دانلود و خرید کتاب صوتی عشق های خنده دار
معرفی کتاب صوتی عشق های خنده دار
کتاب صوتی عشق های خنده دار نوشتهٔ ميلان كوندرا و ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی و با صدای هوتن شاطریپور است و نیکو نشر (جیحون) آن را منتشر کرده است. این کتاب مجموعهداستانی از میلان کوندرا نویسندهٔ نامدار اهل کشور چک است.
درباره کتاب صوتی عشق های خنده دار
میلان کوندرا استاد ایجاد تعلیق و تأمل در داستان است. عشق های خنده دار داستان یک مرد جوان و دوست دخترش است که وانمود میکنند غریبهاند؛ فقط برای اینکه در واقعیت با همدیگر غریبه شوند و بازی آنها ادامه پیدا کند. در دیگری، معلمی تقوا را جعل و ریا پیشه میکند تا دختری مؤمن را اغوا کند، سپس به او تعرض میکند و در انتها به سمت خدا برمیگردد. در داستانی دیگر، دخترانی در بارها، سواحل و سکوهای ایستگاه منتظر همان معشوقه، دون ژوان میانسالی هستند که به خانه نزد همسرش رفته است.
بازیها، فانتزیها و طرحها در همهٔ داستانها فراوان است، در حالی که شخصیتهای مختلف به روشهای متفاوتی نسبت به ابراز ناگهانی انگیزههای وابسته به عشق شهوانی، واکنش نشان میدهند.
داستانهای این مجموعه از این قرار هستند:
هیچ کس نمیخندد
سیب طلاییِ میل ابدی
بازیِ اُتواستاپ
ضیافت
بگذارید مردههای پیر جا را برای مردههای جوان باز کنند
دکتر هاول پس از بیست سال
ادوارد و خدا
شنیدن کتاب صوتی عشق های خنده دار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب صوتی را به دوستداران شاهکارهای کوندرا و طرفداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره میلان کوندرا
میلان کوندرا، متولد ۱ آوریل ۱۹۲۹ در برنو، چکسلواکی، نویسنده اهل چک است که در سال ۱۹۷۵ به فرانسه تبعید شد و نهایتا در سال ۱۹۸۱ تابعیت فرانسوی گرفت. او خود را نویسندهای اهل فرانسه میداند و تاکید دارد آثارش باید در طبقهبندی آثار فرانسوی قرار بگیرند.
کوندرا چندین بار نامزد جایزه نوبل ادبیات شده است. او از خانوادهای فرهیخته است و پدرش نوازندهای مشهور بوده است. علاقهٔ کوندرا به موسیقی را میشود در آثارش دید. مشهورترین اثر کوندرا سبکی تحمل ناپذیر هستی است که در فارسی با نام بار هستی هم ترجمه شده است. کتابهای دیگر او عبارتاند از هویت، جاودانگی، زندگی جای دیگری است، جشن بیمعنایی و عشق های خنده دار.
بخشی از کتاب صوتی عشق های خنده دار
یک روز وقتی کمکم داشتم کلاسم را تمام میکردم ـ من در دانشگاه مدرس تاریخ هنر هستم ـ منشیام، ماریه، درِ کلاس را زد؛ ماریه بانوی مهربانی بود که برایم قهوه آماده میکرد و به صداهای زنانهٔ نامطبوع پشت تلفن میگفت که من بیرون هستم. او سرش را از میان در وارد کلاس کرد و گفت که مردی دنبال من میگردد.
من از مردان نمیترسم، بنابراین کلاس را ترک کردم و با خویی خوش به راهرو رفتم. مردی کوتاهقد با کت و شلوار مشکی نخنما و پیراهنی سفید جلویم تعظیم کرد. و با احترام به من گفت که زاتورتسکی است.
به اتاق خالیام دعوتش کردم، صندلیای به او تعارف کردم و با خوشخُلقی از هر دری با او حرف زدم؛ مثلاً اینکه چه تابستان بدی است و چه نمایشگاههایی در پراگ دایر است. آقای زاتورتسکی مؤدبانه حرفهای مرا گوش داد، ولی کمی بعد سعی کرد نظر مرا دربارهٔ مقالهاش بداند؛ مقالهای که مانند آهنربایی مقاومتناپذیر میان ما قرار گرفته بود.
در نهایت، گفتم: «واسهٔ من هیچ چیزی خوشایندتر از این نیست که نقدی بر کار شما بنویسم؛ ولی همونطور که تو نامهم توضیح دادم، منو متخصص قرن نوزدهم چک نمیدونن؛ علاوه بر این من رابطهٔ خوبی با سردبیرای هنرهای بصری ندارم، اونا منو یه مدرنیست تندرو میدونن؛ بنابراین هر نقد مثبتی از طرف من، فقط واسهتون دردسرساز میشه.»
آقای زاتورتسکی گفت: «اوه! شما خیلی متواضعین. شما که اینقدر متخصص هستین، چطور میتونین چنین نگاه تیرهای نسبت به جایگاه خودتون داشته باشین! تو دفتر سردبیر به من گفتن که همه چیز به نقد شما بستگی داره. اگه شما از مقالهٔ من حمایت کنین، اونا چاپش میکنن. شما تنها چارهٔ من هستین. این مقاله حاصل سه سال مطالعه و کار پرزحمته. حالا همه چیز در اختیار شماست.»
یک آدم چقدر میتواند با بیدقتی و با چنان معماری بدی بهانهاش را بسازد! نمیدانستم چطور پاسخش را بدهم. بیاختیار به چهرهاش نگاه کردم و متوجه شدم که نه تنها عینک معصوم قدیمی و کوچکش، که چینِ افقی عمیق و قدرتمند روی پیشانیاش هم به من خیره شده است. در یک لحظه لرزهای به ستون فقراتم افتاد: این چین، با سماجت و غلظت، نه تنها آزار فکری صاحبش که طراحیهای میکولاش آلش را بررسی کرده بود، که عزمِ راسخ و فوقالعاده قوی او را هم فاش میکرد. حضور ذهنم را از دست دادم و نتوانستم توجیهی هوشمندانه پیدا کنم. میدانستم که هیچ نقدی برای این کار نخواهم نوشت؛ ولی در عین حال میدانستم که نمیتوانم چنین حرفی را به این مرد با آن چهرهٔ رقتانگیزش بگویم.
بعد لبخندی زدم و قولهای مبهمی دادم. آقای زاتورتسکی تشکر کرد و گفت به زودی برمیگردد و ما با لبخندی از هم جدا شدیم.
چند روز بعد آمد. با هوشمندی از دستش در رفتم؛ اما روز بعد شنیدم که در دانشگاه دنبالم میگردد. فهمیدم که دوران بدی پیش رو دارم. سریع پیش ماریه رفتم تا اقدامات مناسب را انجام دهد.
زمان
۷ ساعت و ۲۷ دقیقه
حجم
۲۰۸٫۹ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۷ ساعت و ۲۷ دقیقه
حجم
۲۰۸٫۹ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد