دانلود و خرید کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر ژوئل دیکر ترجمه آریا نوری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر اثر ژوئل دیکر

کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر

نویسنده:ژوئل دیکر
انتشارات:نشر البرز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۷۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر

کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر داستانی از ژوئل دیکر با ترجمه آریا نوری است که در نشر البرز منتشر شده است. این کتاب داستان جدید و جذاب دیگری از نویسنده کتاب‌های پرونده بالتیمور و پرونده هری کبر است و مانند کتاب‌های دیگرش، یک ماجرای جنایی و پلیسی را دنبال می‌کند. 

درباره کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر

ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر به قتلی برمی‌گردد که بیست سال پیش رخ داد و شهردار، همسر و فرزندش و همچنین زن جوانی را که شاهد این قتل بود، از بین برد. 

هرچند پرونده به نظر حل شده می‌آید و قاتل هم دستگیر شده اما استفانی معتقد است که آن‌ها قاتل اشتباهی را دستگیر کرده‌اند. او هنوز بیرون است و خودش را برای حمله بعدی‌اش آماده می‌کند. چند روز بعد از اینکه این حرف از دهان استفانی درمی‌آید، به طرزی عجیب، ناپدید می‌شود. 

حالا دو سوال مطرح است: چه اتفاقی برای استفانی مِلِر رخ داده است؟ بیست سال پیش، در روزی که قتل رخ داد، واقعا چه اتفاقی افتاده است؟

کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر لذت عمیقی را به تمام دوست‌داران رمان‌های جنایی و پر ماجرا می‌بخشد. 

درباره ژوئل دیکر

ژوئل دیکر، نویسنده، و رمان‌نویس اهل سوئیس، ۱۶ ژوئن ۱۹۸۵ متولد شد. او برنده جوایزی همچون جایزه بزرگ رمان فرهنگستان فرانسه شده‌ است.

ژوئل دیکر تا نوزده سالگی در سوئیس تحصیل کرد و بعد از آن برای دوره‌ای یک‌ساله به فرانسه رفت. بعد از برگشتن از فرانسه، در دانشگاه ژنو حقوق خواند و سال ۲۰۱۰ از این دانشگاه فارغ التحصیل شد. او جوایز بسیاری گرفته است و در میان نویسندگان به دلیل جزئی‌نگری و هوش بالا بسیار مشهور است. از میان کتاب‌های او می‌توان به پرونده هری کبر و پرونده بالتیمور اشاره کرد. 

بخشی از کتاب ماجرای ناپدید شدن استفانی ملر

فکر می‌کردم آخرین ماه خدمتم را به گشت زدن در راهروها و صرف قهوه با همکارانم سپری می‌کردم تا بتوانم از آنها خداحافظی کنم. ولی سه روز می‌شد که از صبح تا شب خودم را در دفترم حبس کرده بودم و به پروندهٔ چهار قتل صورت‌گرفته در سال ۱۹۹۴ فکر می‌کردم. پرونده را از آرشیو پلیس خارج کرده بودم. ملاقات با استفانی ملر مرا تکان داده بود. نمی‌توانستم به چیزی به‌جز آن مقالهٔ روزنامه و حرفی که او زده بود فکر کنم: حقیقت درست در برابر چشمان شما قرار داشت. فقط موفق به دیدنش نشدین.

ولی به نظر من، ما همه‌چیز را دیده بودیم. هر چقدر بیشتر پرونده را بررسی می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که یکی از محکم‌ترین کارهای دوران خدمتم بود. همهٔ مدارک موجود بود و هیچ جای شکی در محکومیت شخصی که دستگیر کرده بودیم وجود نداشت.

من و دِرِک با جدیت و دقت کامل کار کرده بودیم. هیچ ایرادی در پرونده به چشمم نمی‌خورد. پس چطور ممکن است در پیدا کردن قاتل اشتباه کرده باشیم؟ اتفاقاً همان روز بعدازظهر، دِرِک به دفتر من آمد.

- داری چی‌کار می‌کنی جس؟ همه توی کافه‌تریا منتظر تو هستن ها! بچه‌های اداری هم برات کیک حاضر کردن.

- الان می‌آم دِرِک. شرمنده. حواسم جای دیگه‌ست.

نگاهی به برگه‌هایی انداخت که روی میز من پخش‌وپلا شده بود، یکی از آنها را برداشت و گفت:

- ای‌بابا! نگو که چرت‌وپرت‌های این خبرنگاره رو باور کردی!

- دِرِک من فقط می‌خواستم مطمئن بشم که...

به من اجازه نداد جمله‌ام را تمام کنم.

- تموم این پرونده محکم بود. این رو تو هم درست به‌اندازهٔ من می‌دونی. بیا بریم. همه منتظرتن.

سرم را به‌نشانهٔ تأیید تکان دادم.

- پس یه دقیقه بهم وقت بده. الان می‌آم.

دِرِک آهی کشیده و از اتاقم خارج شد. کارت روی میزم را برداشتم و شمارهٔ استفانی را گرفتم. تلفنش خاموش بود. روز قبلش هم سعی کرده بودم با او تماس بگیرم ولی فایده‌ای نداشت. او هم از روز دوشنبه که یکدیگر را ملاقات کرده بودیم، دیگر با من تماس نگرفته بود. تصمیم گرفتم دیگر اصرار نکنم. خودش خیلی خوب می‌دانست چطور باید مرا پیدا کند. درنهایت به خودم گفتم که دِرِک حق دارد. هیچ‌چیز نمی‌توانست تحقیقات ما را در سال ۱۹۹۴ زیر سؤال ببرد. با خیالی آسوده به همکارانم در کافه‌تریا پیوستم.

یک ساعت بعد که به دفترم بازگشتم، دیدم که از پلیس ایالتی ریوردال۱۹ در هامپتون، فکسی برایم آمده است. فکسی که خبر از ناپدید شدن یک زن جوان سی‌ودوساله و خبرنگار به نام استفانی ملر می‌داد. از روز دوشنبه خبری از او در دست نبوده است. لحظه‌ای خون در رگ‌هایم منجمد شد. به‌سرعت کاغذ را برداشتم و سراغ تلفنم رفتم تا با ادارهٔ پلیس ریوردال تماس بگیرم.

افسر پلیسی که پشت خط بود توضیح داد که والدین استفانی ملر اوایل بعدازظهر به ادارهٔ پلیس رفته بودند. آنها از اینکه دخترشان از دوشنبه به خانه برنگشته بود ابراز نگرانی می‌کردند. از او پرسیدم:

- برای چی والدینش مستقیم اومدن سراغ پلیس ایالتی و از اول با پلیس محلی تماس نگرفتن؟

- این کار رو کردن ولی گویا پلیس محلی مسئله رو جدی نگرفته. برای همین هم با خودم گفتم که بهتره پرونده رو واگذار کنیم به ادارهٔ جرم‌های مهم. شاید اصلاً هیچ‌چیز خاصی هم نباشه، ولی با خودم گفتم بهتره شما هم در جریان باشین.

- کار خیلی خوبی کردین. خودم شخصاً رسیدگی می‌کنم.

بلافاصله با مادر استفانی تماس گرفتم و او هم مراتب نگرانی شدیدش را با من در میان گذاشت. دوشنبه صبح، آخرین باری بود که او با دخترش صحبت کرده بود و از آن به بعد دیگر هیچ خبری نبود. تلفن همراه استفانی دائماً اِشغال بود و هیچ‌کدام از دوستانش هم نتوانسته بودند با او تماس بگیرند. مادرش درنهایت تصمیم گرفته بود با پلیس محلی به آپارتمان دخترش برود ولی در آنجا هم خبری از او نبود.

بلافاصله پس از قطع کردن تماس، به دفتر دِرِک در بخش اداری رفتم و گفتم:

- استفانی ملر، همون روزنامه‌نگاری که روز دوشنبه صبح اومده بود، ناپدید شده.

- چی داری می‌گی جس؟

برگه‌ای که در آن ناپدید شدن استفانی اعلام شده بود را به او دادم.

- بیا خودت نگاه کن. باید همین الان به اوفه‌آ بریم. باید بریم ببینیم چه خبره. محاله همهٔ اینها یه اتفاق ساده باشه.

- ولی مگه تو قرار نیست ادارهٔ پلیس رو ترک کنی؟

- چرا ولی چهار روز دیگه. تا اون‌موقع هنوز هم افسر پلیس محسوب می‌شم! دوشنبه که استفانی رو دیدم بهم گفت با کسی قرار ملاقات داره که قراره اطلاعات مهمی رو درمورد پرونده در اختیارش قرار بده.

- بذار یکی از همکارهات این پرونده رو حل کنه.

- محاله! ببین دِرِک، این دختر با اطمینان گفت که سال ۱۹۹۴...

به من اجازه نداد جمله‌ام را به پایان برسانم.

- این پرونده بسته شده! مربوط به گذشته‌ست! الان چی شده که یادش افتادی؟ چرا می‌خوای به هر قیمتی که شده دوباره بازش کنی؟ می‌خوای همهٔ اون داستان‌ها رو تکرار کنی؟

از اینکه از من حمایت نمی‌کرد ناراحت بودم:

- پس نمی‌خوای با من به اورفه‌آ بیای؟

- نه جس. شرمنده‌م. به نظرم کاملاً داری هذیون می‌گی.

به‌این‌ترتیب بود که به اورفه‌آ برگشتم. آن هم بیست سال پس از آنکه برای آخرین بار به آنجا رفته بودم. پس از آن چهار قتل. از مرکز پلیس تا آنجا یک ساعت راه بود. برای آنکه زمان بخرم، آژیر پلیس را روی سقف اتومبیل شخصی‌ام قرار دادم و سرعت مجاز را رد کردم. اتوبان شمارهٔ بیست‌وهفت را تا دوراهی ریورهد در پیش گرفتم. سپس وارد اتوبان شمارهٔ بیست‌وپنج شدم و به‌سمت شمال‌غربی حرکت کردم. در آخرین بخش مسیر، طبیعت بی‌نظیری دیده می‌شد؛ جنگلی باشکوه و آبگیرهایی که روی آنها نیلوفرهایی به‌چشم می‌خورد. کمی بعد به اتوبان شمارهٔ هفده رسیدم که به اورفه‌آ می‌رسید؛ اتوبانی باریک و خالی از هر اتومبیلی. با سرعت هرچه‌تمام‌تر به پیش می‌رفتم. پس از اندکی، چشمم به تابلوی بزرگی افتاد که خبر از رسیدنم به مقصد می‌داد.

معرفی نویسنده
عکس ژوئل دیکر
ژوئل دیکر

این روزها نام ژوئل دیکر له نام رمان پرونده هری کبر گره خورده است. این رمان که به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده و بیش از ۴ میلیون نسخه آن در جهان به فروش رسیده، این نویسنده را به یک ستاره تبدیل کرده است. او در ۱۶ ژوئن ۱۹۸۵ در ژنو سوئیس متولد شد. دیکر رمان‌نویسی است که در نوجوانی رشته بازیگری را رها کرده و به تحصیل در رشته حقوق پرداخته است! با این وجود در سال ۲۰۱۰ برای همیشه با دنیای حقوق و وکالت خداحافظی کرد تا به طور تمام‌وقت به نویسندگی بپردازد.

نظرات کاربران

دختر خوانده پروفسور اسنیپ فقید 🐍💚
۱۴۰۰/۰۴/۱۹

داستان جالب و پرکششی بود. موضوع ش هم برای من تازگی داشت. در مقایسه با کتاب هری کبر میشه گفت به همون اندازه خوب بود تقریبا. اما قطعا از کتاب پرونده ی بالتیمور بهتر بود. نیمه ی دوم کتاب به

- بیشتر
zohreh
۱۴۰۱/۰۴/۲۴

۸۳. داستان‌های جنایی معمولا پرپیچ و خم و سردرگم کنندن اما این کتاب به معنای واقعی عجیب و تو درتوئه. همه چی در عین حال که ربطی به هم ندارن، به هم مربوطن. داستان بدون هیچ مقدمه‌ای شروع میشه و مستقیم میره

- بیشتر
n re
۱۴۰۰/۱۰/۲۵

اوایل کتاب خسته کننده بود اما کم کم جذابتر شد بر خلاف عده ای از دوستان من این کتاب رو از پرونده هری کبر بیشتر دوس داشتم ، هری کبر برام خسته کننده بود اما این نه من که تا آخرش نتونستم قاتل

- بیشتر
hamtaf
۱۴۰۰/۰۹/۲۱

خوب بود منو یاد ده سیاه پوست کوچک کریستی انداخت. البته من از همان اوایل متوجه نکته دست و انگشت شدم منتهی نشد قاتل رو حدس بزنم. فقط این رفت و برگشت به عقب و جلو! (سال شروع ماجرا و سال کشف ماجرا)

- بیشتر
دو روح در یک بدن (شیلا)
۱۴۰۲/۰۱/۳۱

خدایا چقد خوب بود چه داستان پر پیچ و خمی داشت. کیف کردم واقعا، مثل پرونده هری کبر عالی بود، یکی دیگه از نویسنده های موردعلاقه‌م ژوئل دیکره❤️👍 📌اما بعضی جاهاش خوب بود، ولی بعضی جاهای دیگه کامل سانسور شده بود

- بیشتر
mahdieh
۱۴۰۱/۱۲/۱۰

داستان جذاب بود و کشش خوبی داشت... تقریبا با دلیل و به طور کامل نمیشد قاتل رو حدس زد.. تنها عیبش طولانی بودن و کش دادن بیش از اندازه داستان بود، خیلی چیزا لازم نبود مطرح شه، مثلا خانواده ادن

- بیشتر
کافه کتاب
۱۴۰۱/۱۱/۱۲

کتاب طولانی بود ولی خیلی روان و خوب نوشته شده بود از خواندنش خسته نمیشید 👌👌

zahra
۱۴۰۱/۱۰/۲۰

کمی طولانی بود، موضوع نسبتا پر کششی داشت و حدس ردن ماجرا و قاتل تقریبا ممکن نبود ولی میشد کمتر ماجرا رو کش داد

zh156
۱۴۰۲/۰۷/۱۶

نکته ی اول ☑️اینه که حجم کتاب خیلی زیاده و باوجود اینکه داستان جنایی معمایی هست ولی به دلیل حجم بالای کتاب چندین روز طول میکشه تاتموم بشهذالبته که کشش برای خوندن ادامه داستان وجود داره ولی خوب برای من

- بیشتر
استودیوس
۱۴۰۲/۰۳/۲۵

کتاب حجم انبوهی از کاراکترهای مختلف دارد ک هر کدام از بخشی از داستان وارد میشوند و خواننده را سردرگم میکنند....جنایتی چندبن سال پیش اتفاق افتاده قاتل هم مشخص شده ولی خانم خبرنگاری ب تازگی با داشتن مدارکی میخواهد ثابت

- بیشتر
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۳۹)
این دقیقاً همون پیامیه که جامعه داره به ما منتقل می‌کنه. یا توی زندگی‌ت به یه جایی برس و یه افتخاری برای خودت دست‌وپا کن، یا سرت رو بذار زمین بمیر.
محمدحسین
- اصلاً مهم نیست ریشه‌ت چیه. مردم جایی که الان هستی رو می‌بینن
hamtaf
یه‌وقت‌هایی حقیقت درست در برابر چشم‌های ماست ولی نمی‌بینیمش
Tina
هیچ‌چیز را به‌اندازهٔ گشت‌های شبانه‌ام در اورفه‌آ دوست ندارم؛ شب‌های آرام، در گرمای تابستان و زیر آسمانی آبی و پرستاره. دوست دارم در میان کوچه‌ها و خیابان‌ها و از برابر خانه‌هایی که کرکره‌های خود را انداخته‌اند، عبور کنم. ممکن است با شخصی برخورد کنم که برای درمان بی‌خوابی شبانهٔ خود به پیاده‌روی آمده است و یا خانواده‌ای که تصمیم گرفته‌اند شب را در کنار هم جمع شوند و از هوا لذت ببرند. مرا که می‌بینند، با حرکت دست، سلامی دوستانه می‌دهند. هیچ‌چیز را به‌اندازهٔ شب‌های زمستانی و بارش برف ناگهانی دوست ندارم. یعنی زمانی‌که خیلی سریع، لایه‌ای نازک از برف، زمین را می‌پوشاند. یعنی همان لحظاتی که من تنها فرد در خیابان هستم و ماشین‌های برف‌روب هنوز کار خود را آغار نکرده‌اند. همان لحظاتی که دوست دارم از اتومبیل پیاده شوم و با پای پیاده، به گشت‌زدن ادامه دهم. در این لحظات است که می‌توانم صدای برف را که زیر پاهایم له می‌شود بشنوم و درعین‌حال، شش‌هایم را از آن هوای سرد پر کنم.
Alireza Rafiee
هنر یه روزنامه‌نگار رفتن به جاهاییه که بهش اجازه نمی‌دن.
محمدحسین
تو باید یاد بگیری خوشی‌ت رو با دیگران تقسیم کنی.
محمدحسین
مردم رو از درون خرد می‌کرد، بدون اینکه ردی باقی بذاره.
zohreh
وای وای! وقتی یادم می‌آد چه بچهٔ کنجکاوی بودی کلی حسرت می‌خورم. این موبایل‌ها با نسل شماها چی‌کار کرده آخه! دیگه هیچ‌چی براتون اهمیتی نداره، جز اینکه از میز صبحونه‌تون عکاسی کنین.
hamtaf
الان دیگه هر آدم ابلهی یه تریبون برای خودش پیدا کرده.
محمدحسین
آدم‌هایی که زیبان، خودشون هیچ‌وقت خودشون رو زیبا نمی‌دونن.
zohreh

حجم

۵۴۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۶۹۶ صفحه

حجم

۵۴۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۶۹۶ صفحه

قیمت:
۱۵۷,۰۰۰
تومان