کتاب پرونده بالتیمور
معرفی کتاب پرونده بالتیمور
کتاب پرونده بالتیمور اثری از ژوئل دیکر است که با ترجمه آریا نوری منتشر شده است. این کتاب که ادامه داستان رمان «پرونده هری کبر» داستانی جذاب است که پرده از راز دروغ، خیانت و حسادتهای خانوادگی برمیدارد.
ژوئل دیکر با نوشتن کتاب پرونده بالتیمور بار دیگر هنرش را در نوشتن رمانهای پر کشش و هیجانی نشان داد و کتابش را به فهرست کتابهای پرفروش در آمریکا وارد کرد.
درباره کتاب پرونده بالتیمور
مارکوس گلدمن نویسنده موفقی که با نوشتن کتاب «پرونده هری کبر» در دنیا معروف شده است، حالا در تلاش است تا کتاب سومش را بنویسد. همانطور که به دنبال سوژهای جذاب میگردد، اتفاقی در زندگیاش رخ میدهد که به منبع الهام او برای یک رمان جدید تبدیل میشود. دیدار با الکساندرا نویل، که خوانندهای زیبا و موفق است و اولین عشق مارکوس هم هست. این دیدار باعث میشود تا مارکوس، تمام خاطرات کودکیاش را دوباره به چشم جلوی خودش ببیند.
هرچند خاطراتی که دارد، اصلا شیرین نیستند. او که سالها بار این خاطرات را به تنهایی بر دوش کشیده است، تصمیم میگیرد تا با شیاطین درونیاش مواجه شود و داستان واقعی پسران بالتیمور را روایت کند.
داستانی از خانوادهای از هم پاشیده، میراثی که به لکه ننگ بدل شده است و آینده درخشانی که در انتظار سه پسرعمو بود. جوانانی با استعداد که بخاطر دروغ، خیانت و حسادت، آینده را از دست دادند. داستانی که پرونده بالتیمور را باز میکند.
کتاب پرونده بالتیمور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران رمانهای خارجی هستید و یا آثار دیگر ژوئل دیکر را دوست داشتید، از خواندن کتاب پرونده بالتیمور لذت میبرید.
درباره ژوئل دیکر
ژوئل دیکر، نویسنده، و رماننویس اهل سوئیس، ۱۶ ژوئن ۱۹۸۵ به دنیا آمد. او برنده جوایزی همچون جایزه بزرگ رمان فرهنگستان فرانسه شده است.
ژوئل دیکر تا نوزده سالگی در سوئیس تحصیل کرد و بعد از آن برای دورهای یکساله به فرانسه رفت. بعد از برگشتن از فرانسه، در دانشگاه ژنو حقوق خواند و سال ۲۰۱۰ از این دانشگاه فارغ التحصیل شد. او جوایز بسیاری گرفته است و در میان نویسندگان به دلیل جزئینگری و هوش بالا بسیار مشهور است.
بخشی از کتاب پرونده بالتیمور
عمه آنیتا خودرو بی ام دبلیویی را میراند که احتمالاً با حقوق یک سال پدر و مادر من روی هم برابری میکرد. سوار آن خودرو که میشدم حال و هوایم تغییر میکرد، انگار دوست داشتم تبدیل شوم به گلدمن بالتیمور. سوار بر همان خودرو بود که مرکز شهر را ترک میکردیم و به سمت اوک پارک، محله شیک و ثروتمندی که عمویم ساکنش بود، روانه میشدیم. اوک پارک برای خود بهسان دنیایی جداگانه بود: پیادهروها عریضتر بودند و درختهای بسیار بزرگی در دو سوی خیابان به چشم میخورد. هر خانه از دیگری بزرگتر و شیکتر بود، گویی خانهها هم با هم رقابت داشتند. در نظرم مردم آنجا بهتر بودند و حتی سگها هم زیباتر. در آن محل، برعکس مونت کلر، تمام خانهها به وسیله حفاظهایی بلند به خوبی محافظت میشدند و شبها خودروهای گشت پلیس به طور دائمی نگهبانی میدادند تا خیال ساکنان آسوده باشد.
از آن محل که عبور میکردم، آن هم در خودرو و در کنار عمه آنیتا، حس و حال بسیار خوبی به من دست میداد، حس و حال یک گلدمن بالتیمور. باعث میشد گمان کنم تبدیل به انسانی والاتر شدهام. مأموران گشت عادت داشتند به مردم محل با حرکت دست سلام دهند و مردم نیز پاسخ میدادند. این حرکت دستها نشان دهنده این بود که همه چیز خوب است و جای هیچ نگرانی ای نیست. نخستین گشتی که دیدیم برای ما دست تکان داد، عمه آنیتا نیز با حرکت دستی جواب او را داد، من هم به سرعت همین کار را کردم، بالاخره هر چه که باشد عضوی از آنها شده بودم. جلوی در خانه که میرسیدیم، عمه آنیتا دو بار بوق میزد تا ورودمان را اعلام کند، سپس با ریموت، در گاراژ را باز میکرد. پارکینگ خانه آنها جای چهار خودرو را داشت. همین که از خودرو پیاده میشدیم، در منزل باز میشد و وودی و هیلل با داد و قال به سمتم میدویدند. برادرهایی که هیچوقت در زندگی نداشتم. با شور و حرارت خاصی وارد خانهشان میشدم، همه چیز در نظرم بی نقص بود. دستشوییهای آنجا به اندازه اتاقهای خانه ما بود و اتاقهایشان به اندازه سالن منزلمان.
هربار که در بالتیمور اقامت میکردم، احساسی که به عمو و زن عمویم داشتم بیشتر میشد و بیشتر از پیش ستایششان میکردم. هیلل و وودی نیز به جزئی از وجودم بدل شده بودند. ما ورزشهایی یکسان، بازیگرانی یکسان، فیلمهایی یکسان و حتی دخترانی یکسان را دوست داشتیم و همیشه با هم، به هر نحوی که بود به توافق میرسیدیم.
هرچند که بین ما و وودی پیوند خونی برقرار نبود، ولی پیوندمان نسبت به بسیاری از پیوندهای خونی نیز قویتر بود. برخی مواقع به دیدن پدر عمه آنیتا میرفتیم که در خانه سالمندان زندگی میکرد. البته ناگفته نماند که ما به آنجا خانه مردهها میگفتیم. هربار که میرفتیم از ما کلی در مورد هویت وودی سؤال میپرسیدند و با هم اشتباه میگرفتندمان. عمه آنیتا هم هر بار با صبر و حوصله به معرفی تک تک ما میپرداخت: «ایشون وودی هستن، دوست مارکوس و هیلل، پسر خیلی خوبی هم هست.» عمه آنیتا همیشه وقتی میخواست در مورد وودی به پدرش توضیح بدهد، دقت میکرد او در اتاق نباشد تا یک وقت به احساساتش لطمهای وارد نشود. هرچند همه ما به خوبی میدانستیم که تقریباً او را به اندازه پسر خودش دوست داشت. هربارهم که سه نفری به آنجا میرفتیم، بدون آنکه عمه آنیتا همراهمان باشد، اگر یکی از آن سالمندان در مورد هویتمان سؤالی میپرسید، فقط و فقط پاسخ میدادیم: «من یکی از سه پسرعموهای گلدمنها هستم.» هیچوقت سعی نمیکردیم خودمان را به وسیله اسم بردن مستقیم متمایز کنیم.
حجم
۳۳۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۵۶ صفحه
حجم
۳۳۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۵۶ صفحه
نظرات کاربران
در مقایسه با کتاب پرونده ی هری کبر، نویسنده یک عقب گرد داشت. انتظار داشتم با توجه به پیشینه ی نویسنده و اسم کتاب، یک داستان جنایی باشه ولی نبود. شخصیت مارکوس گلدمن که در کتاب هری کبر هم حضور
یکی از قشنگترین رمانهای پلیسی که خوندم پرونده هری کبر از همین نویسنده و نشر هم پیشنهاد میشه
جذاب و روان نوشته شده بود کار های این نویسنده اکثرا قشنگه
من قبل از این کتاب "پرونده هری کبر" را خوانده بودم و انتظار داشتم این کتاب هم برایم به جذابیت قبلی باشد، اما نبود. داستان پردازی خوبی داشت و مثل "پرونده هری کبر" راوی مارکوس نویسنده بود. اما من زیاد
کتاب در مورد ماجرای دو خانواده و بچه هاشون از کودکی تا بزرگسالی هستش. اول اینکه کتاب اصلا جنایی، پلیسی یا معمایی نیست. اتفاقاتی رو شرح میده و یه سری رازها هم هستش که خواننده دوست داره بدونه قضیه چیه
داستان خوبی داشت اما زیاده گویی بسیار در داستان مشهود بود به حدی که اگر یه بخشهایی ازش حذف بشه اتفاق خاصی رخ نمیده ، در ضمن من یه ستاره کم دادم بابت تعداد زیادی غلط های املایی و حتی
نمیدونم چرا چند وقتیه که کتاب های کمی نظرمو جلب میکنن و متاسفانه این کتاب هم چندان مجذوبم نکرد. با خوندن اسم کتاب احتمالا توقع ماجرایی پر هیجان و سراسر فراز و فرود داریم ولی هیجان کمترین حسی بود که از
کتاب بدی نبود نقل قول هایی که از پسر عموهاش وقتی کوچیک بودن داشت خیلی بد بود حرفایی که میزدن رو از یه پسر بچه ۸ ساله واقعا انتظار نداری انگار یه آدم ۳۰ ساله داشت حرف میزد خیلی جذابیت
۶۳. کتاب، ماجرای پسرعموهایی ملقب به "دار و دسته بالتیموریها" رو از ابتدا تا انتهای زندگیشون روایت میکنه. نمونه خیلی خوبی از این که غرور و تعصب چطور میتونه یک خانواده رو از هم بپاشونه، و همه چیزهای خوب رو از دستشون
کتاب داستان زندگی چند خانواده و احساسات بین اونهاست ،غرور دروغ بویژه حسادت! اینکه چطور حسادت میتونه باعث نابودی خانواده ها بشه ،کتاب هیجان زیادی نداره و چیزی که خواننده رو ترغیب میکنه به ادامه، تاکید نویسنده بر روی کلمه