کتاب شام با آدری هپبورن
معرفی کتاب شام با آدری هپبورن
کتاب شام با آدری هپبورن نوشته ربکا سرل است. این کتاب با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی منتشر شده است و داستان یک شب جادویی است.
درباره کتاب شام با آدری هپبورن
این کتاب داستان دختری بهنام سابرینا است که با یک موقعیت عجیب روبهرو میشود. او وارد رستوران میشود و متوجه میشود ۵ نفر آدم آنجا هستند که او مدتها پیش آرزو کرده بود با آنها شام بخورد. این آرزو که فقط یک شوخی ساده بوده حالا به واقعیت تبدیل شده است.
سابرینا با مردی که قبلا به او علاقه داشته، پدرش که او را کم دیده و یک استاد مشهور و از همه مهمتر آدری هپبورن در شب تولدش در یک رستوران دور هم جمع شدهاند. سابرینا از حضور همه راضی نیست مخصوصا پدرش که او را چندان بهخاطر ندارد. ادری هپبورن ابتدا عصبی است، شوخی دیگران را تحمل نمیکند و تمرکز ندارد اما کمکم اوضاع بهتر میشود و دقیقا در همین زمان دلیل این گردهمایی مشخص میشود. در این داستان عشق و نفرت، غم و شادی درهم امیخته میشود و سابرینا عریان و واضح روبهروی ما قرار میگیرد.
خواندن کتاب شام با آدری هپبورن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شام با آدری هپبورن
گفتم: «خیلی بلند شده.» از خجالت، سرخ شده بودم. امیدوار بودم موهایم جلوی سرخی صورتم را بگیرند.
به من لبخندی زد و گفت: «باید برم، اما حالا، دیگه دلم نمیخواد برم.»
میتوانستم پروفسور کانراد را پشتسرش ببینم که داشت برای چهار نفر از اعضای کلاسمان، نزدیک زرافهای که انگار بهاندازهٔ واقعیاش بود، نطق میکرد. کانراد به من اشاره کرد که بروم سمتش. گفتم: «منم همینطور... منظورم اینه که منم دلم نمیخواد.»
میخواستم حرف بیشتری بزنم یا دلم میخواست او حرف بیشتری بزند. بدون حرکت، سر جایم ایستادم. منتظر بودم شمارهای از من بگیرد، اطلاعات بیشتری، چیزی. اما این کار را نکرد. با دستش، به من سلامی داد و بهسمت کانراد رفت و بعد هم، از چادر خارج شد. حتی اسمش را هم نفهمیدم.
وقتی به خوابگاه برگشتم، جسیکا هم بود. ما دو تا تنها سال دومیهای توی کل دانشگاه یو.اس.سی بودیم که هنوز در خوابگاه دانشجویی زندگی میکردیم. اما به هر حال، این راه ارزانتر بود و هیچ کداممان پولمان نمیرسید که جابهجا شویم. برعکس خیلی از دانشجوهای دیگر همدانشگاهیمان، برای ما خبری از پولهای آنچنانی از کار در هالیوود یا اورنجکانتی نبود.
آن زمانها، جسیکا موهای بلند قهوهای با عینکی بزرگ داشت و تقریباً، هر روز، لباسهای بلند و یکسره میپوشید، حتی در زمستان. هر چند، هیچ وقت آنقدرها هم سرد نشد.
پرسید: «نمایشگاه چطور بود؟ امشب میآی بریم مهمونی پیکاپ؟ سومیر میگه یه مهمونی گرفتن که باید توش لباسهایی بپوشیم که انگار مثلاً لب ساحلیم. برای همین، لازم نیست لباس خاصی بپوشیم.»
کیفم را انداختم روی زمین و خودم را روی صندلی اتاق پذیرایی ول دادم. اتاقمان آنقدر کوچک بود که برای مبل جا نداشتیم. جسیکا روی زمین نشسته بود.
گفتم: «شاید بیام.»
گفت: «پس، به آنتونی زنگ بزن.» بلند شد که به صدای سوت آب جوش داخل کتری برسد.
گفتم: «فکر نکنم دیگه بخوام با اون باشم.»
صدای ریختن آب جوش و درآوردن چایکیسهای از بستهبندیاش را میشنیدم. «منظورت چیه که فکر نمیکنی؟»
شروع کردم به ور رفتن با ریشههای بیرونزدهٔ شلوارک جینم و گفتم: «یه نفری رو امروز، توی نمایشگاه دیدم.»
جسیکا با لیوانی که از داخلش بخار بیرون میزد، برگشت. به من تعارف کرد، اما با سر تعارفش را رد کردم. گفت: «برام تعریف کن. از بچههای کلاسه؟»
حجم
۲۵۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۲ صفحه
حجم
۲۵۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۲ صفحه
نظرات کاربران
اسم اصلی کتاب( لیست شام )هست که نمیدونم چرا نشر نون (شام با آدری هپبورن) ترجمش کرده!!! شاید یکی از ترفند ها برای فروش بیشتر… ولی در کل کتابش رو دوست داشتم و برای اوقات فراغت کتاب خوبی میتونه باشه
از همهی ما یکبار یا بیشتر این را پرسیدهاند که اگر میتوانستیم پنج نفر را، زنده یا مرده، برای شام دعوت کنیم چه کسانی را انتخاب میکردیم. چه میشد اگر همان اسمهایی که همیشه خواب بودن سر یک میز با
افسانه🌱 داستان کتاب درباره دختریه که به مناسبت تولدش ، یه برنامه شام میریزه با پنج نفر و یکی از اون افراد آدری هیپبورن. خب من تصورم این بود که با توجه با اسم کتاب، همه این افراد باید از بین
یه نظری چند وقت پیش راجب کتاب خوندم که گفته بود نویسنده از اسم آدری هپبورن برای فروش استفاده کرده بود اما باید بگم اسم اصلی کتاب لیست شام هستش حالا چرا مترجم و انتشارات اسم دیگهای براش گذاشتن نمیدونم🤷🏻♀️ بعضیها
من خیلی از این رمان تعریف شنیدم ولی از نظر من کاملا معمولی بود و خیلی یک نواخت و حوصله سر بر بود… در واقع داستانی نیست که داستان زندگیه خواننده رو تغییر بده
کتاب خیلی خوب با فضایی عاشقانه و رمانتیک، همراه با جنبه های روان شناختی و البته همراه با پایانی به شدت غافلگیر کننده که برای من به شخصه فشارنده قلب بود ....
کتاب لطیف، غمگین و برای من به شدت تاثیرگذار بود اشک ریختم باهاش ی جاهایی جسیکا برای من دوستی بود که خودم بی دلیل از دست دادم، هست و دیگر در زندگی من نیست😔 می فهمی زندگی میتونه چه قدر ناعادلانه باشه، چه
عالی
اصلا ارزش خوندن نداره من که نصفه خوندم. توصیفات طولانی و حوصله سر بر. در کل یک عاشقانه حوصله سر بر که نویسنده با اضافه کردن آدری هپبورن به داستان تلاش کرد کتاب رو بفروشه و جذابیت بهش بده اما
یک عاشقانهی سطحی و کلیشهای... با وجود تلاش نویسنده برای کشاندن پای آدری هپبورن با ماجرا، حضور او کاملا بیربط و ساختگی است. کتابی نیست که ارزش خواندن داشته باشد. سانسورها و خودسانسوریهای متعدد کتاب هم البته توی ذوق میزند.