بریدههایی از کتاب نفس عمیق
۳٫۸
(۵۱)
با اوضاعی که دنیا دارد فراموش کردن ساده است.
Gisoo
مادر بودن بیش از حد سخت است، و اگر منطقی حسابکتاب کنی شاید ارزشش را نداشته باشد.
نیتا
(یک بار مادرش به او گفته بود ’تو به جملهٔ هر کس کیف من رو بدزده آشغال دزدیده، یه معنای تازه میدی.‘)
Gisoo
خدایا، واقعاً میخوان من رو همینطوری با این بچه ول کنن برم؟ من هیچی از بچهها سر درنمیآرم! من گواهینامهٔ بچهداری ندارم. من و آیرا آماتوریم. منظورم اینه که اینهمه کلاسهای بیربط و بیاهمیت میری، کلاس پیانو، کلاس حروفچینی، اینهمه سال تو مدرسه بهت معادلهٔ دومجهولی یاد میدن، که به حق همین خدا هیچوقت تو زندگی به دردت نمیخوره، ولی درس بچهداری؟ درس ازدواج؟ نه، اصلاً معلوم نیست چرا. قبل از نشستن پشت فرمون ماشین باید یه گواهینامهٔ رانندگی از ایالت گرفته باشی. تازه رانندگی ماشین چیزی نیست، هیچی نیست اگر با هر روز کنار یه شوهر زندگی کردن و یه آدمِ جدید بزرگ کردن مقایسهش کنی.»
آیدا
به آدمها باید یادآوری کرد، همین و بس، با اوضاعی که دنیا دارد فراموش کردن ساده است.
malihe687
اینکه عمر عزیزت را صرف کسانی کنی که به محض اینکه از کنارشان میروی فراموشت میکنند اسراف زندگی بود
malihe687
ولی مگی زندگی خودش را جدی نمیگرفت و این برای آیرا تحملناپذیر بود. مگی جوری برخورد میکرد انگار این زندگی تمرینی است برای زندگیهای بعدی و میشود شوخی گرفتش چون قرار است دوباره و سهباره تکرارش کنند تا درست دربیاید.
:-)
آیرا گفت: «عشق! اون موقع هفده سالش بود. الفبای عشق رو هم بلد نبود.»
mohammadrs
چطور در تمام این سالها نفهمیده بود که تمام آنها همراه او پیر میشوند و در کنارش از مراحل مشابهی میگذرند، بچههایشان را بزرگ میکنند و با آنها خداحافظی میکنند، از چینوچروکهایی که در آینده پیدا میکنند حیرتزده میشوند، تماشاچی پیر و شکسته شدن پدر و مادرهایشانند. انگار در ذهن مگی این آدمها در تمام این سالها همان نوجوانانی بودند که سرِ لباس جشن فارغالتحصیلی جروبحث میکردند.
amir
اینهمه کلاسهای بیربط و بیاهمیت میری، کلاس پیانو، کلاس حروفچینی، اینهمه سال تو مدرسه بهت معادلهٔ دومجهولی یاد میدن، که به حق همین خدا هیچوقت تو زندگی به دردت نمیخوره، ولی درس بچهداری؟ درس ازدواج؟ نه، اصلاً معلوم نیست چرا. قبل از نشستن پشت فرمون ماشین باید یه گواهینامهٔ رانندگی از ایالت گرفته باشی. تازه رانندگی ماشین چیزی نیست، هیچی نیست اگر با هر روز کنار یه شوهر زندگی کردن و یه آدمِ جدید بزرگ کردن مقایسهش کنی.
malihe687
با واقعیت روبرو شو! از خواب بیدار شو، بوی قهوه رو حس کن!» این تکه کلامِ محبوب آن لاندرز بود: بیدار شو، بوی قهوه رو حس کن!
مهسا حامدیان
«شما پنجاهساله زن و شوهرین، نصف این مدت یا تو قهر بودی، یا اون قهر بوده، یا اون از خونه رفته، یا تو از خونه رفتی! ای وای، یادم رفته بود، یه بار که جفتتون از خونه رفته بودین خونه خالی مونده بود. کلی آدم حاضرن دست راستشون رو بدن خونه به اون قشنگی داشته باشن، بعد شما خونه رو خالی ول کردین خودتون رفتین!
fateme
منظورم اینه که اینهمه کلاسهای بیربط و بیاهمیت میری، کلاس پیانو، کلاس حروفچینی، اینهمه سال تو مدرسه بهت معادلهٔ دومجهولی یاد میدن، که به حق همین خدا هیچوقت تو زندگی به دردت نمیخوره، ولی درس بچهداری؟ درس ازدواج؟ نه، اصلاً معلوم نیست چرا.
Gisoo
آیرا عادت داشت آقای لحظه به لحظه صدایش کند. مگی هم مجبور بود اعتراف کند اسم مناسبی است. شاید بعضی آدمها واقعاً طوری به دنیا میآیند که توانایی وصل کردن یک لحظه به لحظهٔ بعدی را ندارند، احتمالاً جسی یکی از آنها بود: اعتقادی به پیامد کارها نداشت، از اینکه دیگران به خاطر کارهایی که قبلاً کرده بود مؤاخذهاش میکردند متعجب میشد، چرا! ساعتها که از واقعه گذشته بود! روزها! هفتهٔ پیش بود! صادقانه تعجب میکرد که کسی هنوز از کاری که او حتی انجامش را فراموش کرده عصبانی باشد.
Gisoo
او هیچوقت سیاستمداران را قدرتمند ندیده بود. آنها را گدا و مفلوک میدید. همیشه در حال التماس کردن برای رأی بودند، خودشان را برای رضایت عموم تغییر میدادند، و برای به دست آوردن مقداری محبوبیت دروغ میگفتند و زیر حرفشان میزدند.
نیتا
آن موقع فهمیده بود که اسراف واقعی چیست، بله، خدایا. اتلاف زندگی این نبود که عمرش را به حمایت این آدمها بگذارند، بلکه این بود که ندانسته بود چقدر عاشقشان است.
malihe687
وای که این شنبه چه بیرحمانه غمگین بود، از آن روزهایی بود که زندگی بهت میفهماند عاقبت همه را از دست خواهی داد.
Sayna sedigh
«دیزی همونجا نشست، به من زل زد، خیلی طولانی، با یه حالت شگفتزدهای تو صورتش به من نگاه کرد، بعد گفت ’مامان، تو زندگیت یه لحظهای بوده که خودت آگاهانه تصمیم گرفتی به معمولی بودن تن بدی؟‘»
Sayna sedigh
تنها رؤیای زندگیاش را رها کرده بود. مگر چیز بزرگتری هم برای هدر دادن هست؟
Gisoo
«شما پنجاهساله زن و شوهرین، نصف این مدت یا تو قهر بودی، یا اون قهر بوده، یا اون از خونه رفته، یا تو از خونه رفتی! ای وای، یادم رفته بود، یه بار که جفتتون از خونه رفته بودین خونه خالی مونده بود. کلی آدم حاضرن دست راستشون رو بدن خونه به اون قشنگی داشته باشن، بعد شما خونه رو خالی ول کردین خودتون رفتین! شما که تو شورولت آواره بودی، عمهدولوث هم که رو کاناپهٔ فلورانس میخوابید، کل فامیل رو ریختین به هم، این چه بساطیه آخه!»
Gisoo
رانندگی ماشین چیزی نیست، هیچی نیست اگر با هر روز کنار یه شوهر زندگی کردن و یه آدمِ جدید بزرگ کردن مقایسهش کنی.»
نیتا
مگی گفت: «خب همه این چیزا رو درک نمیکنن. مثلاً کسایی که تو عروسی نبودن.» و پیش خودش فکر کرد، حتی بعضی از مهمانان در همان عروسی هم متعجب و حیران بودند.
سرنا گفت: «بذار درک نکنن. من برای اونا کاری نمیکنم.»
Gisoo
سرنا گفته بود مادر بودن بیش از حد سخت است، و اگر منطقی حسابکتاب کنی شاید ارزشش را نداشته باشد.
پریسا
مردها هر جا که میروند سیم و چسبِ برق ازشان میریزد
مهسا حامدیان
یکی از ساکنان خانهٔ سالمندان گیسوان نقرهای، پیرمردی بود که باور داشت وقتی برود بهشت هر چه در زندگی از دست داده به او پس میدهند. مگی وقتی نظرش را شنید، جواب داد: «به نظرم که خیلی فکر خوبیه.» مگی فکر میکرد منظور پیرمرد چیزهای غیرمادی است، مثل انرژی جوانی، یا خاصیت هیجانزده شدن که مخصوص جوانان است. ولی وقتی پیرمرد بیشتر توضیح داد مگی فهمید چیز دیگری در ذهن اوست. پیرمرد میگفت پیتر مقدس دم در بهشت یک کوله به او خواهد داد با تمام چیزهای عزیزش: بافتنی قرمز کوچکی که مادرش قبل از مرگ برایش بافته بود و او سال چهارم دبستان در اتوبوس جا گذاشته بود و هرگز خودش را نبخشیده بود. چاقوی ضامندار مخصوصش که برادر بزرگترش از سر حسادت پرت کرده بود توی مزرعه و گم شده بود. انگشتر الماسی که به عشق اولش داده بود و خانم یادش رفته بود وقتی با پسر کشیش محله فرار میکرد، پس بدهد.
بعد مگی فکر کرده بود که پیتر مقدس در کولهٔ او چه خواهد گذاشت؟
مهسا حامدیان
آیرا گفت: «آقای اوتیس، به نظرم احتمال اینکه خانم من اشتباه کرده باشه، از احتمال اینکه خدا برای شما نشونه فرستاده باشه بیشتره.»
صاد
«شما فکرش رو بکنید، اگه همه میخواستن خوابشون رو جای واقعیت بگیرن چی میشد؟ به من نگاه بکنین، دو سه بار در سال خواب میبینم که همسایهمون رو بغل کردم. این همسایه کاملاً غریبهس، اسمشم آقای سیمونزه، شبیه فروشندههاس یا یه شغلی تو همین مایهها. نمیدونم، تو کار بیمهس، شایدم املاکی باشه. در طول روز حتی یه لحظه هم از ذهنم نمیگذره، ولی شبا خواب میبینم که در آغوش همیم، صبح که میشه تو ایستگاه اتوبوس از خجالت نمیتونم تو چشمش نگاه بکنم. بعد میبینم نه، مثل همیشهس. همون آدم غریبهٔ بیحسوحال و کتوشلواری.»
صاد
آقای اوتیس گفت: «بله، این روزا جوونا اینطوریان دیگه. لامونت هم طلاق گرفته، سالی هم طلاق گرفته، دخترِ فلورانس خواهر من؛ من نمیدونم چرا اصلاً به خودشون زحمت میدن ازدواج میکنن.» طوری میگفت انگار وضعیت ازدواج خودش کاملاً درست و مرتب بود.
صاد
مگی خوشحال گفت: «آها! پس چطوره ما یه دونه از اونا که نور میده برات بخریم.»
لیروی فکر کرد و بالاخره پرسید: «خب من چرا تو تاریکی فریزبی بازی کنم؟»
مگی گفت: «سؤال خوبیه.»
صاد
اینکه عمر عزیزت را صرف کسانی کنی که به محض اینکه از کنارشان میروی فراموشت میکنند اسراف زندگی بود،
M Kzi
حجم
۳۱۵٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۳۱۵٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
قیمت:
۲۰۲,۰۰۰
تومان