دانلود و خرید کتاب مطلقا تقریبا لیزا گراف ترجمه فریده خرَمی

معرفی کتاب مطلقا تقریبا

کتاب مطلقا تقریبا نوشتهٔ لیزا گراف و ترجمهٔ فریده خرمی است و نشر پیدایش آن را برای نوجوانان منتشر کرده است؛ رمانی حاوی تصویری دقیق از زندگی نوجوانی که نمی‌داند بیشتر مشکلاتش به‌دلیل نداشتن اعتمادبه‌نفس است.

درباره کتاب مطلقا تقریبا

کتاب مطلقا تقریبا نوشتهٔ لیزا گراف، نویسندهٔ آمریکاییِ کتاب‌های کودکان و نوجوانان است. این کتاب رمانی برای نوجوانان است و از این صحبت می‌کند که چگونه کشف کنید که هستید و چگونه کاری را که دوست دارید انجام دهید. «آلبی» هرگز زرنگ‌ترین شاگرد کلاس نبوده است، هرگز بلندترین نبوده و هرگز در ورزش هم بهترین نبوده و بهترین هنرمند هم نبوده است؛ در عوض، آلبی یک فهرست بلندبالا از چیزهایی که در آن‌ها خوب نیست، دارد. او با پرستار جدیدی آشنا می‌شود که به او کمک می‌کند بفهمد در چه چیزهایی خوب است و چطور می‌تواند به آن کارها مفتخر باشد. او کم‌کم یاد می‌گیرد درجا نزند، رشد کند و با کسی جز خودش رقابت نکند.

خواندن کتاب مطلقا تقریبا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره لیزا گراف

لیزا گراف زادهٔ ۲۶ اکتبر ۱۹۷۳ در کالیفرنیا و یک نویسندهٔ آمریکایی است. او کار خود را با ویراستاری کتاب‌های کودکان آغاز کرد و پس از مدتی، خود به نوشتن رمان‌های کودک و نوجوان روی آورد.

بخشی از کتاب مطلقا تقریبا

«مادر گفت برای تولد ارلان بهتر است یک دست شطرنج بخریم، اما من گفتم که ارلان غیر از شطرنج خیلی چیزهای دیگر دوست دارد. به نظرم بهتر است برایش آدم‌آهنی‌های بوکسور بخریم. مادر این را هم به من گفت که: «فکر نمی‌کنی یه چیزی هم باید برای کریم و اریک بخریم؟ می‌دونی که تولد اونهام هست.» یک جورهایی تولد کریم و اریک را یادم رفته بود، اما بعدش فهمیدم که راست می‌گوید چون بالاخره سه قلو بودند. اما به نظرم لازم نبود برای آنها هدیه بخرم. آنها که واقعاً دوستم نبودند، فقط ارلان دوستم بود. از بین آنها فقط ارلان آمده بود جشن تولدم. مادر یک مدتی با من کَل‌کَل کرد، اما وقتی قیمت آدم‌آهنی‌های بوکسور را دید، گفت فکر می‌کند یک هدیه بس باشد.

شنبه خودم هدیهٔ ارلان را کادو کردم و درست سر ساعت دوازده از این‌ور راهرو رفتم آن‌ور. درست همان موقعی که توی کارت دعوت گفته بود مهمانی شروع می‌شود. لازم نبود زنگ بزنم چون در باز بود. یک آقاهه با هدفون و تخته شاسی ایستاده بود لای در که قبلاً هیچ‌وقت ندیده بودمش و تمام مدتی که می‌رفتم طرفش زل زده بود و نگاهم می‌کرد. از قیافه‌اش معلوم بود که حوصله‌اش سر رفته.

فکر کردم وقتی به در برسم آقاهه یک چیزی می‌گوید، اما چیزی نگفت برای همین فکر کردم شاید من باید حرفی بزنم. گفتم: «اوم، سلام.»

گفت: «اسم؟» انگار داشت درس می‌پرسید.

بهش گفتم: «ارلان.»

به لیستش نگاه کرد. «فامیلی؟» این را هم همان‌طوری پرسید.

گفتم: «کَستیو.» فکر کردم که خودش باید این را بداند چون جلو در خانهٔ آقای کستیو ایستاده بود و توی نمایش تلویزیونی‌شان کار می‌کرد، اما پرسید و من هم جوابش را دادم.

آقاهه چنان آهی کشید که انگار واقعاً دلخور شده و سرش را از روی لیستش برداشت و گفت: «اسم تو چیه، آی کیو؟» اما یک جوری چشم‌هایش را چرخاند که انگار واقعاً فکر نمی‌کرد اصلاً آی کیو باشم. با وجودی که به نظرم من باید دلخور می‌شدم نه او. چون اگر می‌خواست اسمم را بداند از اولش باید همین را می‌پرسید.

روی نوک پنجه ایستادم تا به لیستش که سر و ته بود نگاه کنم. گفتم: «آلبی شافهویزر. آلبین.»

مرد با خودکار روی لیستش علامت زد و بعد یک تکه کاغذ از زیر لیست درآورد. کاغذ را که دستم می‌داد، گفت: «باید پدر و مادر یا قیمت فرم اجازهٔ فیلم‌برداری رو امضا کنن.»

یک مدتی گیج و ویج زل زدم به فرم بعد دوباره به در نگاه کردم. توی آپارتمان ارلان اینها یک عالمه آدم این‌ور آن‌ور می‌رفتند، روی میزها غذا می‌چیدند، مبل‌ها را جابه‌جا می‌کردند و چراغ‌های بزرگ پایه‌دار روشن می‌کردند. چند تا از بچه‌های مونت فورد را دیدم که می‌شناختمشان، اما بیشترشان آدم بزرگ‌هایی بودند که قبلاً هیچ‌وقت ندیده بودم.

ارلان پیدایش نبود.»

fateme.notes
۱۳۹۹/۰۱/۰۵

کتاب نوجوانه ولی منِ بیست ساله هم خیلی ازش لذت بردم:) به نظر من کتاب رو بخونید، چون خوبه که همه‌مون یاد بگیریم بعضی وقت‌ها، نیاز داریم به این که یه روز غصه خوردن داشته باشیم:)♡

Fatemesama
۱۳۹۹/۰۸/۲۶

خیلی کتاب خوبی بود. مطالبی که می گفت کمی مفهومی بود و من دوست داشتم. فصل هاش کوتاه کوتاه بود و من تشویق می شدم بقیه شو بخونم. با خودم می گفت این آخرین فصلی که می خونم و دیگه

- بیشتر
aseman
۱۳۹۹/۰۲/۰۱

یه زنگ تفریح جذاب بین کتاب خوندن های جدی. داستان یه ابر قهرمان که شاید از دید خیلی ها تو هیچ کاری قهرمان نباشه.

(:Ne´gar:)
۱۴۰۰/۰۳/۱۱

برای یه بعد از ظهر مطالعه اش کردم . سیر جالبی داشت ، تقریبا میشه گفت غیر قابل پیش بینی بود و واقعا نمیدونستی ته داستان چی منتظرته . شخصیت هارو دوست داشتم . درمورد روابط بین خانواده و دوستان

- بیشتر
Shokouh Askary
۱۳۹۸/۱۲/۱۸

اونقدی خوب و شیرین و دلچسب بود که یه سر خوندم و تمومش کردم. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. با اینکه ۲۴ سالمه

Bi vafa
۱۳۹۷/۰۳/۱۸

"بدترین چیزی که پیش می آید,همیشه همان است که آدم خیال میکند هرگز,هیچ وقت اتفاق نمی افتد." کتاب قشنگی بود. ساده,کودکانه و دوست داشتنی.اما لذت بخش واسه ی بزرگترها😉 کتاب از زبونِ یه پسرِ ده ساله به اسم آلبی روایت میشه.آلبی به کمک

- بیشتر
i_ihash
۱۴۰۰/۰۳/۲۳

قرار نیست همیشه و همه‌جا عالی باشی. چون قرار نیست، یعنی نمیشه که همه تو یه کپه سنگ، بالاترین سنگ باشن :)) و این به این معنی نیست که بشینی یه گوشه و تلاشی نکنی.. زیبا و دوست‌داشتنی بود و ازش

- بیشتر
Neda.R.R
۱۳۹۸/۰۵/۱۵

به قول کریستا این کتاب برای نوجوان ها نیست چون من نوجوان نیستم ولی این کتاب رو دوست دارم! بسیار روان و جذاب

Aa
۱۳۹۹/۰۵/۲۱

داستان کتاب خیلی روان و ساده و قشنگ بود اما یه جورایی غمناک هم بود اینکه آدمها تو هر سنی باشن میتونن به همدیگه آسیب بزنن با حرفها و کارهاشون فرقی نداره تو چه سنی باشن چه بچه چه نوجوون چه بزرگسال افرادی که فکر میکنند باحالن و

- بیشتر
Ameliya
۱۴۰۰/۰۲/۲۵

کتابش واقعا قشنگ بود یه کتاب عالی برای نوجوانان توصیه میکنم حتما بخونید

«حشره به درد دخترها نمی‌خوره.»
i_ihash
«توی یه کپه سنگ، همه که نمی‌تونن سنگِ بالایی باشن، بعضی‌ها باید سنگ زیری باشن که بالایی‌ها رو نگه دارن.»
i_ihash
فکر کنم کار سخت برات تو زندگی این نیست که همون چیزی بشی که دلت می‌خواد، کار سخت اینه که بفهمی دلت می‌خواد چی بشی. وقتی بفهمی واقعاً حقیقتاً چی می‌خوای، می‌دونم که به دستش می‌یاری.
"Shfar"
هیچ‌وقت چیز خوبی توی ایمیل‌های مدرسه نیست. معلم هیچ‌وقت به پدر و مادرِ آدم ایمیل نمی‌دهد که مثلاً بگوید: «داشتنِ شاگردی مثل آلبی در کلاس خیلی معرکه است. فقط می‌خواستم بدانید!» یا «آلبی همیشه مدادهایش را به ریک داربی قرض می‌دهد، گرچه کم پیش می‌آید که ریک آنها را پس بدهد.» یا «امروز آلبی اول از همه جسا کوان را برای تیم بسکتبالش انتخاب کرد، چون بقیه جسا را همیشه آخر از همه انتخاب می‌کنند و او حالش خراب می‌شود.»
غوطہ‌ور🪐🌱🌊
«یه چیزی پیدا کن که دلت بخواد تمام عمرت انجام بدی. حتی اگه خوب بلد نباشی. بعدش اگه شانس بیاری، با یه عالمه تمرین، یه روزی می‌یاد که توش استاد می‌شی.» حرف خوبی بود. اما... ازش پرسیدم: «اما اگه شانس نیارم چی؟ اگه یه چیزی که عاشقشم پیدا کنم، اما هیچ‌وقت خوب یاد نگیرم چی؟» کالیستا لبخند دلسوزانه‌اش را زد و گفت: «بعدش خوشحال نمی‌شی که عشقت رو پیدا کردی؟»
نَعنا🌿
آقای کلیفتن قبل از اینکه حرفی بزند، مدتی سر تکان داد. آخر سر گفت: «بذار یه چیزی ازت بپرسم آلبی. اگه این پسره بهت بگه تشکِ پرِ زردِ سه انگشتی ناراحت می‌شی؟» نمی‌خواستم بخندم، اما به هر حال خندیدم. حتی دماغم یک خرده زد بیرون. صورتم را با آستینم پاک کردم و گفتم: «نه.» آقای کلیفتن دستش را برد پشت سرش و بدون اینکه نگاه کند یک دستمال کاغذی درآورد داد دستم. گرفتمش. ازم پرسید: «چرا نه؟ چرا ناراحت نمی‌شی؟» ـ چون من که تشکِ... آقای کلیفتن برایم تمامش کرد: «...پرِ زردِ سه انگشتی نیستم.» «آره.» فین کردم. «من از اون‌جور تشک‌ها نیستم.» آقای کلیفتن با سر گفت آره. یعنی حرفم درست بود. بعدش گفت: «پس چرا وقتی کسی بهت می‌گه منگل ناراحت می‌شی؟» دیگر فین نکردم.
☀️J.S.Kinglee🍂
یک بار پدربزرگ‌پارک به مادرم گفت: «توی یه کپه سنگ، همه که نمی‌تونن سنگِ بالایی باشن، بعضی‌ها باید سنگ زیری باشن که بالایی‌ها رو نگه دارن.»
Massoume
«توی یه کپه سنگ، همه که نمی‌تونن سنگِ بالایی باشن، بعضی‌ها باید سنگ زیری باشن که بالایی‌ها رو نگه دارن.»
"Shfar"
اگه آدم اون جایی که هست نباشه، به جایی که می‌خواد بره نمی‌رسه.
آناهیتا
«برنامه‌ات دو دقیقه پیش تموم شد. الان داری تبلیغ شامپو تماشا می‌کنی.» گفتم: «آخه اینم جالبه.»
رها

حجم

۲۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۲۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان