دانلود و خرید کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست علیرضا محمودی ایرانمهری
تصویر جلد کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۸از ۲۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست نوشته علیرضا محمودی ایرانمهر است. کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست را انتشارات چشمه منتشر کرده است و روایتی جذاب است از زندگی عجیب یک زوج جوان.

درباره کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست داستان دختری به‌نام پریسا است که با مردی به نام علیرضا ازدواج کرده است. پریسا زیبا نیست و علیرضا هم از او کوتاه‌تر است و کار ندارد. زندگی برای پریسا ناخوشایند است و دوست دارد چیز دیگری از رویاهایش بیرون بکشد. به ‌خاطر می‌آورد در کودکی دوستش معصومه انتهای آب انبار زن زیبایی را دیده است که آرزوها را برآورده می‌کند. او شب آرزو می‌کند علیرضا شکل دیگری باشد. کم‌کم دنییای خیالی پریسا بزرگ‌تر می‌شود، هربار که علیرضا را می‌سازد چیزی را در آن نمی‌پسندد و شب دیگر چیز دیگری می‌خواهد. این تکرار و خیال‌سازی هر شب به نوعی تکرار می‌شود و پریسا علیرضایی تازه می‌سازد.

خواندن کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

توی خیلی از آدم‌ها یه آدمِ دیگه هست که همه‌چیز رو بیش‌تر از خودش می‌دونه. آدمی که وقتی توی یه ملاقات مهم دست‌وپات رو گم کردی دمِ گوشِت می‌گه الآن باید چی بگی یا توی خیابون یهو می‌کشدت عقب و می‌گه مراقب باش، یه ماشین داره با سرعت به سمتت می‌آد و یه لحظه بعد می‌بینی یه ماشین با سرعت از جلوِ دماغت گذشت. پریسا خودش هم نمی‌دونست این کلمات عجیب از کجا اومدن، اما به‌روشنی می‌شنیدشون و مطمئن بود داره کارِ خطرناکی می‌کنه، انگار یه کاسهٔ بزرگ آش جوشان رو گذاشته باشی روی یه سینی کائوچویی شکسته و از پله‌های بلندی بالا بری و بدونی هر لحظه ممکنه سینی از وسط دو نیم بشه و مایع غلیظ و سوزان روی تنت بریزه. وحشت‌زده چشم‌هاش رو باز کرد. علیرضا همچنان آروم کنارش خوابیده بود. هنوز جمعهٔ لعنتی ادامه داشت و نه گاوصندوق مقوایی پُر از پول شده بود و نه موهای جلوِ پیشونیِ علیرضا پُرپشت. دوباره آروم چشم‌هاش رو بست و کم‌کم همه‌چی یادش اومد.

این جملهٔ ممنوعه رو وقتی هفت سالش بود و مامانش هنوز زنده بود از معصومه شنیده بود. معصومه گفته بود با یه زنِ خیلی خوشگل و عجیب توی آب‌انبار قدیمی بیرون شهر دوست شده که به‌ش کارهای جالب یاد داده، ولی همهٔ بچه‌ها مسخره‌ش کرده بودن. آب‌انبار قدیمی یه راه‌پلهٔ آجری ترسناک بود که تا عمق زمین پایین می‌رفت و پله‌هاش شکسته بود و از طاقِ آجریش تارعنکبوت‌های دراز آویزون بود.

بچه‌ها به معصومه که حتی از موهای دراز لای شونه هم می‌ترسید گفته بودن تو تا نصف پله‌های آب‌انبار هم پایین بری از ترس سکته می‌کنی! تازه، خانوم به اون خوشگلی تهِ آب‌انبارِ تاریک چی‌کار می‌کنه؟! ولی چند روز بعد معصومه با یه جامدادیِ صورتی اومد مدرسه و گفت همون خانومِ خیلی زیبا به‌ش یاد داده که چه‌طوری هر چی دوست داره پیدا کنه. باز هم کسی باور نکرد. می‌گفتن حتماً عموش از کویت براش فرستاده. ولی وقتی معصومه بعدش یه مداد عروسکی و یه جفت کفش کتونی آبی پیدا کرد و یه ساعت‌مچی قرمز که آهنگ پخش می‌کرد، همه شک کردن که نکنه واقعاً یه زن زیبا و عجیب ته آب‌انبار زندگی می‌کنه. آخه یه عموی کارگر که این‌همه چیز نمی‌فرسته!

معصومه یواشکی برای پریسا تعریف کرد که اون خانوم خوشگل و مهربونِ تهِ آب‌انبار به‌ش گفته اگه این جملهٔ جادویی رو بگه هر چی آرزو کنه پیدا می‌کنه، ولی گفته خیلی باید مراقب باشی، چون اگه یه آرزوی اشتباهی بکنی ممکنه روی سرِ بابات شاخِ بز دربیاد یا مامانت بچهٔ دوسر به دنیا بیاره. معصومه گفت مهم‌ترین آرزوی زندگیش اینه که وقتی بزرگ شد شبیه اون خانومِ تهِ آب‌انبار بشه که از ملکه‌های توی کتاب‌های نقاشی هم قشنگ‌تره. بابای پریسا از اول سال قول داده بود براش یه جفت کتونی سفید تازه بخره، اما مدرسه‌ها داشت تموم می‌شد و باباش همه‌ش می‌گفت اوضاع خوب نیست، بعداً برات می‌خرم. پریسا یه عصر پنجشنبه به معصومه گفت من هم می‌خوام یه آرزو کنم. معصومه گفت باید قول بدی بعدش، چه اتفاق بد افتاد چه اتفاق خوب، به هیچ‌کس هیچی نگی، وگرنه ملکهٔ آب‌انبار ناراحت می‌شه و یه بلای وحشتناک سرمون می‌آره. پریسا قول داد و فرداش رفت خونهٔ معصومه و با هم رفتن توی انباریِ تهِ خونه که مامانِ معصومه لحاف‌دُشک‌های قدیمی و دبه‌های ترشی رو اون‌جا نگه می‌داشت. پشت تودهٔ دُشک‌هایی که روی هم چیده شده بود، قایم شدن و پریسا برای اولین‌بار آروم زمزمه کرد «جلجتا، سانتوس ریسانتوس.»

دو روز بعد بابای پریسا یه جفت کتونی سفید نو براش خرید، اما یه ماه و نیم بعد مامانش مُرد. کتونی‌های سفید چند ماه بعد پاره شدن، ولی مامانش برای همیشه مُرده بود. پریسا اولش فکر می‌کرد این هم یه جور بازیه و مامانش بعداً زنده می‌شه، مثل آدم‌فضایی‌های توی کتاب‌ها که غیب می‌شدن و دوباره ظاهر می‌شدن یا قایم‌موشک‌بازی پشت لحاف‌دُشک‌ها. سال‌ها گذشت و مامان هیچ‌وقت زنده نشد، ولی پریسا سر قولش موند و راز ملکهٔ آب‌انبار رو به هیچ‌کس نگفت. 


من زنده ام و غزل فکر میکنم
۱۴۰۱/۰۲/۲۵

نوشتن توی این سبک جسارت زیادی میخواد و اینکه موفقیت امیز هم باشه خیلی مهمه من از داستان پردازی جسارت ایده جدید و نکات مثبتی که سعی شد به زبان ساده گفته بشه لذت بردم. همین ک زندگی میتونه تو

- بیشتر
atieh
۱۴۰۱/۰۱/۱۲

از یه جایی داستان انگار افت کرد. تا کوه و اعتراف علیرضای اصل دوم خوب بود. اما بعدش فقط یه داستان تخیلی ساده نبود. یه داستان بود با عناصر بی‌ربط به هم.

sm
۱۴۰۱/۰۹/۰۵

مفهوم تنهایی انسان مدرن به خوبی در داستان مشهود بود، شخصیت‌ها به دنبال تکامل روانی، ذهنی و فیزیکی خود هستند. ایده آل هر شخصی کجاست؟ اگر به دنبال رمانی با رگه‌های فلسفی و جامعه شناسی و روانشناسی هستید، این رمان پیشنهاد

- بیشتر
مریم
۱۴۰۲/۰۶/۰۱

خوب شاید از نظر داستان‌پردازی و تکنیک و زبان، عالی نبود، اما برای منِ خسته که دلم یک داستان جذاب و روان می‌خواست، دل‌چسب و لذت‌بخش بود.

علیرضا به قله‌های برفی که هنوز دور بودن نگاه کرد و گفت «می‌خواستم به‌ت بگم علت این‌که دوستت دارم فقط چیزهایی نیست که تو داری یا هستی؛ بیش‌ترش به خاطر چیزهاییه که من دارم یا هستم و احساس می‌کنم می‌تونه همونی باشه که تو رو خوشحال می‌کنه. این‌جوری آدم بیش‌تر کیف می‌کنه، از ته دل.» «مثلاً چی؟» «خب، مثلاً یکیش این‌که اگه تا آخرِ زندگی‌مون هر شب با هم بیایم کوه، من می‌تونم هربار برات یه نوشیدنی تازه درست کنم که از مزه‌ش غافل‌گیر بشی.»
منا
دیگه براش امکان‌پذیر نبود به زندگی با علیرضای اورژینالی ادامه بده که خودش دل‌ورودهٔ روح‌وروان و درونش رو مثل موش آزمایشگاهی بیرون کشیده بود و هیچ رازی براش نداشت و مثل خداوندی قادر می‌تونست به هر شکلی ویرایش و تکثیرش کنه. گاهی فکر می‌کرد شاید برای همینه که خدا این‌قدر تنهاست.
مطهره امینی
زندگی گاهی مثل یه شهربازیِ چراغونی با یه عالمه اسباب‌بازیِ تازه و هیجان‌انگیزه که تو مامانت رو توش گم کرده‌ای و بستنی‌قیفی خوشمزه‌ای هم که توی دستت گرفته‌ای داره آب می‌شه و می‌ریزه روی انگشت‌هات.
Lia Tavakoli
کم‌کم فهمید فقط زمانی می‌تونه ویرایش آدم‌ها رو کنار بذاره که کسی رو از ته دل دوست داشته باشه: علیرضایی که بتونه از سرگردونی نجاتش بده، علیرضایی که وقتی کنارش دراز می‌کشی زمان از حرکت نایسته و نشونه‌ای برای انکار همهٔ آرزوهات نباشه
مطهره امینی
وفاداری به اجاق مایکرووِیوی می‌مونه که دماش هیچ‌وقت درست تنظیم نمی‌شه: هربار ظرف غذا رو از توش درمی‌آری می‌بینی دورش سوخته و یخ وسطش هنوز آب نشده، مثل مردهایی که وقتی وفادار نیستن قلبت رو می‌شکنن و وقتی وفادارن قلبت رو پُر از ملال و تردید و سرگردونی می‌کنن.
مطهره امینی
اما نمی‌دونست ظرفیت تغییر هر چیزی در این دنیا محدوده، حتی وقتی می‌خوای عکس یه دشت پُر از گل رو توی لپ‌تاپ ویرایش کنی، گزینه‌های کم کردنِ رنگ یا افزایش نور بی‌نهایت نیست و اگه تلاش کنی زیاد تغییرش بِدی، ممکنه کاملاً از ریخت بیفته و نابود بشه
مطهره امینی
لبخند خوشحالی روی صورت علیرضا مثل یه پروانهٔ بزرگ بال‌هاش رو بازوبسته کرد و پریسا فکر کرد چرا وقتی آدم‌ها می‌تونن این‌قدر احساس خوشبختی کنن، خودشون رو در اعماق تاریک بدبختی و اندوه غرق می‌کنن
مطهره امینی
توی سال‌های گذشته مطمئن شده بود علیرضا چنان به بدبختی عادت کرده که اگه کاروان خوشبختی با طبل و سنج و شیپور هم از کنارش بگذره هیچی نمی‌بینه و نمی‌شنوه
مطهره امینی
به بدبختی‌هایی فکر می‌کرد که هیچ‌وقت درست نمی‌شدن و برای رفتن از ایران و زندگی توی یه کشور دیگه که شبیه بهشت باشه نقشه‌های تازه می‌کشید، نقشه‌هایی که خودش هم می‌دونست هیچ‌وقت به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسن، اما از این‌که می‌تونه با تصورِ بهشتْ بدبختیِ خودش رو عمیق‌تر احساس کنه و برای خودش دلسوزی کنه لذت می‌برد
مطهره امینی
«چرا این‌قدر تندتند غذا می‌خوری، عزیزِ دلم؟» «جدی؟ حواسم نبود. خیلی گشنه‌م بود.» «گشنگی خیلی خوبه.» «چیش خوبه؟» «توی زندگی، یه روزهایی آدم به هیچ‌چیزی هیچ حسی نداره. نه گشنگی می‌فهمه نه سیری... وقتی آدم گرسنه می‌شه یعنی هنوز زنده‌ست. برای همین خوبه.» «زندگی‌ای که آدم با گرسنگی بخواد لمسش کنه به چه درد می‌خوره؟»
مری و راه های نرفته اش
آدم‌ها می‌تونن تا آخر عمر برای رسیدن به چیزی که درست دوقدمی‌شونه منتظر بمونن.
مری و راه های نرفته اش
اگه بچه‌ای گنجشکِ مُرده یا عروسکِ بی‌سرش رو جایی قایم کنه که بقیه نبینن، شاید کارش به نظرمون عجیب و احمقانه بیاد، ولی بیش‌ترِ ما در تمام عمر بزرگ‌ترین ترس‌هامون رو مثل گنجشکِ مُرده‌ای گوشه‌وکنار زندگی پنهان می‌کنیم، بدون این‌که فکر کنیم داریم کار احمقانه‌ای می‌کنیم. ولی بالاخره یه روز بوی گندیدگیِ جسدی که قایم کرده‌یم بلند می‌شه.
Moti
اگه بچه‌ای گنجشکِ مُرده یا عروسکِ بی‌سرش رو جایی قایم کنه که بقیه نبینن، شاید کارش به نظرمون عجیب و احمقانه بیاد، ولی بیش‌ترِ ما در تمام عمر بزرگ‌ترین ترس‌هامون رو مثل گنجشکِ مُرده‌ای گوشه‌وکنار زندگی پنهان می‌کنیم، بدون این‌که فکر کنیم داریم کار احمقانه‌ای می‌کنیم. ولی بالاخره یه روز بوی گندیدگیِ جسدی که قایم کرده‌یم بلند می‌شه.
حسین احمدی
آدم‌های باهوش معمولاً حافظهٔ قوی‌ای دارن، برای همین چیزهای وحشتناکی مثل عشق یا تنهایی رو هم دیرتر فراموش می‌کنن و می‌تونن مثل احمق‌ها صبح‌های زیادی از شیب خیابون دربند بالا برن و زیر یه مجسمه بِایستن تا شاید کسی رو که گم کرده‌ن پیدا کنن. شاید برای همینه که رفتار آدم‌های خیلی باهوش شبیه دیوونه‌هاست، چون اون‌ها هم مثل دیوونه‌ها می‌تونن واقعیت‌هایی رو ببینن که بیش‌تر آدم‌ها نمی‌بینن.
Moti
زندگی با آدمی که دلیل‌های روشنی برای تنفر ازش داری، خیلی آسون‌تره از ترک کردن کسی که همه‌چیزش خوبه ولی می‌ترسی یه روز ازش متنفر بشی یا حتی بلای بدتری سرت بیاد.
Moti
زندگی یه خوش‌شانسی موقتی و کوتاهه.
Moti
گفت «چرا این‌قدر تندتند غذا می‌خوری، عزیزِ دلم؟» «جدی؟ حواسم نبود. خیلی گشنه‌م بود.» «گشنگی خیلی خوبه.» «چیش خوبه؟» «توی زندگی، یه روزهایی آدم به هیچ‌چیزی هیچ حسی نداره. نه گشنگی می‌فهمه نه سیری... وقتی آدم گرسنه می‌شه یعنی هنوز زنده‌ست. برای همین خوبه.»
Moti
مهم‌ترین چیزهای زندگی همیشه معلوم و بدیهی هستن، مثل یه آناناسِ زرد و درشت روی میز ناهارخوری، ولی بیش‌ترِ ما ترجیح می‌دیم به‌ش نگاه نکنیم یا اون رو به شکلی که خودمون دوست داریم ببینیم و به خودمون بگیم من مطمئنم این یه موزِ رسیده‌ست.
Moti
گاهی زندگی مثل سُر خوردن روی یه سرسرهٔ پیچ‌درپیچه که هر پیچِ اون یه لذت تازه‌ست و به استخری بزرگ و پُرنور و هیجان‌انگیز ختم می‌شه.
Moti
توی خیلی از آدم‌ها یه آدمِ دیگه هست که همه‌چیز رو بیش‌تر از خودش می‌دونه. آدمی که وقتی توی یه ملاقات مهم دست‌وپات رو گم کردی دمِ گوشِت می‌گه الآن باید چی بگی یا توی خیابون یهو می‌کشدت عقب و می‌گه مراقب باش، یه ماشین داره با سرعت به سمتت می‌آد و یه لحظه بعد می‌بینی یه ماشین با سرعت از جلوِ دماغت گذشت.
Moti

حجم

۱۲۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۴۵ صفحه

حجم

۱۲۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۴۵ صفحه

قیمت:
۴۱,۵۰۰
۲۰,۷۵۰
۵۰%
تومان