کتاب عاشق تر از مجنون
معرفی کتاب عاشق تر از مجنون
کتاب عاشق تر از مجنون داستانی عاشقانه از مریم جعفرنیا یزدی است. داستان درباره خانوادهای است که ناگهان در غم از دست دادن والدین فرو میرود و حالا، دختر خانواده باید سرپرستی برادرانش را بر عهده بگیرد.
درباره کتاب عاشق تر از مجنون
مریم جعفرنیا یزدی در کتاب عاشق تر از مجنون درباره دختری به نام نگار نوشته است که تک دختر خانواده است و چند برادر دارد. پدر و مادرش هم توجه خاصی به او دارند اما والدینش ناگهانی از دنیا میروند و نگار مجبور میشود سرپرستی خانوادهاش را بر عهده بگیرد. او سعی میکند با کار خیاطی زندگیشان را بچرخاند که در این میان اتفاقی عجیب زندگیشان را تغییر میدهد. عمه نگار که سالهای از آنها دور بوده، برمیگردد و شروع به تعریف کردن خاطراتی میکند که رازهای غم انگیز گذشته را برای بچهها عیان میکند.
حسادت، غرور، تکبر، انتقام و نفرت از ویژگیها و حسهای بد درونی همهی انسانها هستند و تنها در برابر یک احساس همواره بازنده و تسلیم میشوند. آن احساس چیزی نیست جز حس زیبای عشق، عشقی که در وجود خود، از محبت، عاطفه، فروتنی، بخشش و گذشت سرشار است. پس آن کس که در دل خود ریشهی درخت تنومند عشق را میپروراند از تمام خصوصیتهای بد مبرا خواهد بود.
کتاب عاشق تر از مجنون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانهای عاشقانه هستید، خواندن کتاب عاشق تر از مجنون را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عاشق تر از مجنون
رو به سامان گفتم:
- ساکتی!
- چی بگم؟
- نمیدونم! یه چیزی بگو دیگه، نیومدیم که صم و بک همدیگر رو نگاه کنیم. از خودت، از خودمون، از آینده، این همه جوون دم بخت که باهم بیرون میرن، بهم چی میگن؟ تو هم یکی از اونا رو بگو! خندید و گفت:
- میگم، باشه یه حرفایی هست باید بهت بزنم، اما بذار بعد غذا. پسر جوان غذا رو جلومون گذاشت و با تشکر رفت. سامان ظرف برنج و کباب کوبیده رو جلوم گذاشت و گفت:
- بخور تا از دهن نیافتاده.
- ممنون. هنوز چند قاشق از غذا نخورده بودم که رو به سامان گفتم:
- سامان!
- جانم!
- قرار بود درمورد یه موضوع باهام حرف بزنی!
- گفتم که بذار بعد از ناهار!
- خب چه اشکال داره حالا که داریم ناهار می خوریم، حرفتو هم بزنی! مکثی کرد و گفت:
- خب، چطوری بگم؟
- اتفاقی افتاده!
- نه! مامانم چند روز پیش یه حرفایی میزد که کم بیراهم نمیگفت، خواستم تو هم بدونی!
- خب، چی میگفت؟
- مامانم میگه یعنی معتقده که ما اول جوونی که هنوز پساندازی نداریم، بهتره به جای اینکه بریم خونهٔ مردم اجاره نشینی، بریم بالا خونه پیش خودش، اینجوری میتونیم پولی رو که بابت اجاره باید بدیم، پسانداز کنیم! قاشق از دستم افتاد..
- شوخی میکنی، نه؟
- نه! منم فکر میکنم مامان درست میگه!
- ولی سامان ما قرار گذاشتیم که مستقل بشیم، من دلم میخواد مستقل زندگی کنم، حتی شده تو یه وجب جا! تو بهم قول دادی سامان، بهت گفتم که دوست ندارم یکی دائم تموم کارامو زیر نظر بگیره!
- می دونم عزیزم! ولی خودت فکرشو بکن، کجاش بده! بعدم بالاخونهٔ مامانم چه ربطی به او داره، تو صبح تا شب بالا باش، کسی کاری به کار تو نداره! اونجا خونهٔ خودته و تو خانم خونهای! بعدم ما میتونیم با پول پساندازمون یه جای بهتر و بزرگتر اجاره کنیم و حتی من یه ماشین بخرم. این بَده!
- نه بد نیست! ولی آخه منم برای خودم آرزوهایی دارم!
- خب کی گفته تو از آرزوهات بگذری؟! اصلاً فکر کن بالاخونهٔ مامانم، خونهایه که اجاره کردیم، مامانم هم صاحبخونه! مستأجر به صاحبخونه چیکار؟
- ولی خودت خوب میدونی که اینطور نیست! مگه میشه مادر شوهر و عروس تو یه خونه باهم زندگی کنن و به هم کاری نداشته باشن!
- چرا که نه! آخه مامانم با این پا دردش که نمیتونه دم به ساعت بالا بیاد، تو هم که پایین کاری نداری!
میدونستم که حرفاش فقط برای دلخوشی منه، به همین دلیل چیزی نگفتم، اصلاً چی میتونستم بگم؟ سودابه خانم خودش بریده و دوخته بود و به تن آقا سامان کرده بود. میدونستم که سامان روی حرف مادرش نمیتونه نه بگه و این بزرگترین عیبش بود. سامان وقتی دمغی منو دید، لبخندی زد و گفت:
- بخور بابا، غذات سرد شد. بیاشتها قاشق رو پر کردم و به دهنم بردم که سامان گفت: - یکی ندونه چنان غمبرگ گرفتی که انگار میخوایم واست عروسی نگیریم! با دلخوری جواب دادم:
- حالا بیا و نگیر! خندید و گفت:
- راستشو بخوای یکی از پیشنهادای مامانم این بود! غذا تو گلوم افتاد و شروع کردم به سرفه کردن. (بلافاصله لیوان دوغ رو جلوم گرفت) و گفت: بیا بخور! قدری دوغ نوشیدم، متعجب با ابروهای گره کرده، گفتم:
- چی گفتی؟!
- هیچی، چیزی نگفتم!
- چرا، یه چیزی گفتی!
- بیخیال شو، چیز مهمی نبود!
- راستشو بگو مامانت چی گفت؟!
- هیچی بابا مامانم نظر داد که به جای اینکه خرج بیخودی کنیم و واسه عروسی این همه بریز و بپاش داشته باشیم که مردم بیان بخورن و بعد پشت سرمون حرف دربیارن، یه عقد ساده بگیریم و بریم ماه عسل و بعد برگردیم و بیایم سر خونه و زندگیمون. بغض گلومو گرفت و اشک چشمامو پر کرد. هر آن نزدیک بود میون این جمعیت بغضم بترکه و هق هقم بلند بشه. سامان که حالمو دید، لبخندی زد و گفت:
- ولی من قبول نکردم! گفتم نگار آرزو داره! نه نگار، خودمم دوست دارم عروسی بگیرم، هرچی باشه مگه آدم تو زندگیش چند بار این موقعیت براش پیش میاد!
(اشک آرام و بیاختیار روی گونههام چکید. غذا زهرم شد، کوفت شد و از گلوم رفت پایین. دیگه میلی به خوردن غذا نداشتم. چطور سودابه خانم تونسته بود این حرفو بزنه، مگه من آدم نبودم! اصلاً مگه من مثل دخترای دیگه دل نداشتم، چرا این حرفو زده بود، یکی ندونه فکر میکنه حتماً من کری و کوری و کچلی دارم که نمی خواد منو به فامیل و در و همسایه نشون بده.)
حجم
۵۲۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
حجم
۵۲۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
نظرات کاربران
داستان یک زندگی پر از سختی و گرفتاری ، البته با پایان نسبتا خوب هست.نکته مثبت کتاب این است که شما می توانید از رفتارهای آدمهای داستان و اتفاقات آن درسهایی بگیرید، یعنی داستان حرفی برای گفتن دارد. قلم نویسنده
جذابیت یک داستان به این نیست که هزار بلا سر شخصیت اصلی بیاد.نگار شخصیتی متزلزل بود تا قوی، چیزی که نویسنده خواهان القا به خواننده بود.
عالی
خیلی غم داشت،و همش سختی اخه چقدر،ولی شروعش میکنی دوست داری ادامشم بخونی ببینی چی میشه
کتاب درباره ی دختری است که با مشکلات زندگی و خانوادگی درگیر است ویا تلاش و فداکاری موفق میشود خانوده اش رو حفظ کند، فقط تذکری که لازم است داده شود در رابطه با غلطهای املایی فراوان در متن کتاب
کتاب بسیار زیبا و خواندنی است، پر از فراز و نشیب، با تموم مشکلاتی که برای شخصیت اصلی داستان اتفاق میافتد اما پایان قشنگی دارد.
نگار دختری که پدر و مادرش رو از دست داد و با ۴ برادر زندگی میکرد و تلاش کرد که زندگی برادرها رو به سامان برسونه و در این مسیر سختی ها کشید. مغرور بود و عاشق، عاشق تر از
غلط املایی فراوان…
داستان پردازی نویسنده خیلی زیاد داره در حول زندگی معمولی اما با دغدغه می چرخه و این داستان رو به اون سمت میره من این کتاب رو به کسانی معرفی میکنم که فکر می کنن زندگی فقط عشق بازیه این طوری
در کنار سختی ها و غم هایی که داشت داستان آموزنده ای بود، چرا که شخصیت داستان با هر بار شکست پا شد و دوباره ساخت، در خصوص دوستانی که گفتند چقدر غم و ناراحتی داشت باید گفت این حوادث