کتاب فرانکنشتاین
معرفی کتاب فرانکنشتاین
کتاب فرانکنشتاین نوشته مری شلی است که با ترجمه بهروز شادلو منتشر شده است. این کتاب آغازگر ژانری جدید در ادبیات داستانی بود.
درباره کتاب فرانکنشتاین
فرانکنشتاین داستان مردی است که با عطش بینهایت و سیری ناپذیری که به علم دارد باعث اتفاق هولناکی میشود. داستان درباره تلاشهای خستگی ناپذیر و شبانه روزی دکتر فرانکنشتاین است برای رسیدن به کمال علم. اما توجه به علم چشمهایش رو میبندد و از اخلاقیات دور میشود. تلاشهای او باعث خلق هیولایی ترسناک میشود. هیولایی که دکتر ثانیه به ثانیه از او فرار میکند اما سایهاش را همه جا به دنبال خود میبیند. از طرف مقابل خود هیولا موجودی ترسناک و ناقص است که به دنبال عشق و علاقه است اما نمیتواند آن را پیدا کند و پس لحظه به لحظه تنهاتر و خشمگینتر میشود.
مری شلی بعدها در مقدمهای که بر رمان فرانکنشتاین نوشت، مدعی شد که فکر اصلی کتاب را از یکی از کابوسهای شبانهاش الهام گرفته است. شاهکار مری شلی در واقع این بود که برای نخستینبار علم را با داستانهای ترسناک آشتی داد. به زبان دیگر، برای اولینبار با خلق هیولایی که محصول علم بود و نیز با استفاده از مجهولات علمی، نوع ادبی جدید ''رمانتیک ترسناک علمی'' را به وجود آورد؛ کاری که در آن زمان سابقه نداشت
خواندن کتاب فرانکنشتاین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی تخیلی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب فرانکنشتاین
گیرنده: انگلستان، خانم ساویل
اتفاق بسیار عجیبی برای ما افتاده است که حتماً باید ثبتش کنم؛ هرچند که بهاحتمال زیاد تو من را قبل از آنکه این کاغذها به دستت برسند، خواهی دید.
دوشنبهٔ پیش (سیویکم ژوئیه) تقریباً در محاصرهٔ یخ بودیم. راه کشتی از همهٔ جهات بسته بود و بهندرت راه میداد که پیش برود. وضعیتمان تا حدی خطرناک بود؛ مخصوصاً اینکه مه غلیظی هم ما را در خودش فروبرده بود. ناچاراً منتظر مانده بودیم و امیدوار بودیم که در هوا و اوضاع تغییری اتفاق بیافتد.
حولوحوش ساعت دو مه صاف شد و صفحات یخ را دیدیم که وسیع و بیقدوقواره در هر جهت پهن شده بودند و انگار که تمامی نداشتند. بعضی از همراهانمان غرغر میکردند و ذهن خودم هم درگیر افکار نگرانکننده شده بود که ناگهان چیز عجیبی حواسمان را به خودش جلب کرد و توجهمان را از وضعیت خودمان پرت کرد. در نیممایلی خودمان درشکهٔ کوچکی را دیدیم که روی یک سورتمه سوار بود و سگها آن را میکشیدند و بهطرف شمال میرفت. موجودی شبیه آدمیزاد اما با هیکلی غولآسا هم روی سورتمه نشسته بود و سگها را میراند. ما با دوربین گذر سریع آن مسافر را تماشا کردیم تا اینکه در میان تودههای یخ ناپدید شد.
این پدیدهٔ عجیب تعجب بیاندازهمان را چندبرابر کرد. ما میدانستیم صدها مایل دورتر از هر سرزمینی هستیم؛ ولی آن شبح ظاهراً بهمعنی آن بود که درواقع آنقدر هم که گمان میکردیم، دور نیستیم. بههرحال چون توی یخ گیر افتاده بودیم، ممکن نبود دنبال مسیرش که با توجهی خاص مشاهده کرده بودیم برویم.
حدوداً دو ساعت بعد از این پدیده، صدای امواج دریا را شنیدیم و قبل از شب یخها شکستند و راه کشتیمان باز شد. اما ما از ترس برخورد در تاریکی با آن کوههای عظیم شناور که بعد از شکستن یخ سرگردان میشوند، تا صبح صبر کردیم. از این زمان توانستم برای چند ساعت استراحت استفاده کنم.
صبح بهمحض روشنشدن هوا رفتم روی عرشه و دیدم خدمه همه در یک سمت از کشتی جمع شدهاند و با کسی در دریا حرف میزنند. در واقع سورتمهای بود شبیه همانی که دیده بودیم و شب روی یک تکه یخ بهسمت ما آمده بود. فقط یکی از سگهای آن زنده مانده بود و آدمی داخلش بود که جاشوها ازش میخواستند وارد کشتی شود. او یک اروپایی بود، نه مثل آن یکی مسافر که شبیه ساکنین وحشی یک جزیرهٔ فتحنشده باشد. وقتی رفتم روی عرشه ناخدا گفت: «فرماندهمان اینجا است و اجازه نخواهد داد که در دریای بیانتها بمیری.»
غریبه وقتی من را دید با زبان انگلیسی، البته با لهجهٔ خارجی پرسید: «قبل از اینکه بیایم داخل کشتی شما، لطفاً بفرمایید عازم کجا هستید؟»
حجم
۲۴۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۲۴۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
نظرات کاربران
انسانی که میخواهد انسان بسازد بدون توجه به حضور خدا.....و در آخر همان ساخته خودش گریبانش را میگیرد.. فیلم آن نیز در سال ۱۹۳۱ ساخته شده است...که ترجیحا کتاب خوانده شود.
فکر میکردم قراره با یه چیز فوق العاده روبرو بشم و اشتباه میکردم داستان کش و قوس زیادی داره اما در زمینه یکنواختی و کرختی فرانکشتاین برای من یه شخصیت متظاهر و پر ادعاست و میتونم با هیولا ارتباط برقرار کنم مرکزیت داستان پتانسل