کتاب خانه روان
معرفی کتاب خانه روان
کتاب خانه روان؛ بازگشت به خانه نوشتهٔ یا جسی و ترجمهٔ محمد حکمت است و نشر نون آن را منتشر کرده است. خانه روان (Homegoing) آیین سوگواری ویژهای در میان سیاهپوستان آمریکاست که باور دارند پس از مرگ، روح آزاد میشود تا به سوی زندگی بهتر برود. به باور بردههای اولیه که بنیانگذاران این رسم بودند، روح پس از مرگ به خانهٔ واقعیاش یعنی آفریقا بازمیگردد.
درباره کتاب خانه روان
خانه روان رمانی با قدرت عاطفیِ سرشار و داستانی نفسگیر است که از سیصد سال پیش در غنا آغاز میشود و در طول مسیر به یک رمان آمریکایی تبدیل میشود که در این کشور روایت میشود. به دلیل زبان قدرتمند، غم و اندوهی که روایت میکند، زیبایی سربهفلککشیدهٔ مکانی که به تصویر میکشد و به خاطر پرترهای که از مردم غنا نشان میدهد، خانه روان رمانی درجهیک در میان رمانهایی با موضوع رنج مردم سیاهپوست است.
دو خواهر ناتنی به نامهای افیا و ایسی، در دو روستای مختلف غنا در قرن هجدهم متولد میشوند. افیا با یک مرد انگلیسی ازدواج کرده است و در قصری در آسایش زندگی میکند. بدون اینکه افیا مطلع باشد، خواهرش، ایسی، زیر زمین این قصر، در سیاهچاله زندانی شده تا با هزاران نفر دیگر در تجارت پررونق برده فروخته شده و به آمریکا فرستاده شود؛ جایی که فرزندان و نوههایش در بردگی بزرگ خواهند شد. خواننده بعد از این ماجرا، داستان زندگی نوادگان افیا را در طول چند قرن جنگ در غنا دنبال میکند؛ زیرا کشورهای آفریقایی با تجارت برده و استعمار بریتانیا دستوپنجه نرم میکنند. در سوی دیگر، ایسی و فرزندانش در آمریکا زندگی خود را سپری میکنند. از کار در مزارع جنوب گرفته تا جنگ داخلی و مهاجرت بزرگ، از معادن زغال سنگ پرات سیتی در آلاباما تا کلوپهای جاز و خانههای هارلم قرن بیستم، تا امروز. خانه روان روایت تاریخ آمریکا و آفریقاست.
یا جسی در این کتاب شخصیتهای فراموشنشدنی را به تصویر میکشد که زندگی آنها توسط نیروهایی خارج از کنترل آنها تغییر شکل داده است. خانه روان یک تجربهٔ خواندنی فوقالعاده است که نباید از دست داد.
خواندن کتاب خانه روان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهایی که در آنها رنج مردم سیاهپوست به تصویر کشیده است، پیشنهاد میکنیم.
درباره یا جسی
یا جسی در غنا به دنیا آمد و در هانتسویل آلاباما بزرگ شد. او دارای مدرک لیسانس زبان انگلیسی از دانشگاه استنفورد و مدرک MFA از کارگاه نویسندگان آیووا است. او بانوی سیاهپوست جوانی است که دوست دارد در داستانهایش رنج مردم سیاهپوست را روایت کند.
بخشی از کتاب خانه روان
«شبی که افیا اوچر در گرمای دمکردهٔ سرزمین فانتی زاده شد، آتشی خروشان جنگلی را که درست بیرون ملک پدرش بود، درنوردید. آتش با شتاب حرکت میکرد و تا چندین روز راه میگشود. به هوا زنده بود، در غارها میخوابید و لابهلای درختها پنهان میشد. بیخیال آواری که پشت سر بر جا میگذاشت، شعله میکشید و میسوزاند تا به دهکدهای آشانتی رسید. در آنجا ناپدید شد و به شب پیوست.
پدر افیا، کوبی اوچر، همسر اولش، بآبا، را به همراه کودک تازه گذاشت و رفت تا بلکه خسارت وارد به سیبزمینیهای شیرینش را ارزیابی کند؛ سیبزمینی شیرین: این پرارزشترین محصولی که تا دوردستها معروف بود خانوادهها را سرپا نگه میدارد. هفت تا از بوتههای کوبی از بین رفته بود و او از دست دادن هرکدام از آنها را چون ضربهای به خانوادهاش حس میکرد. همان موقع هم میدانست خاطرهٔ آتشی که سوزاند و سپس گریخت، او و فرزندانش و فرزندان فرزندانش را تا هنگامی که نسلش ادامه یابد، رها نخواهد کرد. وقتی به کلبهٔ بآبا برگشت و افیا فرزند آتش آن شب را دید که در هوا زار میزد، به همسرش نگاهی کرد و گفت: «دیگه هیچوقت دربارهٔ چیزی که امروز اتفاق افتاد، حرف نمیزنیم.»
روستاییها شروع کردند به حرف درآوردن که بچه زادهٔ آتش بود و بآبا به همین خاطر شیر نداشت. افیا را همسر دوم کوبی شیر میداد که همین سه ماه پیش پسری به دنیا آورده بود. افیا پستان به دهان نمیگرفت و وقتی میگرفت، لثههای تیزش گوشت اطراف پستان زن را میکشید تا جایی که زن، دیگر از شیر دادن به این بچه میترسید. برای همین افیا لاغر شد، پوستی بر استخوانهایی کوچک چون استخوان پرندگان با دهانی به سان حفرهای سیاه و بزرگ که فریاد گرسنگی را چنان از خود بیرون میداد که در سرتاسر ده به گوش میرسید، حتا در روزهایی که بآبا تمام تلاشش را برای خفه کردن آن به کار میبست و لبهای بچه را با کف زبر دست چپش میپوشاند.
کوبی چنان دستور میداد «دوستش داشته باش،» انگار دوست داشتن به سادگی برداشتن غذا از بشقابی فلزی و گذاشتن آن در دهان یک نفر بود. شبها، بآبا خواب میدید که بچه را در جنگل تاریک رها کرده تا خدای نیامه هرچه دلش خواست، با او بکند.
افیا بزرگ شد. تابستانِ پس از تولد سهسالگیاش، بآبا اولین پسرش را به دنیا آورد. اسمش را فیایفی۶ گذاشتند. بچه چنان چاق بود که گاهی وقتی حواس بآبا نبود، افیا او را روی زمین، مثل توپ، قل میداد. اولین روزی که بآبا گذاشت افیا فیایفی را بغل کند، بچه تصادفی از دستش افتاد و با باسن به زمین خورد و دوباره از زمین کنده شد و روی شکمش فرود آمد و سرش را بالا آورد و به همهٔ کسانی که در اتاق بودند، نگاه انداخت و گیج بود که آیا گریه کند یا نه. تصمیم گرفت نکند، ولی بآبا که داشت بانکو هم میزد، چوب همزنش را بلند کرد و روی پشت برهنهٔ افیا کوبید. هر بار که چوب از بدن دختر کنده میشد، ذرههای داغ و چسبان بانکو را به جا میگذاشت که پوست و گوشت افیا را میسوزاند. تا کار بآبا تمام شود، افیا با زخم پوشانده شده بود و فریاد میزد و گریه میکرد. فیایفی از روی زمین، درحالیکه روی شکمش از این سو به آن سو غلت میزد، با چشمان درشت و خیرهاش به افیا نگاه میکرد ولی صدایش درنمیآمد.
کوبی به خانه آمد و دید زنهای دیگرش به زخمهای افیا رسیدگی میکنند و بیدرنگ متوجه شد چه اتفاقی افتاده است. کوبی و بآبا تا دیروقت شب باهم دعوا کردند. افیا از لای دیوارهای نازک کلبه، جایی که روی زمین دراز کشیده بود و مرتب به خوابی تبدار فرومیرفت و بیدار میشد، صدایشان را میشنید. در رؤیایش، کوبی شیری بود و بآبا درختی. شیر درخت را از جا برکند و آن را دوباره محکم به زمین کوبید. درخت به نشانهٔ اعتراض شاخههایش را گسترد و شیر آنها را یکییکی از جا کند. درخت، حالا افقی، شروع به گریستن مورچههای قرمزی کرد که از ترکهای باریک روی پوستهاش پایین میرفتند و در زمین نرم دور بالای تنهٔ درخت گرد هم میآمدند.
و به این ترتیب چرخه آغاز شد: بآبا افیا را میزد و کوبی بآبا را. وقتی افیا به دهسالگی رسید، میتوانست تاریخچهٔ تمام جای زخمهای روی تنش را بگوید: تابستان سال ۱۷۶۴ که بآبا سیبزمینیهای شیرین را روی پشت افیا خرد کرد؛ بهار سال ۱۷۶۷ که با سنگی روی پای چپ افیا کوبید و انگشت شستش را شکست طوری که از آن به بعد همیشه به جهت مخالف دیگر انگشتانش اشاره میکرد. به ازای هر جای زخمی روی بدن افیا، یکی هم روی تن بآبا وجود داشت، ولی این نه مانع مادر میشد که دختر را بزند و نه مانع پدر که دست روی مادر دراز کند.
زیبایی روزافزون افیا هم مزید بر علت بود. وقتی دوازده سالش شد، اندامش تغییر کرد. مردهای ده میدانستند که او به زودی زن میشود و مترصد فرصتی بودند تا از بآبا و کوبی او را خواستگاری کنند. هدیهها شروع شد. یکی از مردها بهتر از هرکس دیگری در ده شراب نخل درست میکرد، ولی تورهای ماهیگیری یک نفر دیگر هم هیچوقت خالی نبود. خانوادهٔ کوبی از تصدق سر زنانگی روبهرشد افیا سورچرانی میکردند و شکمها و دستهایشان هرگز خالی نبود.»
حجم
۳۸۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
حجم
۳۸۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب متفاوتی بود ولی خیلی طولانی بود حوصله زیادی میخواست تا تهش برسی