کتاب شهرزادم باش
معرفی کتاب شهرزادم باش
کتاب شهرزادم باش نوشته میترا شیرانلی است. کتاب شهرزادم باش، داستان زندگی دختری به نام شهرزاد است که باید زندگی جدیدی را شروع کند.
درباره کتاب شهرزادم باش
شهرزاد مجبور است به خانه عمویش نقل مکان کند. جایی که برایش آبستن حوادث بیشماری است. او یک سال قبل مادر و پدرش را از دست داده است و سرپرستیاش با عمویش است. زن عمو و یکی از دخترعموهایش او را دوست ندارند اما عشق قرار است او را به تجربه اتفاقات جدید ببرد. میان عاشقانهی دو برادار ماندن، دو راهی ترسناکیست و شهرزاد میان این دوراهی ترسناک در میماند وقتی پسرعموهایش این عاشقانه را برایش رقم میزنند. او درگیر عشق همزمان پژواک و پیام به خودش میشود.
خواندن کتاب شهرزادم باش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب شهرزادم باش
و با این حرف او را به یاد سفرش انداخت. دانست که امروز آخرین روز اقامتش در زادگاهش است و غمی عظیم بر دلش نشست. با بیمیلی صبحانهاش را خورد و میز را جمع کرد. با کمک عمه از روز قبل چمدانش را بسته بود و باید برای رفتن بر سر مزار پدر و مادر و خداحافظی از دوستان و آشنایانش عجله میکرد. ساعت ۱۰ صبح روانهی قبرستان شدند.
شهرزاد بیپروا گریست و با آن دو درد دل کرد. از آنها خواست برایش دعا کنند و هرگز تنهایش نگذارند. حسی به او میگفت قرار است وارد مرحلهی جدیدی از زندگیش شود. بعد از برگشتن از قبرستان به دیدار دوستانش رفت و از آنها خداحافظی کرد. صمیمیترین دوستش نرگس بود. از دوران ابتدایی با هم، همکالس بودند و پس از پایان درس و دانشگاه هم، سالها کنار هم کار کرده بودند. جدایی او و نرگس از هم بسیار دردناک بود. عمه که شاهد جدایی تلخ و سخت آن دو از هم بود در حالی که اشک چشمانش را تر کرده بود از آن دو فاصله گرفت. دلش برای برادرزادهی تنهایش میسوخت و تاب دیدن اشکهای او را نداشت. بعد از دل کندن از نرگس که بسیار هم سخت بود همراه عمه راهی بازار شد تا برای خانوادهی عمه و عمو که در تهران بودند سوغاتی بخرند. عمه نگاهی به چهرهی گرفتهی او کرد و گفت:
- پسرعموهات عاشق زیتون رودبارند... میخوای یه کم زیتون هم بخریم؟
- بیحوصله جواب داد
- هر طور صلاح میدونید.
عمه که بیحوصلگی او را به خوبی درک میکرد ترجیح داد بیش از آن صحبت نکند و خلوت او را بر هم نزند. در بازار مشغول گردش بودند. بوی انواع ترشیجات و سبزیجات معطر محلی که در فضا پیچیده بود حس خوبی به همه میداد. انگار اشتهای آدم را باز میکرد. کمکم شکم بهناز به قار و قور افتاد. به ساعتش نگاه کرد. ۱ بود. دست شهرزاد را که در دستش بود کشید و او را با خود به سوی رستورانی در آن حوالی که عطر غذاهایش همه جا پیچیده بود برد. با هم وارد رستوران شدند. بهناز سفارش غذای شمالی داد و به محض قرار گرفتن غذا روی میز با اشتهای زیاد مشغول خوردن شد. او عاشق غذاهای محلی شمال بود. در حال خوردن به شهرزاد نگاه کرد که حتی یک قاشق از غذایش را هم نخورده بود. چیزی از گلوی دخترک پایین نمیرفت. کاملا اشتهایش را از دست داده بود و بهناز به خوبی این را حس میکرد. سکوت کرد و چیزی نگفت و اجازه داد تا او هر طور که دوست دارد در آخرین روز اقامتش در این شهر رفتار کند و او را به حال خود گذاشت. وقتی به خانه بازگشتند ساعت نزدیک به ۳ بود. همهی کارهایشان را انجام داده بودند و در انتظار رسیدن عمو بهزاد بودند. شهرزاد از خانه خارج شد تا برای آخرین بار در باغ خانهشان قدم بزند. آهسته قدم برمیداشت و با نگاه کردن به هر گوشه از باغ خاطرات گذشته درذهنش جان میگرفتند. خاطرات کودکی، نوجوانی، جوانی و در کنار پدر و مادر بودن... یادآوری آنها اشک را بر گونههایش روان میکردند و او بیپروا اشک میریخت.
حجم
۳٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۵۰۷ صفحه
حجم
۳٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۵۰۷ صفحه
نظرات کاربران
کتاب سوژهای تقریبا تکراری داره که مشابهش زیاده قلم نویسنده روان و خوشخوانه اما داستان برای بهتر شدن خیلی جا داشت. شخصیت پردازی چندان قوی نبود، دیالوگ های تکراری مثل حرفای روزمره شامل سلام و احوالپرسی و... زیاد بود که گاهی لازم نبود
خوب بود وقشنگ🌻
عالی بود مرسی از طاقچه،🌹
قشنگ بود،ولی اخر نفهمیدیم پدربزرگش چی شد تو داستان😂😂
قشنگ بود برای یه بار خوندن
انتظارم واقعا خیلی بیشتر بود یه جاهایی خیلی کلیشه ای بود و آدم میتونست ادامه داستان رو حدس بزنه