برای خرید و دانلود کتاب پاییز از پاهایم بالا می رود نوشته لیلا صبوحی خامنه و خواندن و شنیدن هزاران کتاب الکترونیکی و صوتی دیگر، اپلیکیشن طاقچه را رایگان نصب کنید.
کتاب پاییز از پاهایم بالا می رود داستانی جذاب و عاشقانه نوشته لیلا صبوحی خامنه است. این داستان از زندگی زنی به نام ناهید میگوید؛ معلمی که برای درس خواندن و درس دادن از شهر مادری خودش فاصله گرفته است و حالا برای دیدن مادرش دوباره به همان شهر برمیگردد...
پاییز از پاهایم بالا می رود اولین بار در سال ۱۳۹۵ منتشر شد و خیلی سریع به چاپ دوم رسید.
لیلا صبوحی خامنه در این کتاب داستانی عاشقانه را با نثری شاعرانه روایت کرده است. از زندگی زنی به نام ناهید گفته است که در یکی از جادههای کوهستانی تبریز در سفر است. او به دیدن مادرش میرود که بیمار شده است و در همین میان از زندگی میگوید. میان گذشته و حال در سفر است.
از زندگی در شهر آشنایی میگوید که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده است و به سراغ زندگی جدیدی میرود که برای خودش ساخته است. زندگی که با که تدریس آغاز شده و گره خورده است. ناهید، یا همان خانم معلم قصه، برای درس دادن و درس خواندن از شهرش رفته است. حال که در راه بازگشت به آنجا است با هجوم خاطرات روبهرو میشود و قصهای میآفریند که داستان لطیفی از زندگیاش دارد. زبان ساده و روان داستان نیز به جذابیت آن اضافه کرده است.
پاییز از پاهایم بالا می رود، قصه زیبایی است که میتواند تمام علاقهمندان به کتابها و ادبیات داستانی را به خود جذب کند.
لیلا صبوحی خامنه در تبریز متولد شد و از سال ۱۳۸۷ در مشهد زندگی میکند. او از دوران نوجوانی به نوشتن علاقه داشت و آثارش را برای جشنوارهها و نشریات مختلف میفرستاد. در رشته زبان و ادبیات فارسی تا مقطع کارشناسی ارشد به تحصیلش ادامه داد و تا به حال دو اثر از او منتشر شده است.
پاییز از پاهایم بالا می رود که در مدت زمانی کمتر از یک سال به چاپ دوم رسید و ادامه داستان در کتاب سیاوش اسم بهتری بود (نشر نیماژ) که منتشر شده است.
از سر صبح که بیدار شدم، سایهام یکبند داشت زیر دستوپایم وول میخورد. ذوق داشت که کی بنشیند پشت چشمهایم و خیره شود به عکسهای توی آلبوم قدیمی مامانجان. حالا هم که مامانجان با بیحوصلگی گفته فعلاً یادش نیست آلبوم را کجا گذاشته و یک کوه شوید ریخته جلومان، حسابی خورده توی ذوقش.
لج کرده و روی هره پهن پنجره زانوهایش را بغل زده و نشسته. انتظار دارد به مامانجان پیله کنم. انگار خودش او را نمیشناسد و نمیداند که مامانجان روز روزش وقتی نمیخواهد کاری را بکند، به هیچ صراطی مستقیم نیست چه برسد به وقتی که دخترهایش را دور خودش جمع کرده و دارد سبزی پاک میکند تا برای زمستان خشک کند.
نگاهی به سایه دمغم میاندازم، اخم و تخمش را محل نمیکنم و مینشینم کنار مامانجان و خاله نیره به سبزی پاک کردن. مامان هم میآید. دستوصورتش را با حوله روی دیوار آشپزخانه خشک میکند، چارقدی را که به سرش بسته بود تا گرد و خاک پشمها روی موهایش ننشیند، باز میکند و میآید مینشیند کنار ما به شوید پاک کردن. از صورتش معلوم است که میخواهد سر حرفی را باز کند. حتم دارم میخواهد در مورد کیوان و اشرف خانم و زن عمو شهین حرف بزند.
موقع سبزی پاک کردن برای مادرها بهترین فرصت است که دخترهایشان را گیر بیندازند برای گفتن حرفهایی که همیشه از آن فرار میکنند. دستهای چند نفر همزمان مشغولاند و فکرها و زبانهایشان آزاد. فکرها و زبانها هم برای مدتزمانی که قرار است به بطالت بگذرانند، باید کار مفیدی پیدا کنند.
دیشب که نوشین زنگ زد، شستم خبردار شد که زن عمو شهین بهش گفته خبر بگیرد ببیند من آمدهام یا نه. نمیدانم چرا هر وقت حرف این پسر پیش میآید، حالم بد میشود. هر دفعه یکجور میزند توی ذوقم. آن از دفعه اولی که توی عروسی نوشین دیدمش، آن از اداهایی که آن روز توی ماشینش درمیآورد و این هم از پیغامی که دیشب نوشین از طرفش داد «اگه حتا به خاطر من هم شده حاضر نیستی این گداخونه رو ول کنی، اکی بده تا مثل آب خوردن برات کمیسیون پزشکی جور کنم که اقلاً برگردی خود اهر.»
چیزی به نوشین نگفتم. فقط گفتم اگر باز حرفی پیش آمد، از طرف من بگوید که من جایم را دوست دارم و نمیخواهم جابهجا شوم. چهطور میتوانم اینجور چیزها را برای کسی توضیح بدهم؟ چهطور میتوانم بگویم که آنجا، خانه ناری، خانه من است. خانهای که سالها منتظرم بوده.
سایهام دستبردار نیست. خزیده توی سرم و دارد گوشهوکنار را دنبال بقایای عکسهای رنگپریده زیر و رو میکند. واضحترین تصویری که پیدا میکند، یک عکس دستهجمعی زیر درختی بزرگ است.
مامان دسته شوید پاک شده توی دستش را میگذارد کنج سینی، کناردستش. الان است که شروع کند، همین الان که دستش را از توی سینی بکشد بیرون، درست موقعی که دارد دوباره کمرش را راست میکند؛ «دو سه شب پیش، زن عمو شهین زنگ زده بود.»
لازم نیست سرم را بلند کنم. همینجوری هم میتوانم قیافه مامانجان و مامان را تصور کنم. میدانم مامانجان عین وقتهایی که میبیند یکی دارد دستهای خیسش را با گوشه لباسش خشک میکند، لبهایش یکجور کج و کولهای برگشته پایین. مثل یقه پیراهن عباس که همیشه اولی که میرسد پای ماشین سیفالله، یکورش زیر پلیورش است و یکورش بیرون. مامان هم لابد مثل موقعهایی که چادر کلوکه نواَش را سر میکند، لبهایش باریک شده و غبغبش باد کرده. مامان دنباله حرفش را میگیرد؛ «میگفت اشرف خانم زنگ زده بهش واسه من و مامانجان پیغام گذاشته که از طرف من به فاطمستان خانم و منیره خانم بگید هر وقت که ناهیدجان اومدن خبرمون کنن قرار بذاریم برای بلهبرون و جشن نامزدی.»
دستهبندی | |
تعداد صفحات | ۱۳۴ صفحه |
قیمت نسخه چاپی | ۲۳,۰۰۰ تومان |
نوع فایل | EPUB |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۴/۱۱/۰۷ |
شابک | ۹۷۸-۶۰۰-۲۲۹-۲۶۲-۹ |
نظرات کاربران
مشاهده همه نظرات (۱)بسیار ضعیف و ناامید کننده.