دانلود و خرید کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته! پسودانیموس بوش ترجمه مرجان حمیدی
تصویر جلد کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته!

کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته!

امتیاز:
۴.۴از ۴۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته!

کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته! نوشته پسودانیموس بوش داستانی معمایی است. زوج شروری می‌خواهند از طریق کاساندار و مکس - ارنست چیز جادویی را که به دنبالش هستند، به دست بیاورند...!

این داستان را با ترجمه مرجان حمیدی بخوانید و در یک ماجرای پر رمز و راز غرق شوید.  

درباره کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته!

«دکتر ل» و «خانم مووه»، زوج شروری هستند که در داستان قبل موفق نشدند به هدف شومشان برسند. آن‌ها دوباره می‌خواهند از طریق کاساندرا و مکس-ارنست چیزی را که به دنبالش هستند به دست بیاورند، چیزی ارزشمند، جادویی و... ترسناک! و حالا کاساندرا باید معمای منشور صدا را حل کند. به نظر می‌رسد حالا که تا اینجا داستان را دنبال کردید، دیگر کار از کار گذشته باشد، ولی ما بیشتر از این نمی‌توانیم چیزی به شما بگوییم. همه چیز توی داستان این کتاب نوشته شده! اما، موقع خواندن مراقب خودتان باشید...!

کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته! را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کودکان و نوجوانان علاقه‌مند به داستان‌های پر ماجرا از خواندن داستان اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته! لذت می‌برند. 

بخشی از کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته!

کارت‌های تاروت با نقش‌هایی ظریف از پادشاهان فرتوت و دلقک‌های خندان... جعبه‌های جلاخوردهٔ براق چینی که پوششی بود برای تله‌های فنری و محفظه‌های مخفی... فنجان‌هایی از عاج و چوب با حکاکی‌های پیچیده که برای غیب کردن سکه و سنگ و حتی انگشت طراحی شده بودند... حلقه‌های نقره‌ای براق که دست‌های کاربلد می‌توانستند طوری از هم باز و دوباره به هم وصلشان کنند که انگار از هوا ساخته شده بودند...

موزهٔ شعبده‌بازی.

دایرهٔ نور روی گوی بلورین درخشانی افتاد، انگار منتظر بود تصویری چرخان روی سطحش ظاهر شود، بعد، بی‌حرکت روی یک فانوس بزرگ برنزی ماند که شاید زمانی خانهٔ یک غول چراغ جادوی قدرتمند بود.

بالاخره، نور چراغ‌قوه به محفظه‌ای شیشه‌ای راه پیدا کرد که وسط اتاق گذاشته شده بود و چیز دیگری نزدیکش نبود.

زنی با صدایی شبیه یخ گفت: «آها! بالاخره!»

مرد پشت چراغ‌قوه نیشخند زد. «کی گفته بهترین جا برای قایم کردن چیزی درست جلوی چشمه؟ عجب احمقی بوده.» لهجه‌اش عجیب و ترسناک بود.

زن زیر لب گفت: «کارِت رو بکن!»

مرد، چراغ‌قوهٔ سنگین را که محکم در دست دستکش‌پوشش گرفته بود مثل تبر پایین برد. شیشه تکه‌تکه شد و مانند آبشاری فرو ریخت، یک گوی شیری‌رنگ نمایان شد ـ مرواریدی عظیم؟ ـ در بستری از مخمل سیاه.

زن، بدون توجه به تکه‌های تیز و براق شیشه، دست ظریف لاغرش را که با دستکشی ظریف و سفید پوشانده شده بود دراز کرد و گوی را بیرون کشید.

گوی به اندازهٔ تخم شترمرغ و نیمه‌شفاف بود و انگار از داخل می‌درخشید. بافت سطحش شبیه شانهٔ عسل از سوراخ‌های متعدد در اندازه‌های گوناگون تشکیل شده بود. نوار باریکی از نقره دور گوی پیچیده شده و آن را به دو نیم‌کرهٔ هم‌اندازه تقسیم کرده بود.

زن موی بلوند استخوانی‌اش را کنار زد و شیء اسرارآمیز را به گوشش، که ظاهری بی‌نقص داشت، نزدیک کرد. وقتی آن را گرداند، مثل بطری‌ای که با در باز در معرض باد قرار گرفته باشد سوت کشید.

فخرفروشانه گفت: «کم‌وبیش می‌تونم صداش رو بشنوم. هیولای وحشتناک!»

«مطمئنی زنده‌ست؟ چهارصد، پونصد سال گذشته...»

زن، که هنوز به صدای گوی درون دستش گوش می‌کرد، جواب داد: «موجودی مثل اون ـ که خلقش اون‌قدر محاله ـ کشتنش محال‌تره.»

گربه
۱۴۰۰/۱۲/۲۹

خوبه اگه می خواین این کتاب رو بخونید اول اسم این کتاب راز است رو بخونید بعد اگر این کتاب داری این کتاب را می خوانی کار از کار گذشته بعد این کتاب برایت ضرر دارد بعدم زیاد به چشم

- بیشتر
chocolate
۱۳۹۹/۱۱/۲۶

سلام طاقچه جون ممنونم که به نظرم اهمیت دادی و این کتاب رو تو قسمت بینهایت قرار دادی مرسییییی😙😙🌹🍃

•𝒷‌𝓪𝓻𝓪𝓃 ִֶָ🤍🌿
۱۴۰۱/۰۱/۲۹

انجمن "هنامرحم" ماموریتی هیجان انگیز_خطرناک_سری برای کاساندارا ودوستِش مکس_ارنست تدارک دیده! کاساندارا ومکس_ارنست باید قبل ازدکتر ل وخانم مووه یه موجود عجیب و وحشتناک را(که ازترکیب موادی بسیارچندش به وجود اومده!) به وسیله گوی اسرارآمیزی که ازاونا دزدیدن(خب درواوقع اون گوی

- بیشتر
Hermion_malfoy
۱۴۰۰/۰۳/۲۱

من درمورد کتاب قبلی این یعنی اسم این کتاب راز است نظر دادم و دقیقا واسه همینم همون نظرو دارم زیبا جذاب فوقالعاده محشر مرموز عشق و عاشقش میشین نخونین از دستش دادین حتما بخونین و لذت ببرین🤤✌🏻♥️

Nao~
۱۴۰۱/۰۴/۰۶

عالی و جذاب نتونستم کنار بذارمش چند ساعته خوندم👌

کتابخوان
۱۴۰۰/۰۶/۰۷

واقعا عالی بود، با خوندنش لذت بردم خیلی خوب بود و نویسندش هم واقعا منو شگفت زده کردم فکر کنم هیچوقت از خوندن این داستان خسته نشوم! واقعا واقعا خیلیییییییی خوب بود 😍🥺❤حتما بخونید پشیمون نمیشید💗

n.m🎻Violin
۱۴۰۲/۱۲/۰۶

مثل جلد اول عالییی بود 📚🤩

[=Unforgiven=]
۱۴۰۲/۰۶/۱۷

حتما اول جلد این یک راز است رو بخونین بعد اینو🥴💕،چون تعهدنامه رو امضا کردم درباره کتاب بهتون هیچی نمیگم🤐،پس نپرسین😂. [جز لیست موردعلاقه کتابام🥺🤟🏻]

راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
۱۴۰۱/۱۰/۰۴

سلام داستان ازین قراره که کاساندرا و دوستش مکس-ارنست توی یه ماجرا گرفتار میشن که مربوط میشه به دکتر ل و خانم مووه. اونها یه گروه تشکیل دادن که میتونه صدها سال شما رو زنده نگه داره! و آخرین کاری که

- بیشتر
دخترکتاب خوان✨
۱۴۰۱/۰۹/۲۹

کتاب خوبی بود و معماهاش خیلی جالب

«مطمئنی زنده‌ست؟ چهارصد، پونصد سال گذشته...» زن، که هنوز به صدای گوی درون دستش گوش می‌کرد، جواب داد: «موجودی مثل اون ـ که خلقش اون‌قدر محاله ـ کشتنش محال‌تره.»
مهدیار یوسف
چراغ‌قوه در تاریکی رخنه کرد چراغ‌قوه تاریکی را چاک داد نور چراغ‌قوه مانند شمشیر تاریکی را شکافت
Ani
کاس گفت: «از آشنایی‌تون خوشوقتم.» آقای والاس با انزجار گفت: «اوه، ما قبلاً همدیگه رو دیدیم، وقتی هنوز پوشک می‌شدی.» انگار هنوز بوی پوشکِ ذکرشده به مشامش می‌رسید.
ن. عادل
چراغ‌قوه در تاریکی رخنه کرد چراغ‌قوه تاریکی را چاک داد نور چراغ‌قوه مانند شمشیر تاریکی را شکافت نور چراغ‌قوه مانند نیزه – آها! حالا درست شد! – از سالن تاریک گذشت و مجموعه‌ای شگفت‌انگیز از عتیقه‌های عجیب را روشن کرد:
مهدیار یوسف
نکند پدرش قاتل زنجیره‌ای بوده و به حبس ابد محکوم شده؟ یا اگر... اگر مادرش پدرش را کشته باشد چی؟ شاید دعوایشان شده و کشتن او دفاع از خود بوده، شاید هم حادثه بوده؛ در هر صورت مادرش نمی‌خواست کاس چیزی بداند. این با حقایق جور درمی‌آمد؛ باید قبول کرد. نه، کاس زده بود به سرش؛ مادرش قاتل نبود. تا جایی هم که می‌دانست، راز مادرش هیچ ربطی به پدرش نداشت.
گربه
زیرزمین موزهٔ شعبده‌بازی در واقع، کارگاه بزرگی بود که به نظر می‌رسید می‌تواند هر جای دنیا باشد: چکش‌ها و آچارها و اره‌های معمولی به قلاب‌های دیوار آویزان بودند، براده‌های معمولی چوب و فلز روی زمین بود و بوی معمولی خاک‌اره و چسب فضا را پر کرده بود. شاید توی کارگاه‌های معمولی گنجه‌هایی ببینی که برای جا دادن پتو ساخته شده‌اند، اما گنجه‌هایی که این‌جا ساخته می‌شدند قرار بود از وسط نصف شوند؛ آن هم وقتی یکی داخلشان است و شاید توی کارگاه‌های معمولی کمدهای لباسی ببینی که برای گذاشتن کت طراحی شده‌اند، اما این‌جا کمد لباس برای غیب کردن ببرها طراحی شده بود. خلاصه بگویم؛ آن‌جا کارگاه یک شعبده‌باز بود.
گربه
امبر، طوری که انگار تازه مکس ـ ارنست را دیده، گفت: «اِ، سلام مکس ـ ارنست! اصلاً قصد توهین نداشتم. ولی چه‌قدر مهربونی که این‌جوری ازش دفاع می‌کنی! الان شماها دوست‌های جون‌جونی هم هستین؟» دو تکه هویجِ کاملاً یک‌شکلی که مکس ـ ارنست داشت می‌خورد گیر کرد توی گلویش و بعد رنگش کاملاً پرید.
پسری که الان هستم!!
آن روز بعدازظهر، وقتی مکس ـ ارنست از اتوبوس پیاده شد، رفت خانه‌اش یا، آن‌طور که گاهی اوقات به ذهنش می‌رسید، رفت خانه‌هایش. شاید بهتر باشد توضیح بدهم: همان‌طور که احتمالاً یادت هست، والدین مکس ـ ارنست تقریباً به محض به دنیا آمدن او از هم جدا شده بودند، ولی با هم زندگی می‌کردند تا مکس ـ ارنست پیش پدر و مادرش توی یک خانه بزرگ شود. اصولاً ایدهٔ خوبی به نظر می‌رسید، ولی در عمل برای همه‌شان خیلی اضطراب‌آور بود؛ به‌خصوص این‌که والدین مکس ـ ارنست اصرار داشتند زندگی‌شان کاملاً مجزا باشد، هر دو توی بخش خودشان از خانه می‌ماندند و هیچ‌وقت با هم حرف نمی‌زدند.
گربه
با این‌که منشور صدا را گرفته بود جلوی خودش، دیگر صدای خش‌خش نشنید، یا در واقع، هیچ صدای دیگری نشنید. یک لحظه فکر کرد صدای طبل شنیده، اما بعد، فهمید صدای ضربان قلب خودش است که از طریق منشور صدا برایش پخش می‌شود. کاس آهسته دور حیاط چرخید و به تاریکی خیره شد. «آقای صورت‌کلمی؟» چند دقیقه صبر کرد، دست‌به‌سینه ایستاده بود که سرما را کمتر احساس کند. اما جوابی نشنید. با این‌حال، مطمئن بود کسی یا چیزی آن بیرون است. طبیعتاً به خانم مووه و دکتر ل هم فکر کرد، اما اگر آن‌ها بودند، نباید تا حالا دزدکی رفته باشند توی خانه تا دنبال منشور صدا بگردند یا او را بدزدند یا کار وحشتناکی را که قرار بود بکنند انجام بدهند؟ شاید آدمک آمده، اما بعد نظرش عوض شده یا فکر کرده خانه را اشتباهی آمده.
گربه
وقتی رسیدند بیرون، همه با خنده به یک نقطه اشاره کردند: امبر داشت وسط محوطهٔ پارکینگ تلوتلو می‌خورد. هنوز چشم‌بند داشت و دست‌هایش را رو به جلو بالا نگه داشته بود. «من کجام؟؟ یکی کمکم کنه!!!» از تمام اهالی مدرسه، فقط خانم جانسون از این نمایش خوشش نیامد. همه مکس ـ ارنست را تشویق کردند، حتی دوست‌های امبر. همه تحت تأثیر قرار گرفته و متحیر بودند و مدام می‌پرسیدند چه‌طور این کار را کرده؟ وقتی کاس دید پیترو با عجله از محوطهٔ پارکینگ رفت بیرون، تا حدودی جواب این سؤال را گرفت. پیترو برایش دست تکان داد، بعد دور و ناپدید شد. کاس هم برایش دست تکان داد. نیشش از این گوش نوک‌تیز تا آن‌یکی گوش نوک‌تیزش باز شد. کی گفته عضویت در یک انجمن سرّی خطرناک فواید خاص خودش را ندارد؟
گربه

حجم

۲۷۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

حجم

۲۷۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان