دانلود و خرید کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه بهزاد فراهانی
تصویر جلد کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه

کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه

انتشارات:نشر گویا
امتیاز:
۴.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه

کتاب الکترونیکی «پنجاه و پنج داستان کوتاه» نوشتهٔ بهزاد فراهانی در نشر گویا به چاپ رسیده است. این کتاب به قلم بازیگر و فیلم‌نامه‌نویس ایرانی بهزاد فراهانی است که در نگارش داستان نیز طبع‌آزمایی کرده است.

درباره کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه

بهزاد فراهانی اثر خود را به همه درمنکی‌ها تقدیم کرده و در داستان‌هایش ردپایی از روستای زادگاهش مشاهده می‌شود. داستان‌ها نثری ساده و بی‌آلایش دارند. علاوه بر این، یادداشت‌هایی در ستایش و توصیف برخی بزرگان سینمای ایران نیز در اثر حاضر جای گرفته است.

کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه ایرانی با فضاهای روستایی و قدیمی و نثرهای ساده و روان پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه

فقط چهار قران پول در جیبم بود. وقتی بیرون آمدم فکر کردم با این پول اندک چی بخورم؟! به فکرم رسید که یک نان سنگک می‌گیرم دو قران! دو قران مانده را هم حلوا ارده می‌گیرم و سیر میشم. نان گرفتم و در حال گذشتن از جلوی سینما ژاله عکس‌ها را سِیر کردم و دیدم که ناصرخان ملک‌مطیعی در فیلم «غفلت» بازی کرده. با حسرت از جلوی سینما گذشتم. برای اینکه به بقالی برسم باید از جلوی کبابی پرمشتریِ بغل سینما می‌گذشتم. عطرِ کباب و بخار بی‌امان روغنی که روی منقل می‌چکد چنان تسخیرم کرد که ایستادم و مدتی بویِ خوش را با کیف بلعیدم. دل به دریا زدم و رفتم جلو و با خجالت پرسیدم: «آقا ببخشید یه سیخ گوجه هم می‌شه؟!» همان‌طور که باد میزد و سیخ‌ها را می‌چرخاند نگاهی به سر و پایم کرد و گفت: «آره میشه! چرا نمیشه نانت رو بده من!» نان را گرفت از وسط نصف کرد و نیمش را تا زد و روی نیمهٔ دیگر گذاشت و به کار خود مشغول شد. وقتی روغن سیخ‌های کباب را لایِ نان‌ها می‌گرفت دیدم که لایِ نانِ من هم گرفت. پریدم جلو و گفتم: «آقا من فقط گوجه می‌خوام!!» گفت: «می‌دانم» و بکارش ادامه داد. کباب‌ها همه آماده شد وقتی سیخ‌ها را می‌کشید یکی هم لایِ نانِ من کشید. باز گفتم: «آقا من فقط گوجه می‌خوام» چهره‌اش در هم رفت و گفت: «خفه!! برو اونجا بگیر بشین! حرفم نزن!» یه سیخ گوجه کنار کبابم کشید و روی آن سماق پاشید و کمی ریحانم کنارش گذاشت و یک شیشه لیموناد که تا آن زمان نخورده بودم. اصلا تا حالا آنقدر کسی به من احترام نگذاشته بود. درست است که با اشتها می‌خوردم، ولی دلشوره‌ای آزارم می‌داد که «از من چه طلب خواهد کرد؟!» آن روزگار برای جوان‌های نورس روزگار خوبی نبود، بخصوص اگر بروروئی هم داشتند. به‌هرحال کباب و رباب و همه چی خورده شد. از جایم با اکراه بلند شدم که به داروخانه بروم. دوقرانیِ کف جیبم را در دستِ لرزانم سبک سنگین کردم و وقتی به مرد کبابی رسیدم «گفتم ببخشید! آقا من همینو دارم، بعداً براتون میارم» مرد کبابی نگاهی به مهربانی نثارم کرد و گفت: «برو بچه جون! هروقت داشتی، به کسی که مثلِ خودت نداشت کمک کن!» دوران گذشت و گذشت. 

Rasoul
۱۴۰۱/۰۷/۰۶

بعضی از داستانهاش قشنگ بود

Amir
۱۴۰۲/۰۴/۲۷

این کتاب از زبان استاد فراهانی واقعا زیبا، دوست‌داشتنی و عالی هست. کاملا خودتان را همراه راوی حس می‌کنید و در داستان‌های او سهیم می‌شوید.

Amir Malek hoseyni
۱۴۰۲/۰۲/۲۱

عالی و روان

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۸۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۱۸۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۵۶,۰۰۰
۱۶,۸۰۰
۷۰%
تومان