کتاب ملودی سکوت
معرفی کتاب ملودی سکوت
کتاب ملودی سکوت داستانی از شارون ام.دراپر با ترجمه مطهره ابراهیم زاده است. این داستان، روایتگر ماجرای دختری است که ذهن پیچیده و بیماریهای جسمانیاش، مانعی برای بروز تواناییهای شگفتانگیزش شده است.
این رمان جایزه «ژوزت فرانک» را از بنیاد کتاب کودک کالج بانک استریت برنده شد.
درباره کتاب ملودی سکوت
شارون ام.دراپر در کتاب ملودی سکوت داستان دختری به نام ملودی را نوشته است. او از کودکی در حفظ تعادلش مشکل داشت. در حدی که حتی نگه داشتن یک عروسک نرم هم در توانش نبود. راه رفتن که جای خود را دارد. او کلمهها، بوها و مزهها را به راحتی به خاطر میسپرد اما نتوانست کلمهای به زبان بیاورد و به همین دلیل هم دیگران فکر کردند که کاری از او ساخته نیست. هرچند خودش میداند تفاوتهایی با دیگران دارد اما از تواناییهایش هم آگاه است. چون راه نمیرود و حرف نمیزند، امکانی برای نشان دادن تواناییهایش ندارد. با اینحال، قبول نمیکند که به مدرسه کودکان استثنایی برود.
ملودی تمام تلاشش را میکند تا خودش را به دیگران اثبات کند و تواناییهایش را نشان دهد، اما هربار با در بسته مواجه میشود. پدر و مادر و یکی از همسایههایشان در نهایت به کمک او میآیند و دستگاه پیشرفتهای برایش تهیه میکنند. دستگاهی که میتواند ذهن پیچیده و مغز توانمند او را به دیگران نشان دهد و ارتباطش را با دنیای بیرون، سادهتر کند. این دستگاه کمک زیاد به او میکند و این بار ملودی شانسش را در یک مسابقه هوش میسنجد...
ملودی سکوت بهترین در سال ۲۰۱۱ بهترین کتاب به انتخاب معلمان و دانشآموزان اعلام شد.
کتاب ملودی سکوت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
ملودی سکوت داستان جذابی برای تمام دوستداران رمان و ادبیات داستانی است.
بخشی از کتاب ملودی سکوت
بهگمانم همان اوایل و وقتی خیلی کوچکتر بودم متوجه شدم که با بقیه فرق دارم. ازآنجاییکه مشکلی در فکرکردن یا بهیادسپردن نداشتم؛ اینکه نمیتوانستم هیچ کار دیگری بکنم برایم خیلی عجیب بود. این ناتوانیها باعث میشد زود از کوره دربروم.
کوچکتر که بودم، حدوداً یکساله، روزی پدرم برایم یک گربهٔ عروسکی خرید. عروسک پولیشی نرم و سفید بود و درست بهاندازهای بود که انگشتهای کوچک و تپلِ بچهای همسن من بتواند از پس بلندکردنش بربیاید. آن موقع در گهوارهام نشسته بودم و کمربندم را هم محکم برایم بسته بودند. حسابی داشتم از تماشای منظرهٔ روبهرویم که فرش سبز کف سالن و مبلمانِ همرنگش بود لذت میبردم. مادرم عروسک را در دستانم گذاشت و من با دیدنش لبخند زدم.
بعد با لحن بامزهای که بزرگترها برای حرفزدن با بچهها استفاده میکنند گفت: «ملودی نگاه کن. بابایی برات تیتی خوشگل خریده.»
تیتی دیگر چیست؟ نه اینکه یادگرفتن بقیهٔ کلمات کار راحتی است؛ حالا دیگر باید معنی این کلمات مندرآوردی را هم یاد بگیرم.
از خزهای نرم گربهٔ عروسکی خیلی خوشم آمد اما نتوانستم آن را در دستانم نگه دارم و عروسک روی زمین افتاد. پدرم آن را از زمین برداشت و دوباره در دستانم گذاشت. واقعاً دلم میخواست آن عروسک را در دستانم نگه دارم و بغل کنم؛ اما دوباره از دستم افتاد. تا جایی که یادم میآید حسابی عصبانی شدم و زدم زیر گریه.
پدرم سعی داشت ناراحتیاش را پنهان کند اما صدای خشدارش او را لو داد. با لحنی آرام گفت: «عسلم، دوباره امتحان کن. تو میتونی از پسش بر بیای.»
پدر و مادرم بارهاوبارها آن عروسک را در دستان من گذاشتند اما هر بار انگشتهای کوچک من آنها را ناامید میکرد و عروسک دوباره قِل میخورد و نقش زمین میشد.
البته من هم به سهم خودم نقش زمین شدهام. فکر کنم به همین خاطر است که خیلی خوب فرشمان را به یاد دارم. از فاصله به آن نزدیکی، فرشی زشت و سبزرنگ بود. به نظرم این فرشهای زبر، قبل از بهدنیاآمدن من از مُد افتاده بودند. ازآنجاییکه مدت زیادی با صورت روی فرش افتاده بودم، کاملاً با طرز بافتهشدن تاروپودش آشنا هستم. چون نمیتوانستم غلت بخورم مجبور بودم به همان حالت منتظر بمانم تا کسی بیاید و من را از دست آن فرش زبر و زشت نجات دهد. تا زمانی که ناجی من از راه برسد، من بودم و فرش زبر و بوی ترشِ شیری که از دهانم بیرون ریخته بود.
وقتهایی که روی صندلی مخصوص کودک نبودم و روی زمین نشسته بودم، پدر و مادرم کلی بالش و کوسَن دورم میچیدند تا نیفتم؛ اما بهمحض اینکه پرتوی طلاییرنگ خورشید از پشت پنجره میتابید، نظرم را جلب میکرد و من هم سرم را میچرخاندم تا رقص ذرههای غبار را در دل آن پرتو ببینم، با صورت به زمین میخوردم. جیغوداد میکردم و بعد یک نفر میآمد من را بلند میکرد و مینشاند و این بار کوسنهای بیشتری دورم میچید؛ اما بعد از چند دقیقه دوباره همان اتفاق میافتاد و من با صورت نقش زمین میشدم.
بعضی وقتها پدرم کارهایی میکرد که بخندم. مثلاً سعی میکرد مثل قورباغهای که در برنامهٔ تلویزیونی دیده بودیم، بپرد. این کارش باعث میشد که من بزنم زیر خنده و دوباره بیفتم. دلم نمیخواست بیفتم. قصدش را هم نداشتم اما کاری از دستم ساخته نبود. اصلاً نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم. اصلاً.
حجم
۲۱۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۲۱۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
نظرات کاربران
ناراحت کننده بود ولی پیام اموزشی برای تک تک ما ادمای به ظاهر سالم داره بغض کردم بخاطر کاری که با ملودی کردن تصورش هم حتی سخته نتونی حرف بزنی، درد و دل کنی، حتی عصبانیت و شادی، ترسیدنتو با هم اشتباه بگیرن
کتاب راجع به یک دختر معلول است. البته در کنارش میشه اطلاعاتی هم راجع به فرهنگ و وضعیت کشور آمریکا به دست آورد. این کتاب رو زود تمام کردم. واقعا عالی نوشته شده بود.
سلام قطعا توصیه میکنم از ی حدی خیلی جذاب شد و همون اعتیادی ک ب کتاب داشتم و شوق و ذوقم رو ب شدت حس کردم ب شدت توصیه میکنم
سلام امیدوارم بتونید وقتتون رو صرف خوندنش کنید خیلی کتاب مفهومی بود جوری که بعضی جاهاش ادم بغضش میگرفت اینکه هیچ کاری از دستت بر نمیاد تا بتونی با دیگران ارتباط برقرار کنی هرچی در ذهن داری رو بهشون بگی
کتابی ارزشمند که حرف های زیادی برای گفتن داره؛ ماجرای دختر کوچولوی باهوشی که دنیایی از مفاهیم و جملات در ذهنشه ولی بخاطر نوعی آسیب مغزی قادر به بیان و بروزشون نیست و چالش های فراوانی که در روزهای کودکیش
این کتاب فوق العاده ست نمیتونم توصیفش کنم مثل اینه که بخوای مزه بستنی رو برای کسی که زبانش چشایی نداره توصیف کنی! فقط عکس روی جلد میبایست موفرفری میبود.
تنها مشکل این است که ، زمانی که لازم است کتاب را دوبار بخوانید ، گزینه ای ندارد که بلافاصله به اولین صفحه برگردید
خیلی قشنگ و آموزنده بود
داستان خوبی درباره یک فرد معلول بود که فرصت خوبی برای تفکر به آدم میداد
امید بخش و البته توانفرسا. تلاش ملودی تحسین برانگیزه. ولی آدم ناتوان باشه واقعا بهتر از اینه که گرفتار خودخواهی های احمقانه بشه.