔ گیردلو و همانطوری که میدود از تپه بالا میرود. بچهٔ دیگر عمو نوشین بود که گمانم بعد از رفتنتان تازه به دنیا آمد و الان سه چهار سالی میشود با پسر عظیم که چون زردنبو است پرویز بهش عظیم خر زنبور میگوید شوهر کرده و هر وقت نوشین را میبینم میگویم حیف و به قول ننه بلقیس جگرم میسوزد و دود از گوشهایم میزند بیرون که چرا با این الدنگ ازدواج کرد که ماشین را آنچنان تند در خیابانها میدواند و صدای موزیک را آنقدر بلند میکند که شیشهٔ مغازهها و خانههای کنار خیابان بلرزد و چنان سبکمغز و ابله است که وقتی امیر با داییمجیدش آن سالی که چرک و عفونت همهجای بدنش را گرفته بود و چند ماهی افتاده بود، داشتهاند از مطب نمیدانم کدام دکتر برمیگشتند پشت سرشان افتاده بوده و هی بوق میزده و مثلاً میخواسته با امیر شوخی کند و سربهسرش بگذارد و امیر که گفت دایی را بردم گذاشتم خانهمان و برگشتم رفتم دنبالش و پیدایش که کردم از زلف بلندش که شنیدهام حالا نوشین نمیگذارد خیلی بلند کند گرفتم و پیشانیاش را چندبار به فرمان کوبیدم دلم خنک شد و نمیدانم نوشین از چه چیز این خوشش آمد که قبل از ازدواج چند سالی هم با هم دوست بودهاند انگار و دوست که بودهاند چندینبار دوتایی به کیش میروند که گویا دوستش که در هتلی هتلدار بوده اتاقی به اینها میداده و گمانم هتلدار همان مرد باریکِ بلندی بود که پارسال پیرارسال با همین داماد دیدمشان که در کافهٔ عینالله آش دوغ میخوردند و تا مرا دید صدایم کرد داماد و رفتم دست دادم و خوشوبش کردم و خوش آمدیدی گفتم و بعد از یکی دو دقیقه که خداحافظی کردم پول آششان را هم یواشکی با عینالله حساب کردم که بعداً هم هیچوقت چیزی در آن باره نگفت و تشکری چیزی هم بهخاطر آش دوغی که عینالله همیشه رویش نعناع داغ میدهد از من نکرد که بیشتر خواسته بودم پیش مهمانی که آش میخورد و میخندید و هی چانهاش را میمالید آبروداری کنم، مهمان بلندقد خوشپوشی که قطرهای از آش دوغ عین الله روی پیراهنش پریده بود که درست به رنگ پیراهن بلند تو بود وقتی که با شیرین از درخت آلوچهای که کنار گندمزار مَحی بود آلوچه میچیدی و میخوردی و مرا نمیدیدی که دورتر از شماها، پشت سرتان این طرف گندمزار کنار گاوهای ننه بلقیس بودم که آن روز نوبت من بود که ببرمشان چرا و هی پیش خودم خیال میبافتم که کاش مامان بابایت پشت آلوچه، توی باغ نبودند و من یواشکی از لای گندمها میرفتم میرسیدم به تو، یواش صدایت میکردم و وقتی که برمیگشتی میبوسیدمت و از بین گندمها میدویدم برمیگشتم پیش گاوها و مهربان میشدم و آنطوری چوبدست را نمیکوفتم به پوزهٔ حِیران و با لگد هم نمیرفتم توی شکم تِللی و مشت نمیزدم به پیشانیشان و غروب که به خانه برمیگشتیم و گاوها میرفتند طویله، ننه بلقیس که مثل همیشه دیگ سیاه را برد گذاشت زیر سینههایشان و دوشید و بعد به خانه که آمد و دیگ را که گذاشت زمین سرکوفتم نمیزد و «خدا بگم چی کارت کنه حافظ چه بلایی سر این زبان بستهها آوردی که باز ناراحت بودند امروز» نمیگفت و آن شب قهر نمیکرد با من و شب که میخوابیدیم قصه «من ایدیم، هادییدی، هودییدی» را میگفت و دستش را به پشتم میکشید مثل همیشه و تا وقتی خوابم بِبرد میمالید پشتم را.»
حجم
۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه