کتاب تقریباً
معرفی کتاب تقریباً
کتاب تقریباً نوشته لیزا گراف و ترجمه مرضیه ورشوساز است. کتاب تقریباً را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب تقریباً
اگر آدمها دو دسته باشند؛ آدمهای معمولی و غیر معمولی، آلبی جزء دسته سوم است. اخر او زیادی معمولی است. او در درس و ورزش و بازی و هرچیز دیگری خیلی معمولی است اما پدر و مادرش این را نمیخواهند. آنها میخواهند که آلبی آنطور که خودشان میخواهند رفتار کند، برای همین کسی به اسم کالیستا را استخدام میکنند....
این داستان پیام مهمی هم برای بچهها و هم والدین آنها دارد. داشتن احساس ارزشمندی برای کودکان و پذیرفتن تواناییهای کودکان و نوجوانان برای والدین.
خواندن کتاب تقریباً را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
هم نوجوانان و هم والدین آنها مخاطبان این داستانند.
بخشی از کتاب تقریبا
- همه که نمیتونن بالاترین سنگ باشن.
این حرفی بود که بابابزرگ پارک به مامان زد. فکر کرده بودند من خوابم یا نمیشنوم یا نمیدانم. اما من گوشم تیز است.
ـ باید یه سِری سنگ زیر باشه که بتونی بقیهٔ سنگها رو روشون بچینی.
توی اتاقم نشسته بودم و عروسکهای ارتشیام را یکییکی از روی طاقچهٔ لب پنجره میانداختم پایین. بابا گفته بود که دیگر بزرگ شدهام. برای همین، باهاشان بازی نمیکردم. فقط تِپ، تِپ، تِپ میانداختمشان پایین، روی تخت؛ اما یواش، که کسی صدایش را نشنود: تِپ... تِپ... . نمیدانم چرا، اما با شنیدن حرفهایشان حس کردم توی دلم سنگین شده. شاید هم بیرون بدنم سنگین شده بود. مثل اینکه چیزی از بیرون بهم فشار میآورد، درحالیکه دوروبرم فقط هوا بود.
تِپ. تِپ.
وقتی بابابزرگ لیوانش را بلند میکرد، اگر خوب گوش میکردم، صدای تکانخوردن یخ را میشنیدم.
«تِپ.»
زمان زیادی گذشت. اتاق پذیرایی ساکت بود. کسی حرف نمیزد. فقط صدای یخ میآمد.
آخرین مرد ارتشم را که انداختم، بلافاصله جمعشان نکردم. بهشان خیره شدم، که روی تخت افتاده بودند. بعضی به پهلو، بعضی روی دلشان. کف پای بعضیهاشان میشد رد ماژیک سیاهی را دید. مال وقتی بود که یاد گرفته بودم اسمم را بنویسم: «الف»، اولین حرف «اَلبی».
پذیرایی آنقدر ساکت ماند که فکر کردم حتماً مامان رفته توی اتاقش و خوابیده و فقط بابابزرگ پارک آنجا نشسته و نوشیدنیاش را مینوشد و صبر میکند یخها آب شوند تا آنها را هم بنوشد؛ مثل همهٔ وقتهای دیگری که میآمد بهمان سر بزند. اما بعد مامان چیزی گفت و من فهمیدم خواب نبوده. خیلی آرام گفت، اما من شنیدم.
گفت: «اَلبی سنگ نیست.»
حجم
۲۶۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۶۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
نظرات کاربران
باز هم یک کتاب رئال جذاب و واقعا تاثیر گذار . این کتاب خیلی خیلی جالبه نتیجه های زیادی میشه ازش گرفت هشدار بیشتر کتاب های رئال هیجانی نیستند اگر یک رئال هیجانی می خواهید کتاب پایین رو بخونید !🤗
تقریبا! کتاب دوست داشتنی من... 🌱❤ من کتابهای رئال زیادی خوندم ولی تقریبا یه اثر تاثیرگذار، زیبا، آرامبخش و دوست داشتنیه! دوتا کتاب هستن که تاثیر زیادی تو زندگیتون میذارن و من بشدت پیشنهادش میکنم؛ یکی همین تقریبا، کتابی از احساسات و
البی یک پسره خیلی خوبیه که در هر روز یک چیز جدید یاد میگیره و .....😍😍😍👄
خیلی زندگی سختی داشته چون سخت ترین چیز تحقیر شدنه، از دست دادن چیز های مورد علاقته، از دست دادن دوستاته و تغییر. به نظرم کتابی بود که یک نوجوون رو درک می کنه حتی اگه این مشکلات رو هم
به اَلبی سلام الکنی کنید. اَلبی یه پسر بچهی «تقریبا» عادی کرهایه. بچه.ای که با تمام وجود تلاش میکنه اون«تقریبا» رو کنار بزنه و برای خوشی دل پدر و مادرش عادی باشه. قلدری کردن برامون، ضعیف بودن در درسها، هیچ
⭐فوق العاده بود.⭐کاملاً حس یک بچهی کوچیک رو میداد. ترجمهی خوبی هم داشت. من چندبار خوندمش و به چند نفر دیگه معرفیش کردم.😊 حتما بخوانید.
کتاب تقریبا قشنگی بود:) تقریبا که بد نیست به قول البی بهتر از هیچیه چقدر قشنگ این کتاب نشون داده بود که ادمای معمولیم میتونن مشکل داشته باشن چقدر قشنگ نشون داد از پیشرفت کم هم لذت ببریم از زندگی بد
کتاب خیلی قشنگی بود، مثل بقیه رمان هایی که خوندم مثلا از نظر مالی مشکل نداشتن و اتفاق غم انگیزی تو خانوادشون رخ نمی داد اما اونجوری که داستان از وسطاش شکل گرفت واقعا دلم براش سوخت خیلی بده که
این کتاب می تونه یک پیشنهاد عالی برای والدین و نوجوانان علاقه مند به کتاب باشه👌🏻😍
فوق العاده است