کتاب برگ باد
معرفی کتاب برگ باد
کتاب برگ باد اثری از گابریل گارسیا مارکز با ترجمه کاوه میرعباسی است. این اثر اولین رمان مارکز است. روایتی چندصدایی که پایانی باز دارد و به شکل استعاری از فساد و فحشا میگوید. این داستان، داستانی است که ماکوندو با آن زاده شده است.
درباره کتاب برگ باد
برگ باد، نخستین رمان مارکز با روایتی چند صدایی است. این داستان پایانی باز دارد و گوشه چشمی به نمایشنامه «آنتیگونه » سوفوکلس دارد. مارکز در این رمان با زبان استعاری نگاهی به فقر و فحشا میاندازد و بعضی از پیشزمینههای کلیدی رمان صد سال تنهایی را در این کتاب بیان میکند.
برگ باد، کتابی است که ماکوندو در آن زاده شده است. روستایی که هرچند در این کتاب به دنیا آمده است، اما در صد سال تنهایی خودش را نشان داد و به یکی از اسطورههای زبان و ادبیات فارسی بدل شده است. در این کتاب با سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آشنا میشویم و ماجرای یک خاکسپاری را میخوانیم؛ پزشکی که اهالی روستا دل خوشی از او ندارند. او از دنیا رفته است و سرهنگ بازنشسته که سخت در تلاش است تا او را دفن کند. حتی با اینکه مردم و مقامات سخت مخالفت میکنند...
کتاب برگ باد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
برگ باد را به تمام دوستداران آثار مارکز پیشنهاد میکنیم.
درباره گابریل گارسیا مارکز
گابریل خوزه گارسیا مارکِز، رماننویس، نویسنده، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی، ۶ مارس ۱۹۲۷ در دهکده آرکاتاکا درمنطقه سانتامارا در کلمبیا به دنیا آمد. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو (برای تحبیب) مشهور بود و پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی میکرد. مارکز برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۲ را بیش از سایر آثارش به خاطر رمان صد سال تنهایی چاپ ۱۹۶۷ میشناسند که یکی از پرفروشترین کتابهای جهان است.
آثار مارکز در سراسر دنیا به زبانهای زیادی از جمله فارسی ترجمه شدهاند. پاییز پدرسالار، عشق سالهای وبا و ساعت شوم از آن جملهاند.
گابریل گارسیا مارکز در ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ و بر اثر ابتلا به بیماری فراموشی، درگذشت.
بخشی از کتاب برگ باد
اولین دفعه است که جنازه دیدهام. چهارشنبه است اما انگار یکشنبه باشد چون نرفتهام مدرسه و کت و شلوار مخمل پوشیدهام که بعضی جاهایم را فشار میدهد. دست در دستِ مامان و پشتِ سرِ بابابزرگم، که قدم به قدم به کمک عصا سعی میکند به چیزی نخورد (توی تاریکی چشمش خوب نمیبیند و پایش هم میلنگد)، از جلوی آینه سرسرا رد شدم و سرتا پایم را در لباس سبز و با یقهِ سفید آهارخوردهای دیدم که یک ور گردنم را فشار میدهد و به خودم گفتم «این منم و طوری رخت تنم کردهام که انگار امروز یکشنبه باشد.»
به خانهای آمدهایم که مُرده آنجاست. گرمای این چاردیواریِ دربسته خفقانآور است. توی کوچهها وزوز آفتاب شنیده میشود و بس. هوا ساکن و متراکم است، جوری که آدم خیال میکند میشود آن را مثل ورقهای فولادی خم کرد. اتاقی که جنازه را آنجا گذاشتهاند بوی جامهدانها را میدهد، اما هرچه چشم میگردانم هیچکدامشان را نمیبینم. گوشه اتاق، آماکایی از یک سرش به حلقهای بسته شده. بوی زباله به مشام میخورد. و به نظرم میرسد چیزهای قراضه و تقریباً متلاشیِ دور و ورمان شکل چیزهایی هستند که باید بوی زباله بدهند، هرچند بوی دیگری ازشان به مشام میخورد.
همیشه خیال میکردم مُردهها باید کلاه سرشان باشد. حالا میبینم این طور نیست. میبینم کلهاش مثل موم است و چانهاش را با دستمال بستهاند. میبینم دهانش نیمهباز مانده و از پشتِ لبهای کبودش دندانهای لکهدار و کج و کولهاش پیداست. میبینم یک گوشه زبان گُنده و سنگینش را گاز گرفته که یک کم از پوستِ صورتش تیرهتر است، که آن هم رنگ انگشت است وقتی سفت با نخ میبندیمش. میبینم چشمهایش باز هستند، خیلی بیشتر از چشمهای یک آدم زنده؛ نگراناند و از حدقه درآمده، و پوستش انگار زمین مرطوبی باشد که لگدکوبش کردهاند. خیال میکردم مردهها مثل آدمهای آرام و خوابیدهاند و حالا میبینم درست برعکس است. میبینم شبیه آدمی است بیدار و عصبانی که کتککاری مفصلی کرده باشد.
مامان هم جوری لباس پوشیده که انگار یکشنبه است. کلاه حصیری کهنهاش را سرش کرده که گوشهایش را میپوشاند، و پیرهن سیاهی پوشیده که یقهاش بسته است و آستینهایش تا مچ میرسند. چون امروز چهارشنبه است، مامان را یک جورهایی دور و ناشناس میبینم، و بابابزرگم که بلند میشود تا به پیشواز مردهایی برود که تابوت را آوردهاند به نظرم میرسد میخواهد بهم چیزی بگوید. مامان بغل دستم نشسته، به پنجرهِ بسته پشت کرده. سخت نفس میکشد و یک بند طرههای مو را مرتب میکند که از زیر کلاه بیرون میزنند و روی صورتش میافتند. بابابزرگم به مردها دستور داده تابوت را کنار تخت بگذارند. تازه آن وقت متوجه شدم مرده تویش جا میگیرد. موقعی که مردها جعبه چوبی را آوردند خیال کردم برای پیکری که از این سر تا آن سر تختخواب را گرفته زیادی کوچک است.
سر درنمیآورم چرا من را آوردهاند. هیچوقت قدم به این خانه نگذاشته بودم و حتی خیال میکردم متروک افتاده. خانهای بزرگ است، نبش خیابان، که حدس میزنم درهایش هرگز باز نشدهاند. همیشه گمان میبردم کسی اینجا زندگی نمیکند. تازه حالا اصل قضیه را فهمیدهام، بعد از اینکه مامان بهم گفت: 'امروز بعد از ظهر نمیروی مدرسه،' ولی من اصلاً خوشحال نشدم چون لحنش جدی و تودار بود؛ و دیدمش که با کت و شلوار مخملم برگشــت و آن را تنم کرد بیآنکه یک کلمه حـرف بزند و از در آمدیم بیرون تا همراه بابابزرگم باشیم؛ و پیاده از کنار سه عمارتی رد شدیم که بین منزلمان با اینجا فاصله میاندازند. تازه الان فهمیدم کسی سر نبش زندگی میکرده. کسی که مُرده و لابد همان مردی است که منظورِ مامان بود وقتی بهم گفت: 'باید توی مراسمِ تدفینِ دکتر مودب باشی.' وارد که شدم مُرده را ندیدم. بابابزرگم را دَم در دیدم که با مردها حرف میزد و بعدش دیدم بهشان دستور داد دنبالش بروند. وقتی به آن چاردیواری نیمهروشن و خالی قدم گذاشتم خیال کردم یک نفر آنجاست. گرما از همان لحظه اول به صورت آدم هجوم میآورد و بوی زباله به دماغم خورد که اولش سفت و دائمی بود و حالا فاصله به فاصله به مشـام میرسد و محو میشود.
مامان دستم را گرفت و توی تاریکیِ اتاق هدایتم کرد و یک گوشه، کنار خودش، نشاند. یک کم که گذشت، تازه توانستم چیزها را تشخیص بدهم. بابابزرگم را دیدم که با پنجرهای که انگار به قابش چسبیده و به چوبش جوش خورده بود کلنجار میرفت تا بازش کند، و دیدم که با عصایش چند ضربه به دستگیرهِ پنجره کوبید، و کتش پوشیده از گرد و خاک شد که با هر حرکتش به اطــراف پاشیده میشدند. سرم را چرخاندم سمت آنجایی که بابابزرگم رفت، وقتی ناتوانیاش را از باز کردن پنجره به زبان آورد و تازه آن موقع متوجه شدم کسی روی تخت است. مردی با پوست تیره، بیحرکت، آنجا دراز کشیده بود. سرم را چرخاندم طرفِ مامان، که همینطور جدی و بیتوجه نشسته بود و نگاهش به جای دیگری از اتاق بود. چون پاهایم به زمین نمیرسند و توی هوا معلق ماندهاند و یک وجب تا کف فاصله دارند، دستهایم را گذاشتم زیر رانهایم و کف دستهایم را به صندلی چسباندم و پاهایم را تکان تکان دادم، بیآنکه به چیزی فکر کنم، تا اینکه یکهو یادم افتاد مادرم بهم سفارش کرده: 'باید توی مراسم تدفین دکتر مودب باشی.' همان موقع حس کردم پشتم از سرما مور مور شد، سرم را برگرداندم اما جز دیوارِ چوبیِ خشک و ترکخورده چیزی ندیدم. اما انگار یک نفر از توی دیوار بهم گفت: 'پاهایت را تکان نده، چون کسی که روی تخت دراز کشیده همان دکتر است و حالا مُرده.' و دوباره که به تخت نگاه کردم، به نظرم آمد مثل قبل نیست. به نظرم آمد دراز نکشیده بلکه مُرده.
حجم
۱۱۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۱۱۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
نظرات کاربران
خواندن این کتاب بهم انگیزهی بسیاری داد چون فهمیدم که حتی غولی مثل مارکز هم از ابتدا مارکز نبوده. کارهای متوسط هم نوشته تا برسه به صد سال تنهایی. به اندازهی بزرگی نام نویسنده از داستان لذت نبردم. کتابهای بهتری از مارکز
چیزایی میگم که کسی نگفته : این کتاب سرتاسر از هم گسیختگی و اشفتگی است اما کار بدی نیست کمی طول میکشد با کتاب انس بگیرید و شاید همان اول کتاب را کنار بگذارید ؛ اشکالی ندارد این کارا بکنید