کتاب حکایت هایی برای زمانه ما، باز هم حکایت هایی برای زمانه ما
معرفی کتاب حکایت هایی برای زمانه ما، باز هم حکایت هایی برای زمانه ما
کتاب حکایت هایی برای زمانه ما، باز هم حکایت هایی برای زمانه ما نوشته جیمز تربر است که با ترجمه حسین هاشمی میناباد منتشر شده است. این کتاب یک اثر ظنز بینظیر است که راه جدیدی را در طنز آمریکایی باز کرد، این راه چنان بود که امروزه جایزه تربر هرساله به نمونههای برجسته طنز امریکایی اعطا میشود.
درباره کتاب حکایت هایی برای زمانه ما، باز هم حکایت هایی برای زمانه ما
این کتاب حکایتهای طنزی دارد که از حکایتهای قدیمی ریشه گرفتهاند اما پایان متفاوتی دارند.
حکایتهایی برای زمانه ما نقیضهای است بر حکایتهای اِزوپ و لافونتن و امثال آن که هر قصه آن یک «نتیجه اخلاقی» در پایان دارد. تربر در بخش پایانی حکایتها در اغلب موارد مَثَلها، زبانزدها، کلمات قصار و نقلقولهای معروف انگلیسی را دستکاری کرده، عباراتی از آنها را با توجه به پیام و طنزی که در حکایت هست عوض کرده و بازیهای زبانیای در آنها خلق کرده. این کار او جرحوتعدیل طنزآمیز مدرن در اخلاقیات تثبیتشده ازوپی و مانند آن است و تردید در صحت و کارایی ارزشهای دیرینه. تربر این نقیضه را گاهی در متن هم انجام داده، ولی تقریبآ در تمام نتیجهگیریهای حکایتها چنین دستکاریهایی دیده میشود.
حکایتهایی برای زمانه ما خیالانگیز و ملیح است و سبک بهظاهر سادهای دارد، اما با بصیرت حیرتانگیزی معایب و نقاط ضعف انسان را بهروشنی و با استواری به تصویر میکشد. تربر کشمکشها، ناامیدیها و استیصال طبقه متوسط امریکا را در آثارش با کلام و طرح به تصویر میکشد. بینش روانشناختی عمیقی در این آثار به چشم میخورَد. او با پرداخت هنرمندانه درونمایههایش و انتخاب آگاهانه موضوعات در عین حال که ما را میخندانَد، تنش عصبی ناشی از دنیای معاصر را در ما بیدار میکند. بدبینی و احساس فاجعه قریبالوقوعی که در انتظار بشر است به آثارش حالوهوای خاصی میبخشد.
خواندن کتاب حکایت هایی برای زمانه ما، باز هم حکایت هایی برای زمانه ما را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات پیشنهاد میکنیم.
درباره جیمز تربر
جیمز گرووِر تِربِر (۱۸۹۴ ـ ۱۹۶۱) رماننویس، طنزپرداز، روزنامهنگار، نمایشنامهنویس و طراح امریکایی بود که بیشتر به خاطر داستانهای کوتاهش، بیشتر در نشریه معتبر ادبی نیویورکر، و طرحهای کارتونی طنزش شهرت دارد. او دستی در ادبیات کودک و مقالهنویسی داشت، آثار دیگران را تصویرگری کرد، چند لیبِرتو (متن اپرا) نوشت، و به ایفای نقش در نمایشنامههایی پرداخت. فیلمها، نمایشها و کارتونهایی از روی آثارش تهیه شده. او در نوشتن آثار داستانی بلند موفقیت شایانی کسب نکرد، اما هنرش در خلق قطعات کوتاه به منصه ظهور رسید.
تربر در ۱۸۹۴ در کلمبوسِ اُهایو به دنیا آمد و در ۱۹۶۱ در نیویورک درگذشت. پدرش، چارلز، دوست داشت بازیگر یا وکیل شود، اما برخلاف میلش کارش به مناصب سیاسی مختلف کشید. مادرش، مری، که از یک خانواده متنفذ اوهایو بود تأثیر عمیقی بر زندگی و آثار و افکار جیمز گذاشت. جیمز روحیه طنزپردازش را از مادر به ارث برد. به نظر او مادرش «کمدین مادرزاد» بود.
در تابستان ۱۹۰۱ سه پسر خانواده داشتند بازی ویلهلم تِل میکردند قهرمان سوئیسی و تیرانداز ماهری که فرمانده اشغالگران سرزمینش سیبی را روی سر پسر او گذاشت و مجبورش کرد سیب را نشانه بگیرد و تیر را از چلّه کمان رها کند. در این بازی، تیر پسر بزرگ خانواده به چشم چپ جیمز نشست. چهبسا تعللی که در درمان چشم او صورت گرفت باعث نابینایی مطلق او در ۱۹۵۱ شد. ازآنجا که مشکل بیناییاش مانع بسیاری از فعالیتهای ورزشی و تحرک و جنبوجوشهای کودکانه و نوجوانانهاش میشد، رو به تخیل خلاق آورد.
در ۱۹۱۳ که به دانشگاه رفت در مجلات دانشگاه ایالتی اهایو طنز و مطالب ادبی مینوشت.
ئی. بی.وایت و تربر در شهرت بینالمللی نیویورکر نقش بسزایی داشتند. تربر با نوشتن مقاله و داستان کوتاه و طرحهای خاصش (مجموعآ ۳۶۵ اثر) به مدت سی سال یکی از ارکان اصلی این نشریه بود. در ۱۹۳۳ به علت شدت گرفتن مشکلات ناشی از عارضه چشمش، کار ثابت در نیویورکر را کنار گذاشت، اما همکاری با آن را تا پایان عمر ادامه داد.
تربر دوبار ازدواج کرد. ازدواج اولش در ۱۹۲۲ بود که در ۱۹۳۵ به طلاق انجامید. دخترش رزماری حاصل این ازدواج است. در سال ۱۹۳۵ با هلن ویسمِر ازدواج کرد. در اواخر عمر به علت نابینایی و بیماری، اخلاق تربر تند شد و به مشروب پناه برد. و سرانجام در سال ۱۹۶۱ از دنیا رفت.
او به خاطر بازی در کارناوال تربر که در برادوِی اجرا میشد برنده جایزه تونی شد.
بخشی از کتاب حکایت هایی برای زمانه ما، باز هم حکایت هایی برای زمانه ما
روزی روزگاری دوتا بوقلمون بودند، یکی جوان و دیگری پیر. سالهای سال بود که بوقلمون پیرْ یکهبزن محله بود و بوقلمون جوان میخواست جایش را بگیرد. بوقلمون جوان به دوستهایش گفته بود: «یکی از این روزها پوزه این مفتخور را به خاک میمالم.» دوستهایش گفتند: «تو حتمآ میتوانی، جو، حتمآ میتوانی.» این را به آن خاطر میگفتند که جو از آنها با ذرتی که از جایی پیدا کرده بود خوب پذیرایی میکرد. این دوستها بعد رفتند پیش بوقلمون پیر و حرفهای بوقلمون جوان را به او خبر دادند. بوقلمون پیر گفت: «عجب، من حلقومش را جرواجر میدهم.» و مقداری ذرت جلوی مهمانهایش ریخت. مهمانها گفتند: «تو حتمآ میتوانی، داک، حتمآ میتوانی.»
یک روز بوقلمون جوان سررسید و دید که بوقلمون پیر دارد از رشادتها و شجاعتهایش در یک نبرد سخت حرف میزند. بوقلمون جوان گفت: «میزنم دندانهایت بریزد توی حلقت.» بوقلمون پیر گفت: «نه بابا. تنها آمدهای یا بروبچ را هم آوردهای؟!» آنوقت شروع کردند به چرخیدن دور هم تا راهی برای حمله پیدا کنند. درست در همین موقع مزرعهدارِ صاحب این بوقلمونها تندوتیز سررسید و چنگ زد و بوقلمون جوان را با خودش برد و سرش را برید.
نتیجه اخلاقی: به جوانان باید خوب رسیدگی کرد، ترجیحآ با شکمْپُرِ فندقی
حجم
۱۰۵٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۰۵٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه