کتاب دیگران
معرفی کتاب دیگران
کتاب دیگران نوشتهٔ ماهر اونسال اریش و ترجمهٔ مژده الفت است و نشر نو آن را منتشر کرده است. دیگران داستانی از مردم ترکیه در دههٔ ۶۰ میلادی است و رنجی که متحمل میشوند و تغییراتی که در جامعه و زندگیشان به وجود میآید.
درباره کتاب دیگران
در کتاب دیگران حالوهوای سالهای ۱۹۶۰ ترکیه حاکم است. داستان با ریشهکن شدن از زادگاه، کوچ و سفری پرزحمت آغاز میشود و با احساس بیگانگی و هراس در خانهای رازآلود و پرماجرا در استانبول ادامه مییابد و زمانی کاملاً در ذهن مخاطب شکل میگیرد که هر دو بخش کتاب (دو روایت مختلف از یک اتفاق) خوانده میشود.
ماهر اونسال اریش ضمن به تصویرکشیدن نحوهٔ زندگی و تفکر مردم در آن سالها و مواجههشان با خرافات و واقعیات، فضای سیاسی را نیز با ظرافت ترسیم میکند؛ از اشاراتش به دوران مندرس و احزاب گوناگون آن دوران تا کوچ اجباری یونانیان مقیم ترکیه بعد از ماجرای سپتامبر ۱۹۶۰ که نقطهٔ پایانی است بر سالها همسایگی و دلبستگی.
در آغاز هر فصل شعری از کتاب مناظری از انسانهای کشورم، اثر ناظم حکمت آمده است که گویی به نوعی با ماجراهای آن فصل پیوند دارد. نویسنده هر بخش از کتاب خود را به یکی از نویسندگان پیشکسوتش تقدیم کرده است. تقدیم اثر نه فقط به احترام یاد و خاطرهٔ آن بزرگواران بلکه همچنین به دلیل ارتباط روایات نویسنده است با آنچه آنان سالها پیش نوشتهاند. بخش اول به رفیک حالید کارای تقدیم شده است و بخش دوم به حسین رحمی گُرپینار.
نام کتاب از سویی اشاره دارد به از ما بهتران و از سوی دیگر به هرکس غیر از ما! یعنی هرکس که دیگری یا جامعه به نوعی از خود میراندش. در واقع گویی هر فرد جامعه برای سایر افرادش «دیگری» به حساب میآید و این کتاب حکایت همان دیگران است.
خواندن کتاب دیگران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات ترکیه با فضای سیاسی و اجتماعی خاص این کشور پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دیگران
«اتوبوس که با کنارههای خمیدهاش به حیوان غولآسای لاکدار و گوژپشتی میمانست از پشت درختزارها پدیدار شد. ابتدا گرد و غبار و دودش را نمایان کرد و بعد هیکلش را. غرش شبشکاف اتوبوس پیش از خودش از راه رسیده بود. سنگینسنگین نزدیک شد. با صدایی غریب همچون خرناس سگ خیابانی خسته و محزونی پیش روی جمعیتِ منتظر ایستاد. چند ساعتی از نیمهشب گذشته و کوچههای نیده از سرما یخ زده بود. آدمهای سرمازده، گویی ترسان از رم دادن حیوانی وحشی، بیحرکت سر جایشان ایستاده بودند. اتوبوس که رسید، مردان و زنان، بچهها، جلوپلاسها، گونیها، بقچهها، زنبیلها و چمدانها به حرکت درآمدند. بچهها روان به دنبال مادران، کودکان با مُف خشکیده روی صورتشان، پدران مشغول بستن بقچهها روی باربند اتوبوس، سربازان سرتراشیده در گوشهای سرگرم سیگار پیچیدن و پدربزرگان تکیهزده به اتوبوس، سکوت گسترده بر سرمای گزندهٔ شب را بر هم زدند و محشری به پا کردند. مسافرانی که در نشیب و فراز جادهای در دامنهٔ کوههای توروس با حرکت گهوارهوار اتوبوس به خواب رفته بودند با سر و صدا بیدار و پیاده شدند. نفسی تازه کردند و زود برگشتند سر جاهایشان. اتوبوس هفتهای سه بار از ایستگاه آدانا حرکت میکرد. از تقاطع تارسوس به چامالان میرسید و از آنجا هنهنکنان پیرامون رشتهکوه توروس میگشت.
از پُزآنتی به جادهای هموار وارد میشد و تا اولوکیشلا میرفت. باغچهلی را پشت سر میگذاشت و کمی بعد از نیمهشب وارد ایستگاه نیده میشد. بعد از سوار کردن مسافران از بُر به طرف آکسارای راه میافتاد. با پشت سر گذاشتن آن شهرستان ساکت و محزون، دم ظهر به شرفلیکُچحصار و چند ساعت بعد هم به میدان هرگله، در پایتخت باشکوه جمهوریت جوان، میرسید و پس از پیاده کردن مسافران و بارها هنوز موتورش خنک نشده راه برگشت را در پیش میگرفت. پیش از راه افتادن اتوبوس در آن مسیر اوضاع سفر فلاکتبار بود. سفر با کالسکهٔ تکاسبه از نیده تا آنکارا سه روز طول میکشید. آنها که موفق میشدند بپرند پشت کامیونها، در اثر تکانها و گرد و خاک و گرمای آفتاب دچار تهوع میشدند و پس از سفری یکروزه تا سه روز به خود نمیآمدند. اتوبوس در دورهٔ مندرس شروع به کار کرد. در ابتدای کارش فقط هفتهای یکبار حرکت میکرد. یکشنبه از آدانا راه میافتاد و دوشنبه مردم را برای انجام کارهایشان به آنکارا میرساند و شنبه برمیگشت. یک سال و نیم پس از کودتا که اینونو باز سر کار آمد، روزهای کار اتوبوسی که مندرس برای بردن پنبهکاران به آدانا و ارسال مدارک و پول به آنکارا راه انداخته بود به سه روز در هفته رسید. اتوبوس غولپیکر آنقدر قدیمی بود که اگر به حال خود رهایش میکردند خرخرکنان میخوابید و هرچه سقلمه و کتکش میزدند پا نمیشد.
اتوبوس حرکت کرد. صابره کوچولو بهرغم آنهمه سر و صدا حتی یکبار هم چشم باز نکرد. در قنداق سفت و سخت پیچیدهاش هیچ نق نزد. قندان توی بغل فوزیه خانم بود و ساجده، بچهٔ وسطی، در آغوش پدرش. سعاد، بزرگترین بچه، روی چمدان چوبی نشسته بود که در راهروی اتوبوس گذاشته بودند و پشتش را تکیه داده بود به مادرش. آنروزها صندلی گرفتن برای بچهها صورت خوشی نداشت. اصلاً به ذهن کسی خطور نمیکرد برای بچه درخواست صندلی کند، آن هم در اتوبوس جورکشی که هفتهای چند بار از آدانا راه میافتاد و تمام مسافران چوکوروا را تا آنکارا میبرد. کمی بعد از راه افتادن اتوبوس دو بچه به خواب رفتند. فوزیه خانم هم گهگاه خوابش میبرد و سرش کج میشد، اما با تکانها و تلقتولوق اتوبوس در جادهٔ سنگی از خواب میپرید. اول نگاهی به صابره میانداخت و بعد به شوهرش. آقافخرالدین که دید بچهها خواباند سیگاری روشن کرد. به جاده و به آنکارا فکر میکرد و به استانبول که در پایان سفر در انتظارشان بود. یک بار پس از پایان دورهٔ دبیرستان تجارت در کایسری، برای شرکت در امتحان آکادمی علوم اقتصادیتجاری به آنکارا رفته و در بلوارهایش قدم زده بود. پارک گنچلیک و آرامگاه آتاتورک را دیده بود. جایی که جنازهٔ آتاتورک پس از تشییع منتقل شده بود. حتی سوار اتوبوسبرقی شده و از اولوس به ینیشهیر رفته بود. وقتی در گزینش پذیرفته نشده و برگشته بود، به دوستش گفته بود: "عجب شهری بود، داداش! چه پایتختی. حتی آبی که از فوارههایش بالا میپرد بوی مدنیت میدهد!"»
حجم
۸٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه