بریدههایی از کتاب پاییز از پاهایم بالا می رود
۳٫۶
(۷۵)
آدمی که دستپختت را میخورد و عاشقت میشود، از تو انتظار دارد همیشه برایش غذای خوشمزه بپزی؛ آدمی که بیمحلی کردنهایت را به خودش میبیند و عاشقت میشود، توقعش این است که فردا روز به همهٔ مردهای غریبه بیمحلی کنی؛ آدمی که کتاب خواندنت را میبیند و عاشقت میشود، چیزی که از تو میخواهد این است که حرفهایش را قبل از آنکه با زبان بگوید، بشنوی. آدم میتواند مطمئن باشد به اینکه وقار و متانتش را، مهارتش در آشپزی را، فهم و شعورش را نهتنها برای همیشه میتواند حفظ کند، بلکه بهراحتی میتواند هر روز چیزی به آن اضافه هم بکند. اما کسی که تو را با تاپ و دامن میبیند و عاشقت میشود، چه انتظاری از تو میتواند داشته باشد؟
دردونه
زخم کهنه وقتی میخواهد پوست تازه بیاورد، به خارش میافتد. خاریدن یعنی نیاز فوری و بیوقفه به درد. یعنی خودت را بیازار تا از شرّ چیزی که آزارت میدهد خلاص شوی. از شرّ پوستهای کهنه و بافتهای فرسوده که بهخودیخود دردی ندارند اما مزاحماند. مزاحم رشد و زندگی و سرزندگی. این همان چیزی است که از شرّش به درد پناه میبری.
دردونه
یادم است بچه که بودم، وقتی میخوردم زمین و گریهام میگرفت، مامانجان فوری میگفت "پاشو، یالّا، یالّا پاشو یه نگاه به قدّت بکنم ببینم خوردی زمین چهقدر قد کشیدی؟"
Aysan
هیچچیز توی دنیا لذتبخشتر از این نیست که توی خانهای که خانهٔ خود خودت است، دستهای یخزدهات را روی علاالدین بگیری و باریدن برف را از گوشهٔ پنجره تماشا کنی.
دردونه
هیچچیز توی دنیا لذتبخشتر از این نیست که توی خانهای که خانهٔ خود خودت است، دستهای یخزدهات را روی علاالدین بگیری و باریدن برف را از گوشهٔ پنجره تماشا کنی.
mhdse
طارهخالا چاق و پتوپهن است با صورت گوشتالو و کمی آبلهرو. چشمهای قهوهای روشن و ابروهای کشیدهٔ پیوندی دارد و دماغی به پهنای نصف صورتش. از آن زنهایی است که شکمهای بزرگ و نرم دارند و هر کسی با دیدن شکمشان هوس میکند که کاش این زن مادرش بود تا بغلش کند و سرش را توی نرمی شکمش فرو کند. از آن زنهایی که فکر میکنی میتواند مادر همهٔ آدمهای روی زمین باشد و همهٔ آدمها را توی نرمی شکمش جا بدهد.
somayeh.
باید اولین نوزاد بهدنیاآمده بعد از چنین آدمی بوده باشی و اسم آن آدم را رویت گذاشته باشند و رنگ چشمهای او را زیر ابروهایت دیده باشند تا تمام سالهای نوجوانی را با این باور سر کنی که برای این به دنیا آمدهای تا کار ناتمامی را تمام کنی و پرده از رازی پنهان برداری.
دردونه
روی دیوار روبهرو، یک آینه دارم و یک رختآویز کوچک و تقویمی دیواری که بهار و تابستان نیما و سهراب را پشتسر گذاشته و حالا روی پاییز اخوان است و منتظر آغاز فصل سرد فروغ.
المیرا
" آدمی که دنبال بهانه باشد هیچوقت بهانه کم نمیآورد!
mary
امشب چه مرگم است؟ دل من امشب چه مرگش است؟ کجا گموگور شده و اینطور دستهایم را تنها گذاشته؟
zohreh
نگاهش میکنم. میخندد تا دلخوریاش پشت خندهاش بماند و به چشم نیاید. دلخوریاش را به روی خودم نمیآورم و لبخندش را میچسبم.
zohreh
هیچچیز توی دنیا لذتبخشتر از این نیست که توی خانهای که خانهٔ خود خودت است، دستهای یخزدهات را روی علاالدین بگیری و باریدن برف را از گوشهٔ پنجره تماشا کنی.
zohreh
هر چه فکر میکنم، میبینم برای خود من هم عجیب است که کیوان از چه چیز من خوشش آمده. اینکه یک نفر با یک نگاه اینطور به قول خودش دیوانهٔ کسی شود برای من اصلاً قابلدرک نیست.
zohreh
آدمهای سفید، سرخ شدنشان زود معلوم میشود ولی آدمهای سبزه وقتی سرخ میشوند، معلوم است که دیگر دارند آتش میگیرند.
zohreh
آدمی که دستپختت را میخورد و عاشقت میشود، از تو انتظار دارد همیشه برایش غذای خوشمزه بپزی؛ آدمی که بیمحلی کردنهایت را به خودش میبیند و عاشقت میشود، توقعش این است که فردا روز به همهٔ مردهای غریبه بیمحلی کنی؛ آدمی که کتاب خواندنت را میبیند و عاشقت میشود، چیزی که از تو میخواهد این است که حرفهایش را قبل از آنکه با زبان بگوید، بشنوی. آدم میتواند مطمئن باشد به اینکه وقار و متانتش را، مهارتش در آشپزی را، فهم و شعورش را نهتنها برای همیشه میتواند حفظ کند، بلکه بهراحتی میتواند هر روز چیزی به آن اضافه هم بکند.
المیرا
زخم کهنه وقتی میخواهد پوست تازه بیاورد، به خارش میافتد. خاریدن یعنی نیاز فوری و بیوقفه به درد. یعنی خودت را بیازار تا از شرّ چیزی که آزارت میدهد خلاص شوی. از شرّ پوستهای کهنه و بافتهای فرسوده که بهخودیخود دردی ندارند اما مزاحماند. مزاحم رشد و زندگی و سرزندگی. این همان چیزی است که از شرّش به درد پناه میبری.
Tiyana
در گذر زمان فقط آدمهای دوروبرت نیستند که پیر میشوند، زمان یادها و خاطرهها را هم پیر میکند. هر سالی که میگذرد، اتفاقهای زیادی میافتد. عروسکی پارچهای توی رودخانه میافتد، شالگردنی سوراخ میشود، نگین گلسری میافتد یا زنگ میزند و عکسهای قدیمی رنگپریدهتر میشوند.
mary
هیچچیز توی دنیا لذتبخشتر از این نیست که توی خانهای که خانهٔ خود خودت است، دستهای یخزدهات را روی علاالدین بگیری و باریدن برف را از گوشهٔ پنجره تماشا کنی.
چهقدر این خانهٔ کوچکِ دربوداغان را دوست دارم. اینجا اولین خانهٔ خودِ خود من است.
mary
زخم کهنه وقتی میخواهد پوست تازه بیاورد، به خارش میافتد. خاریدن یعنی نیاز فوری و بیوقفه به درد. یعنی خودت را بیازار تا از شرّ چیزی که آزارت میدهد خلاص شوی.
mary
یقین کردم تمام این مدت سایهٔ آشنایی بعد از سالها رفته بوده توی جلدم و داشته به جای من تصمیم میگرفته. سایهای که این چندوقته باز دارم میبینمش که چهطور با پاهای من راه میرود، با دستهای من کار میکند، با سلولهای مغز من فکر میکند و با زبان من حرف میزند.
mary
امروز را بیشتر ترجیح میدادم به ویزویز کتری گوش کنم که دیگر کمکم دارد بلند میشود. چهقدر عاشق این صدا هستم. مخصوصاً وقتی دانههای درشت برف چشماندازِ آنطرف پنجره را نقطهچین کرده است. انگار یک نفر کنارت نشسته، تو سرت به کار خودت است و او سرش به کار خودش و بیآنکه کاری به کارت داشته باشد، دارد آوازی را زمزمه میکند. آوازی که از روزهای خیلی دور بارها و بارها آن را شنیدهای و از بر هستی. آوازی غمانگیز که بیهیچ اندوهی، فقط از روی حافظه تکرارش کنی.
mary
ناهیده برای من گذشتهای است که نمیتوانم از آن دل بکَنم و عباس آیندهای که نمیتوانم از آن چشم بپوشم. اگر یکی از این دو را نداشتم، معلوم نبود از کدام طرفِ بام میافتادم.
mary
من که دیگر سالها بود از صرافت باورهای دوران نوجوانی و کار ناتمام و راز پنهان افتاده بودم. من که داشتم زندگیام را میکردم. چهطور میشود قبول کرد که همهٔ اینها فقط یک سِری اتفاق بوده؟ یک سری اتفاق ساده.
zohreh
دلم میرود. غمم میگیرد. انگار تکّهای از دلم، آن بالا، پشت آن پنجرهٔ آبی، توی تنها خانهٔ آجری ایتگین که آن گوشه تکوتنها و جدا از خانههای کاهگلی نشسته، گیر کرده و جا مانده. توی خانهٔ ناری که حالا دیگر خانهٔ من است.
zohreh
از سر صبح که بیدار شدم، سایهام یکبند داشت زیر دستوپایم وول میخورد. ذوق داشت که کِی بنشیند پشت چشمهایم و خیره شود به عکسهای توی
آلبوم قدیمی مامانجان.
zohreh
سایهام دستبردار نیست. خزیده توی سرم و دارد گوشهوکنار را دنبال بقایای عکسهای رنگپریده زیر و رو میکند.
zohreh
بلند میشوم، چادرم را تا میزنم و میروم سر بقچهٔ چادرهای مامانجان که همیشه بوی گل محمدی میدهد. کارش همین است، کیسههای پارچهای کوچک میدوزد و تویشان را پُر از گُل میکند و میگذارد توی بقچههایش تا لباسها و چادرها بوی گل بگیرند.
zohreh
آب داغی که توی قابلمه ریختهام، ابر کوچکی بالای ظرفها درست کرده.
zohreh
خودم هم نمیدانم چه مرگم است.
zohreh
پخشم که دست تعمیرکار است اما اگر نبود هم امروز را بیشتر ترجیح میدادم به ویزویز کتری گوش کنم که دیگر کمکم دارد بلند میشود. چهقدر عاشق این صدا هستم. مخصوصاً وقتی دانههای درشت برف چشماندازِ آنطرف پنجره را نقطهچین کرده است. انگار یک نفر کنارت نشسته، تو سرت به کار خودت است و او سرش به کار خودش و بیآنکه کاری به کارت داشته باشد، دارد آوازی را زمزمه میکند. آوازی که از روزهای خیلی دور بارها و بارها آن را شنیدهای و از بر هستی.
zohreh
حجم
۱۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
حجم
۱۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۴ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان