کتاب تسخیر عمارت هیل
معرفی کتاب تسخیر عمارت هیل
کتاب تسخیر عمارت هیل نوشته شرلی جکسن است که با ترجمه نیلوفر رحمانیان است. کتاب در ژانر وحشت نوشته شده است و فضای تاریکی دارد. دنیایی ترسناک که در آن مکانهای شیطانی از انسانها انتقام میگیرند. این اثر کلاسیک که سال ۱۹۵۹ اولین بار منتشر شده است یک داستان کاملا ترسناک است.
چهار نفر به یک عمارت عجیب میروند تا درباره آن مکان که شایعات هولناکی درباره آن وجود دارد تحقیق کنند. دکتر مونتاگ ، یک دانشمند امور ماوراالطبیعه، که به دنبال شواهد محکم و حقیقی است. تئودورا، دستیار قابل اعتماد او است. النورا، یک زن جوان تنها و شکننده که با وقایع مذربوط به تسخیر روح آشنا است و لوک، وارث آینده هیل هاوس.
اما هیل هوس چه نقشهای دارد، او میخواهد شکار کند.
خواندن کتاب تسخیر عمارت هیل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ترسناک پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تسخیر عمارت هیل
النور ونس سیودوساله بود که به عمارت هیل آمد. حالا که مادرش مرده بود، از بین تمام مردم جهان، بهراستی فقط از خواهرش متنفر بود. از شوهرخواهر و خواهرزادهٔ پنجسالهاش هم خوشش نمیآمد و هیچ دوستی نداشت. یکی از دلایل اصلیاش یازده سالی بود که از مادر ناتوانش مراقبت کرده بود؛ کاری که ارمغانش برای او اندکی مهارت پرستاری و ناتوانی در مواجهه با نور شدید آفتاب، بدون پلکزدن مدام بود. به یاد نداشت در این سالهای بزرگسالی روز خوش دیده باشد و واقعاً احساس خوشبختی کرده باشد. سالهایی که با مادرش بود، فداکارانه حول گناهان کوچک و سرزنشهای کوچک بنا شده بود؛ حول خستگی مدام و ناامیدی بیپایان. بیآنکه بخواهد خجالتی و محتاط شود، از آنجا که مدتی طولانی تنها زندگی کرده بود و هیچکس را نداشت که دوستش داشته باشد، حرف زدن برایش سخت شده بود، حتی حرف زدن معمولی؛ نمیتوانست بدون معطوف کردن صددرصدیِ حواسش به حرف زدن چیزی بگوید و بهطرز عجیبی بهسختی کلمات موردنیازش را پیدا میکرد. اسمش به این دلیل از فهرست دکتر مونتاگ سر درآورده بود که یک روز، وقتی او دوازدهساله و خواهرش هجدهساله بودند و از مرگ پدرشان هنوز یک ماه هم نگذشته بود، باران سنگ روی خانهشان باریدن گرفت؛ بارانی بیهوا و بیدلیل که از روی سقف با صدایی وحشتناک غلت میخورد پایین روی دیوارها؛ پنجرهها را میشکست و دیوانهوار به سقف میکوبید. بارش سنگ سه روز بهصورت متناوب ادامه داشت و هر بار النور و خواهرش بیشتر از اینکه نگران سنگها باشند، از تجمع همسایهها و تماشاچیهای هر روزِ جلوی خانهشان عصبی میشدند، همینطور از اصرار عصبی و کورکورانهٔ مادرشان که همهٔ اینها را میانداخت گردن بدخواهان محل که پشت سرشان حرف میزدند و از موقعی که او ساکن آنجا شده بود دست از سرش برنداشته بودند. بعد از سه روز وقتی النور و خواهرش به خانهٔ دوستی فرستاده شدند، بارش سنگها متوقف شد و دیگر هم نیامد، هرچند النور، خواهر و مادرش برگشتند و در همان خانه زندگی کردند و دشمنی با همسایهها هم هرگز تمام نشد. همه داستان را فراموش کرده بودند، البته جز عدهای که دکتر مونتاگ با آنها مشورت کرده بود؛ قطعاً خود النور و خواهرش هم این اتفاق را از یاد برده بودند و آنموقع هریک فکر میکرد همهچیز زیر سر آن یکی است.
النور در نشیب زندگیاش، حتی از همان اولین خاطرهای که به یاد میآورد، منتظر چیزی شبیه عمارت هیل بود. وقتی از مادرش مراقبت میکرد، وقتی پیرزن بدعنق را بلند میکرد و از صندلی به تختخواب میبرد، وقتی بیشمار سینی سوپ و شوربای جو را آماده میکرد، وقتی کفش آهنی میپوشید و آمادهٔ شستن لباسهای چرک میشد، عمیقاً باور داشت که یک روز اتفاق میافتد. با جواب به همان نامه، دعوت به عمارت هیل را قبول کرده بود و این در حالی بود که شوهرخواهرش تأکید کرده بود به یکی دو نفر تلفن کند و مطمئن شود این شخص، دکتر، نمیخواهد النور را به این گروههای وحشی معرفی کند که به مسائلی ربط داشتند که خواهر النور آنها را برای یک خانم جوان مجرد نامناسب میدانست. شاید خواهر النور در خلوت اتاق زناشوییشان زمزمه میکرد احتمالاً دکتر مونتاگ، که شاید اسم واقعیاش این باشد... از این زنها برای چندین... خب، برای چندین آزمایش استفاده میکند. میدانی که چه میگویم... از آنجور آزمایشها! خواهر النور حسابی نگران ایندست آزمایشهایی بود که شنیده بود امثال این دکتر انجام میدهند. النور ابداً چنین خیالاتی نداشت یا اگر هم داشت، از آنها نمیترسید. خلاصه اینکه عمارت هر جا که بود، باز النور میرفت.
حجم
۲۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
نظرات کاربران
نمیدونم کسی سریال ساخته شده بر اساس این کتاب رو دیده یا نه، ولی این اولین باری هستش که محتوای بصری به نظرم خیلی کشش بیشتری داشت تا کتاب! یا به دلیل سانسور محتوای کتاب ناقص بود یا واقعا فیلمنامه
جالب نیست. پیشنهاد میکنم سریالی که با همین نام ساخته شده رو ببینید، جذاب تره و واقعا یه جاهایی شما رو میترسونه
" به سمت آخرین مسیر صاف حرکت کرد و چشم در چشم عمارت هیل شد،بعد کاملا غیر ارادی محکم زد روی ترمز و خیره به تماشای عمارت هیل نشست. خانه منحوس بود.لرزش گرفت و کلمات آزادانه به ذهنش آمدند و
این کتاب واقعا نثر و ترجمه ی سنگینی داشت و خوندنش واقعا یه چالش برای اعصاب بود، به نظرم اصلا روایت جذابی نداشت، کتاب پر بود از توضیحات اضافه و خسته کننده ای که به داستان ربط نداشتن، انگار فقط
از نظر من خیلی جالب نبود و اتفاق خاصی در کل قصه نمی افته آخرش بد تموم شد.
من حدود یک سوم کتاب رو خوندم اصلا جالب نبود به خودم اومدم دیدم دارم خودمو مجبود می کنم به خودنش ادامه بدم.و رهاش کردم.
سریالش رو ببینید
ببین کتاب سیر داستانیه جالبی داره ولی اینک اینجوری تموم بشه جای بحث داره کتاب بدنش خیلی کشش داشت ک اصلا جذابیتو کم میکنه من خودم وقتی بدنه ی کارو تموم دیدم دیدم نهایتن بیس صفه از کتاب باقی مونده این
روند داستان یه جاهایی هیجان داشت ویه جاهایی واقعا خسته کننده میشد آخر داستان همکه واقعا بد و بی مزه تموم شد. ترجمه هم خیلی چنگی به دل نمیزد . سریالی که با اقتباس ازکتاب ساختن داستان بهتر و هیجان
به شدت مسخره و بی سروته...حیف وقتی که برای همچین کتابی بزاری