کتاب عشق به توان ابدیت
معرفی کتاب عشق به توان ابدیت
کتاب الکترونیکی «عشق به توان ابدیت» نوشتهٔ میترا شیرانلی در انتشارات آئی سا چاپ شده است.
درباره کتاب عشق به توان ابدیت
«عشق به توان ابدیت» به سان مسیر طبیعت چهارفصلی است که زندگی یک زن را از دوران غرور و جلوه گری بی دغدغه، به سرزمین واقعیت تلخ و برهنه خیانت و جفا پیوند می زند و با بذر صبر و پایمردی مادرانه، نهال عشق خود را به درختی بارور و سبز به بار می نشاند. اگر ایمان بیاوریم که همه فصول پیامبران عشق و دوستی و مهرند. پس زن را نیز می توان پیام آور فصل ها نامید.
کتاب عشق به توان ابدیت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای عاشقانهٔ ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب عشق به توان ابدیت
«مادر مرا به حال خود گذاشت و به کارش مشغول شد. چایم را نوشیدم و از آشپزخانه بیرون آمدم. هوا ابری بود و باران نمنم میبارید. اوایل پاییز بود و هوا کمی سرد. پشت پنجره به تماشای حیاط ایستادم. صدای باران که به شدت برروی برگها میخورد، به وضوح به گوشم میرسید. از تنهایی و بیکاری به تنگ آمده بودم. سه ماه از زمان گرفتن لیسانسم میگذشت. تصمیم نداشتم برای ارشد درس بخوانم. فرزند یکییکدانهٔ خانواده بودم و حرف، حرف خودم بود. هر چه بابا و مامان اصرار کردند در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کنم، قبول نکردم. از هر چه کتاب و دفتر بود خسته شده بودم. دلم یک استراحت طولانی مدت میخواست. دوست داشتم مدتی از درس و تحصیل فاصله بگیرم. دانشجوی خوب و تقریباً درسخوانی بودم و با معدل نسبتاً خوبی مدرک لیسانسم را گرفته بودم. اما واقعاً دلم نمیخواست دوباره درگیر دانشگاه و کنکور شوم. خستهٔ روحی بودم و تقریباً بیانگیزه برای هر چیزی. روی درگاهی پنجره نشستم. کمی پنجره را باز کردم. سرما و بوی خاک خیسخورده، کمی حال پریشانم را آرامش بخشید.
حیاط بزرگ و زیبای خانه همیشه برایم دلچسب بود. پر بود از گلهای زیبا و رنگارنگ و درختان بلند و سر به فلک کشیده. حیاط که نه، چیزی شبیه باغی کوچک بود. نگاهی دور تا دورش انداختم. همیشه وقتی باران میبارید زیباییاش دوچندان میشد و من شیفتهترش. بیحوصله نگاه از حیاط گرفتم و به اتاق نگاه کردم. باید برای سرگرمی کاری میکردم. روزها را یکی پس از دیگری بیهوده میگذراندم. تنها سرگرمیام خواندن رمان بود و گهگاهی با سایه بیرون رفتن. صدای زنگ در وادارم کرد از جا برخیزم. به تصویر روی مونیتور نگاه کردم. لبخندی زدم و افاف را برداشتم و گفتم:
- سلام...
صدای سایه دخترخالهام را شنیدم:
- سلام میناجون.
چه حلالزادهای بود! در را باز کردم و تا جلوی در ورودی ساختمان به استقبالش رفتم. سایه مثل همیشه سرحال و شاد وارد شد. خاله هم غرولندکنان دنبالش میآمد. همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم. مادر هم به آنها خوشامد گفت. سایه دختر پرشور و پرتحرکی بود. با همه میجوشید و خیلی زود در دل اطرافیان جا بازمیکرد. من و او نقطهٔ مقابل هم بودیم. من آرام و کمحرف و اغلب شنونده بودم. برخی معتقد بودند من دختری افادهای هستم که هیچکس را نمیپسندم. اما در حقیقت اینطور نبود. ساکت و آرام بودن من به دلیل تنهاییام بود. چون همیشه تنها بودم و هیچ مصاحبی نداشتم، این باعث شده بود به طور کل خیلی کمحرف باشم. حتی چهار سال تحصیل در دانشگاه هم نتوانست مرا از پیلهٔ تنهایی که به دور خویش تنیده بودم، بیرون بیاورد و این خیلی بد بود.»
حجم
۳۲۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۵۰ صفحه
حجم
۳۲۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۵۰ صفحه
نظرات کاربران
اصلا جالب نبود... ابتدا گمون کردم کتاب اول نویسنده هست که در اون صورت تاحدودی قابل قبول بود اما بعد متوجه شدم که چندمین اثر ایشون هست. به همین دلیل برام جای تعجب داشت چون قلم ضعیف بود و هیچ