دانلود و خرید کتاب وقتی موسی کشته شد ضیا قاسمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب وقتی موسی کشته شد

کتاب وقتی موسی کشته شد

معرفی کتاب وقتی موسی کشته شد

کتاب وقتی موسی کشته شد نوشتهٔ ضیا قاسمی است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. وقتی موسی کشته شد داستان پسری دارای معلولیت به نام موسی و روایت سرزمین­ افغانستان و مردمی است که ساختار سنتی جامعه‌شان تحت تأثیر مدرنیسم و پویایی‌های سیاسی آن برهم خورد؛ اما هیچ­گاه به دلیل وجود طالبان و عوامل دیگر با یک نظام اجتماعی مطلوب و راهگشا جایگزین نشد.

درباره کتاب وقتی موسی کشته شد

ضیا قاسمی، شاعر و نویسندهٔ شناخته‌شدهٔ افغانستانی، در مهاجرت، داستانی نوشت که با روی کارآمدن مجدد طالبان دوباره سر زبان‌‌ها افتاد و نگاه‌ها را به سمت خود جلب کرد. وقتی موسی کشته شد روایت سلطهٔ طالبان بر افغانستان حوالی سال‌های ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۱ و ظهور مجدد آن‌ها در سال ۲۰۲۱ است. داستان در روستایی دورافتاده با نام زرسنگ روایت می‌شود که مثال بارز جوامع خودبسنده­ در دل جغرافیای کوهستانی افغانستان است که نظام اجتماعی آن‌­ها کم‌‌کم و از زمان عبدالرحمن خان در دو دههٔ پایانی سدهٔ نوزدهم میلادی تحت تأثیر تحولات سیاسی بیرونی قرار می­‌گیرد؛ تا جایی که نیازهای نخستین مردم به کمک‌ها و معادلات بین‌­المللی گره می­‌خورد. در این داستان، یک روستای کوچک به کل دنیا وصل می‌شود. تصمیماتی که کشورهای دیگر می‌گیرند یا حتی نمی‌گیرند، بر زندگی آن‌ها اثر می‌گذارد. موسی پسری دارای معلولیت مادرزادی شیفتهٔ دختری می‌شود و از سویی دیگر، رؤیاهایی در سر دارد و برای رسیدن به آن‌ها تلاش می‌کند؛ تلاشی که مشخص نیست به نتیجه می‌‌رسد یا نه. او آن‌قدر سرخورده می‌شود که به ورطهٔ جنون و خیال هم می‌رسد. موسی به دنبال پیداکردن راهی برای زنده‌‌ماندن است؛ زندگی‌کردن که انگار ازشان دریغ شده است. 

خواندن کتاب وقتی موسی کشته شد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌هایی با موضوع رنج مردم افغانستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب وقتی موسی کشته شد

«موسی سی سال پیش از آن‌که طالبان بکُشندش، در یک روز سرد پاییزی در سال‌های آخر حکومت شاهی، به دنیا آمد. درست پیش از کودتای پسر کاکای پادشاه و آغاز ناآرامی‌هایی که این‌همه سال طول کشید و کُشته شدن موسی هم در دامنهٔ آن اتفاق افتاد. هیچ هم معلوم نبود که تا چه وقت پس از آن ادامه پیدا می‌کند.

در وقت تولد موسی، کم مانده بود مادرش بمیرد. پدر موسی دو روز راه رفته بود تا پیرزن قابله‌ای را از خارزار به زرسنگ بیاورد.‌ پیرزن قابله وقتی نوزاد را در قطیفهٔ سفیدی پیچاند و به دست یکی از زن‌هایی داد که کمکش می‌کردند، بی‌حال به دیوار کاهگلی تکیه داد و گفت «این سخت‌ترین زاییدنی بود که در عمرم دیده بودم.» چشم‌هایش را بست و دوباره گفت «خدا کند پایَک‌هایش جور شوند.»

دیگِ پُرآبی روی دیگدانِ گوشهٔ خانه می‌جوشید. بوی اسفند و بَدره تندورخانه و دهلیز را پُر کرده بود. نور خورشید مانند ستونی کج از موری به داخل خانه تابیده بود و در شعاعش ذره‌های کوچک گَرد شناور بودند.

یکی از زن‌ها نوزاد را در بغل گرفته بود و سه‌تای دیگرشان با نگرانی دَور زن زاچه نشسته بودند. «سلطانه! جوری؟» «سلطانه! صدای مرا می‌شنوی؟» زاچه نالهٔ گنگی کرد. چشم‌هایش بسته بودند. بی‌حال و پُرخون روی تشکِ پَخته‌ای در جاگه افتاده بود.

قابلهٔ پیر پشتش را از دیوار کاهگلی کند و نزدیک آن‌ها رفت. با انگشتان لاغر و پُرخونش نبض زاچه را گرفت. «شکرِ خدا! از خطر تیر شد. بمانید که آرام باشد. پس به حال می‌آید.»

زن‌ها از مادر جدا شدند و دور نوزاد جمع شدند. قابله گفت «کمی آب در آفتابه یخ‌گرم کنید که جانش را بشوییم.» یکی از زن‌ها سوی دیگدان رفت. دیگران قطیفه را از دور نوزاد باز کردند. «وای، خدایا! خدا کند پای‌هایش جور شوند.» قابله نوزاد را از آن‌ها گرفت و با دقت به پاهایش نگاه کرد. هر دو پای نوزاد از زانو به پشت قات بودند. پیرزن خواست به‌آرامی بازشان کند. ولی پاهای ازپشت‌قات‌شده باز نشدند. هر دو پا همان‌طور محکم بسته بودند و زانوها هیچ راست نمی‌شدند. «عیبی است. باید کابُل ببرید، پیش داکتر. توکل به خدا که جور شود.» یکی از زن‌ها طاقت نکرد و نزدیک شد و پاهای نوزاد را امتحان کرد. استخوان زانوها انگار خشک بودند. انگار نوزاد آن‌ها را محکم جمع گرفته بود. «حالی چی رقم به آته‌اش بگوییم؟» ستون آفتاب نیمه شد و سایه‌ای جای خالی آن را پُر کرد. زن‌ها به سقف نگاه کردند. خروسی آمده بود لب موری، سرش را خم کرده بود و با دقت داخل خانه را نگاه می‌کرد. یکی از زن‌ها دست‌هایش را طرف خروس تکان داد. «کیش، کیش!» اما خروس تکان نخورد. «این سبیل‌مانده چه‌قدر بی‌حیاست.» زنی دیگر دست‌گیرک را از کنار دیگدان گرفت و طرف موری بالا انداخت. خروس غُرغُری کرد و سرش را بالا کشید و از لب موری پس رفت. دست‌گیرک، به سقف‌نارسیده، پس پایین آمد و آن طرف‌تر بر گلیم کهنه افتاد. ستون نور کامل شد.»



شاهدخت
۱۴۰۴/۰۱/۱۳

امتیاز ۷از۱۰

«زیاد گپ زدیم. مانده که نشدید؟» «نه، سَیلْ سَیل است. قصه هم نصف سَیل است.»
شاهدخت
تصویر داخل چشمه بغض کرد. سلطانه هم بغض کرد. اشک از چشم تصویر داخل چشمه رو به بالا ریخت. اشک از چشم سلطانه رو به پایین ریخت. اشک‌های‌شان در سطح آب به هم رسیدند و یکی شدند. تصویر داخل چشمه موج برداشت.
شاهدخت
تحلیل داده برای کسب و کار
آیرا ج. هیموویتس
ترجمه‌ی جامع ارولوژی کمپل ۲۰۱۶؛ جلد ۱۷
محمد رضا یوسفی
یکسال و چهل روز
طیبه مزینانی
واقعیت درمانی برای قرن بیست و یکم
رابرت ای ووبلدینگ
موش ها و آدم ها
جان استاین بک
مجموعه سوالات میکروطبقه بندی شده ۲۴ سال کنکور معماری، فن ساختمان (جلد دوم)
امیررضا روحی زاده
تولد ترس
مهدی شفیعی
شادی، قطعه گمشده پازل زندگی
مهری سلماسی
روزهای بی قرار
رضیه رستگار
نظریه سیستم های راف و کاربردهای آن
تورج کریمی
مکانه اهل البیت (ع) فی تصریحات الخلفاء الثلاثه و الائمه الاربعه و المفسرین الکبار الخمسه
سیدکاظم مصطفوی
طور تماشا، نام نمادین امام حسین (ع) در ادبیات عرفانی
آنه ماری شیمل
هیجانات (خلاصه کتاب)
اشو
سرگذشت ترجمه های من
محمد قاضی
اصلا هم ناگهان نبود
مظاهر شهامت
سایه‌ای بدون بدن
علی‌رضا کاهد
رژیم غذایی اتکینز، تناسب اندام برای یک عمر
رابرت سی. اتکینز
تربیت به این ترتیب
محمدحسین شیخ شعاعی
دیفای و آینده فایننس
کمپبل هاروی
سفرنامه های ونیزیان در ایران
جوزافا باربارو

حجم

۱۱۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۱۱۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان