دانلود و خرید کتاب نفس عمیق آن تایلر ترجمه سیدامین حسینیون
تصویر جلد کتاب نفس عمیق

کتاب نفس عمیق

نویسنده:آن تایلر
انتشارات:نشر ثالث
امتیاز:
۳.۸از ۵۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نفس عمیق

کتاب نفس عمیق، رمانی زیبا و واقع‌گرایانه درباره‌ی زندگی مگی و آیرا است که مثل همه‌ی افراد مشکلاتی دارند ولی تسلیم نمی‌شوند و همیشه در تلاشند که زندگی را بهتر کنند. آن تایلر برای نوشتن کتاب نفس عمیق، جایزه پولیتزر سال ۱۹۸۹ را از آن خود کرده است. سید امین حسینیون با کسب اجازه از نویسنده، کتاب را به فارسی برگردانده و ناشر آن، انتشارات ثالث است.

درباره‌ی کتاب نفس عمیق

نفس عمیق، داستان زندگی مگی و آیرا است. زوج میانسالی که مانند همه‌ی آدم‌ها روزهای خوب و بد دارند و همیشه مشکلاتی هست که بخواهند با آن‌ها دست و پنجه نرم کنند. اما مگی همیشه در تلاش است که به اطرافیانش کمک کند و زندگی آن‌ها را بهتر کند. هرچند گاهی نقشه‌هایش شکست می‌خورند و گاهی هم از فکرهایش به خنده می‌افتیم. فرزندان مگی و آیرا هم ازدوج کردند ولی مگی هنوز هم نمی‌تواند آن‌ها را رها کند. گاهی اوقات دعواهایی هم می‌کنند اما در میانه‌ی داستان، جایی دوباره عشق را کشف می‌کنند.

آن تایلر در نوشتن رمان نفس عمیق، تمرکز زیادی برای نمایش دادن جزئیات دارد. فضایی که می‌سازد عجیب است و شبیه به فیلم‌هایی که دیده‌ایم نیست. سبک واقع‌گرای داستان نیز لذت خواندن آن را چند برابر می‌کند چون با اتفاقات خارق‌العاده‌ی باورنکردنی رو به رو نیستیم.

کتاب نفس عمیق را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر طرفدار خواندن رمان‌های واقع‌گرایانه و طولانی هستید و دوست دارید کتابی از زندگی واقعی و شبیه به روزمره‌ی همه‌ی آدم‌ها بخوانید، کتاب نفس عمیق برای شماست.

درباره‌ی آن تایلر

آن تایلر رمان‌نویس، داستان‌نویس و منتقد ادبی آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر در در ۲۵ اکتبر سال ۱۹۴۱ در مینه‌سوتا به دنیا آمد. در سال ۱۹۶۳ در دانشگاه با محمدتقی مدرسی روانشناس ایرانی آشنا شد و چند سال بعد با او ازدواج کرد. آن‌ها چند سال در کانادا زندگی کردند و دوباره به آمریکا برگشتند. آن تایلر دو دختر به نام‌ها تژ و میترا دارد که عکاس و تصویرگر هستند.

جملاتی از کتاب نفس عمیق

مگی شیشه را پایین داد و پشت سرش فریاد زد: «ببین چیپس و پفک دارن یا نه، خب؟» آیرا دستش را تکان داد و به سمت نیمکت رفت.

حالا که ماشین ایستاده بود، گرما مثل کرهٔ ذوب‌شده از سقف ماشین رد می‌شد و می‌چکید روی سرش. احساس کرد فرق سرش داغ می‌شود، تصور کرد مویش از قهوه‌ای به یک رنگ فلزی تبدیل شده، برنجی یا مسی. دستش را از پنجره بیرون گذاشت و انگشت‌هایش را ول کرد تا تنبلانه تاب بخورند. اگر فقط می‌توانست آیرا را به خانهٔ فیونا بکشاند بقیه‌اش ساده بود. به هر حال او هم بی‌احساس نبود. چند بار لیروی را روی زانویش گذاشته بود و بغ‌بغوی کبوترانه‌اش را با همان احترامی جواب داده بود که به بچه‌های خودش جواب می‌داد: «که این‌طور، خیلی هم جالب، خب، حالا که تو حرفش رو زدی، منم به نظرم یه چیزی در همین حدود شنیدم.» مگی (همیشه مشتاق) مجبور می‌شد بپرسد: «چی؟ چی بهت گفت؟» بعد او یکی از آن نگاه‌های پرسشگر و پوزخندآلودش را به او می‌زد. مگی گاهی حتی خیال می‌کرد بچه هم همان‌طوری نگاهش می‌کند. نه، آیرا بی‌احساس نبود، چشمش که به لیروی می‌افتاد همه‌چیز یادش می‌آمد. به آدم‌ها باید یادآوری کرد، همین و بس، با اوضاعی که دنیا دارد فراموش کردن ساده است. فیونا هم حتماً فراموش کرده است چقدر در آغاز عاشق بوده، چطور دنبال جسی و گروه راک او راه می‌افتاده. حتماً عمداً این چیزها را از ذهنش بیرون ریخته، چون او هم مثل آیرا بی‌احساس نبود. مگی فراموش نکرده بود که وقتی برای تولد یک‌سالگی لیروی رفته بودند و جسی همراهشان نبود، صورت فیونا چطور وا رفته بود. بله، غرور فیونا جریحه‌دار شده بود؛ اما وقتی می‌رسیدند به خانهٔ فیونا، مگی از او می‌پرسید: «یادت هست؟ یادت هست اون روزهای اول که فقط براتون نزدیک هم بودن مهم بود؟ یادت هست چطور همه‌جا با هم پیاده می‌رفتید؟ هر کدومتون دستش رو می‌ذاشت تو جیب عقب شلوار جین اون یکی؟» آن زمان کارشان لوس و بی‌مزه به نظر می‌رسید، اما حالا باعث می‌شد اشک در چشم‌های مگی جمع شود.

M_`N
۱۳۹۹/۰۳/۰۳

من این کتاب رو نخوندم. اسمش نویسندش منو مشتاق کرد تا نظر بدم.... ایشون "آن تایلر" همسر مرحوم تقی مدرسی هستند... تقی مدرسی از نویسندگان نسل اول بودن و در واقع روان پزشک بودن که در دانشگاه با آن تایلر آشنا شده و

- بیشتر
the_him
۱۳۹۸/۱۲/۱۲

واقعا کتاب بسیار پر محتوا 📖جذاب و زیبایی هست 💛من از خواندن این کتاب لذت بردم💙 کتاب درباره ی یک زن و شوهر میانسال هست که با رویداد های مختلفی روبه رو میشوند...👨‍🦳👩‍🦳

malihe687
۱۳۹۹/۰۳/۲۱

داستان کتاب مربوط به یک روز از زندگی یه خانواده اس. مادری که خیلی احساس مسئولیت میکند و دلش میخواد همه چیز اطرافش را اونجوری که به نظرش درسته بچینه، پدری که خیلی اهل صحبت نیست ولی صادق و رکه.

- بیشتر
سمانه انصاف جو
۱۳۹۹/۰۲/۰۵

داستان با جزئیات زیاد بیان شده ولی نویسنده اونقدر توانایی داشته که خسته ات نکنه یه لطافت خاصی توی داستان هست ولی نمیشه یه کله خوندش دلت رو میزنه.

زهرا
۱۳۹۹/۰۳/۱۰

کتاب ماجرای یک روز شلوغ پدر و مادر یک خانواده ی ۴ نفره هست.اما در واقع اتفاقات این روز بهانه ای برای برگشتن به گذشته ی شخصیت های اصلی هست. گذر زندگی ادم های معمولی با دغدغه ها و مشکلاتشون.اواسط

- بیشتر
آیدا
۱۳۹۹/۰۳/۰۶

تمام داستان در یک روز اتفاق می افته و همزمان فلاش بک هایی به بیست و سی سال پیش. خیلی جاها طولانی و خسته کننده ست، توجه بیش از حد به جزئیات و بگو مگوهای مدام و طولانی. کتاب من رو غمگین

- بیشتر
ar
۱۳۹۹/۰۲/۲۵

خوب بود واقعا با نگاه واقع گرایانه ای به زندگی نوشته شده و خوب نقاط ضعف و قوت شخصیت های داستانو به تصویر کشیده بود

نیتا
۱۳۹۹/۰۳/۲۳

یکروز از زندگی یک زوج میانسال. داستان همین اندازه ساده و بدون فراز و نشیب و حتی برخی جاها خسته کننده ست.

وحید
۱۴۰۱/۰۷/۲۱

ارزش خوندن نداره... انگار بنشینی توی تاکسی و درددل یه پیرزن رو گوش بدی. خیلی کسل‌کننده است.

*parastoo*
۱۳۹۹/۰۳/۲۶

من خیلی دوست داشتم گاهی احساس میکردم دارم با خانواده موران زندگی میکنم و به نظرم تماما قابل درک و ملموس و لذت بخش بود

با اوضاعی که دنیا دارد فراموش کردن ساده است.
Gisoo
مادر بودن بیش از حد سخت است، و اگر منطقی حساب‌کتاب کنی شاید ارزشش را نداشته باشد.
نیتا
خدایا، واقعاً می‌خوان من رو همین‌طوری با این بچه ول کنن برم؟ من هیچی از بچه‌ها سر درنمی‌آرم! من گواهینامهٔ بچه‌داری ندارم. من و آیرا آماتوریم. منظورم اینه که این‌همه کلاس‌های بی‌ربط و بی‌اهمیت می‌ری، کلاس پیانو، کلاس حروف‌چینی، این‌همه سال تو مدرسه بهت معادلهٔ دومجهولی یاد می‌دن، که به حق همین خدا هیچ‌وقت تو زندگی به دردت نمی‌خوره، ولی درس بچه‌داری؟ درس ازدواج؟ نه، اصلاً معلوم نیست چرا. قبل از نشستن پشت فرمون ماشین باید یه گواهینامهٔ رانندگی از ایالت گرفته باشی. تازه رانندگی ماشین چیزی نیست، هیچی نیست اگر با هر روز کنار یه شوهر زندگی کردن و یه آدمِ جدید بزرگ کردن مقایسه‌ش کنی.»
آیدا
(یک بار مادرش به او گفته بود ’تو به جملهٔ هر کس کیف من رو بدزده آشغال دزدیده، یه معنای تازه می‌دی.‘)
Gisoo
این‌که عمر عزیزت را صرف کسانی کنی که به محض این‌که از کنارشان می‌روی فراموشت می‌کنند اسراف زندگی بود
malihe687
به آدم‌ها باید یادآوری کرد، همین و بس، با اوضاعی که دنیا دارد فراموش کردن ساده است.
malihe687
آیرا گفت: «عشق! اون موقع هفده سالش بود. الفبای عشق رو هم بلد نبود.»
mohammadrs
ولی مگی زندگی خودش را جدی نمی‌گرفت و این برای آیرا تحمل‌ناپذیر بود. مگی جوری برخورد می‌کرد انگار این زندگی تمرینی است برای زندگی‌های بعدی و می‌شود شوخی گرفتش چون قرار است دوباره و سه‌باره تکرارش کنند تا درست دربیاید.
:-)
چطور در تمام این سال‌ها نفهمیده بود که تمام آن‌ها همراه او پیر می‌شوند و در کنارش از مراحل مشابهی می‌گذرند، بچه‌هایشان را بزرگ می‌کنند و با آن‌ها خداحافظی می‌کنند، از چین‌وچروک‌هایی که در آینده پیدا می‌کنند حیرت‌زده می‌شوند، تماشاچی پیر و شکسته شدن پدر و مادرهایشانند. انگار در ذهن مگی این آدم‌ها در تمام این سال‌ها همان نوجوانانی بودند که سرِ لباس جشن فارغ‌التحصیلی جروبحث می‌کردند.
amir
آیرا عادت داشت آقای لحظه به لحظه صدایش کند. مگی هم مجبور بود اعتراف کند اسم مناسبی است. شاید بعضی آدم‌ها واقعاً طوری به دنیا می‌آیند که توانایی وصل کردن یک لحظه به لحظهٔ بعدی را ندارند، احتمالاً جسی یکی از آن‌ها بود: اعتقادی به پیامد کارها نداشت، از این‌که دیگران به خاطر کارهایی که قبلاً کرده بود مؤاخذه‌اش می‌کردند متعجب می‌شد، چرا! ساعت‌ها که از واقعه گذشته بود! روزها! هفتهٔ پیش بود! صادقانه تعجب می‌کرد که کسی هنوز از کاری که او حتی انجامش را فراموش کرده عصبانی باشد.
Gisoo
منظورم اینه که این‌همه کلاس‌های بی‌ربط و بی‌اهمیت می‌ری، کلاس پیانو، کلاس حروف‌چینی، این‌همه سال تو مدرسه بهت معادلهٔ دومجهولی یاد می‌دن، که به حق همین خدا هیچ‌وقت تو زندگی به دردت نمی‌خوره، ولی درس بچه‌داری؟ درس ازدواج؟ نه، اصلاً معلوم نیست چرا.
Gisoo
«شما پنجاه‌ساله زن و شوهرین، نصف این مدت یا تو قهر بودی، یا اون قهر بوده، یا اون از خونه رفته، یا تو از خونه رفتی! ای وای، یادم رفته بود، یه بار که جفتتون از خونه رفته بودین خونه خالی مونده بود. کلی آدم حاضرن دست راستشون رو بدن خونه به اون قشنگی داشته باشن، بعد شما خونه رو خالی ول کردین خودتون رفتین!
fateme
با واقعیت روبرو شو! از خواب بیدار شو، بوی قهوه رو حس کن!» این تکه کلامِ محبوب آن لاندرز بود: بیدار شو، بوی قهوه رو حس کن!
مهسا حامدیان
این‌همه کلاس‌های بی‌ربط و بی‌اهمیت می‌ری، کلاس پیانو، کلاس حروف‌چینی، این‌همه سال تو مدرسه بهت معادلهٔ دومجهولی یاد می‌دن، که به حق همین خدا هیچ‌وقت تو زندگی به دردت نمی‌خوره، ولی درس بچه‌داری؟ درس ازدواج؟ نه، اصلاً معلوم نیست چرا. قبل از نشستن پشت فرمون ماشین باید یه گواهینامهٔ رانندگی از ایالت گرفته باشی. تازه رانندگی ماشین چیزی نیست، هیچی نیست اگر با هر روز کنار یه شوهر زندگی کردن و یه آدمِ جدید بزرگ کردن مقایسه‌ش کنی.
malihe687
«شما پنجاه‌ساله زن و شوهرین، نصف این مدت یا تو قهر بودی، یا اون قهر بوده، یا اون از خونه رفته، یا تو از خونه رفتی! ای وای، یادم رفته بود، یه بار که جفتتون از خونه رفته بودین خونه خالی مونده بود. کلی آدم حاضرن دست راستشون رو بدن خونه به اون قشنگی داشته باشن، بعد شما خونه رو خالی ول کردین خودتون رفتین! شما که تو شورولت آواره بودی، عمه‌دولوث هم که رو کاناپهٔ فلورانس می‌خوابید، کل فامیل رو ریختین به هم، این چه بساطیه آخه!»
Gisoo
تنها رؤیای زندگی‌اش را رها کرده بود. مگر چیز بزرگ‌تری هم برای هدر دادن هست؟
Gisoo
«دیزی همون‌جا نشست، به من زل زد، خیلی طولانی، با یه حالت شگفت‌زده‌ای تو صورتش به من نگاه کرد، بعد گفت ’مامان، تو زندگیت یه لحظه‌ای بوده که خودت آگاهانه تصمیم گرفتی به معمولی بودن تن بدی؟‘»
Sayna sedigh
وای که این شنبه چه بی‌رحمانه غمگین بود، از آن روزهایی بود که زندگی بهت می‌فهماند عاقبت همه را از دست خواهی داد.
Sayna sedigh
آن موقع فهمیده بود که اسراف واقعی چیست، بله، خدایا. اتلاف زندگی این نبود که عمرش را به حمایت این آدم‌ها بگذارند، بلکه این بود که ندانسته بود چقدر عاشقشان است.
malihe687
او هیچ‌وقت سیاستمداران را قدرتمند ندیده بود. آن‌ها را گدا و مفلوک می‌دید. همیشه در حال التماس کردن برای رأی بودند، خودشان را برای رضایت عموم تغییر می‌دادند، و برای به دست آوردن مقداری محبوبیت دروغ می‌گفتند و زیر حرفشان می‌زدند.
نیتا

حجم

۳۱۵٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

حجم

۳۱۵٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

قیمت:
۲۰۲,۰۰۰
۱۶۱,۶۰۰
۲۰%
تومان