دانلود و خرید کتاب افسانه ۱۹۰۰ آلساندرو باریکو ترجمه آرزو اقتداری
تصویر جلد کتاب افسانه ۱۹۰۰

کتاب افسانه ۱۹۰۰

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب افسانه ۱۹۰۰

رمان افسانه ۱۹۰۰ نوشته آلساندرو باریکو داستانی درباره مردی است که تمام زندگی‌اش روی دریا سپری می‌شود بی‌آنکه لحظه‌ای پا به خشکی بگذارد.

خلاصه کتاب افسانه ۱۹۰۰

یکی از خدمه کشتی در سال ۱۹۰۰ کودکی را در کشتی پیدا می‌کند. اسم کودک را ۱۹۰۰ می‌گذارند. کودک بزرگ می‌شود و یک شب که همه در کشتی خوابند پشت پیانو می‌نشیند و شروع به نواختن می‌کند. او استعدادی ذاتی در نواختن پیانو دارد. چندی بعد ۱۹۰۰ به یک نوازنده چیره‌دست پیانو بدل می شود و کارهایش را مردم در بیرون از کشتی هم می‌شنوند اما ۱۹۰۰ یک نقطه ضعف دارد. او با این که دوست دارد به خشکی برود، نمی‌تواند پایش را از کشتی، جایی که در آن زاده و بزرگ شده بیرون بگذارد و ارتباط با دنیای خارج برایش غیرممکن است. او از جهانی که آدم‌ها در آن توسط اتفاقات انتخاب می‌شوند، می‌ترسد، از جهانی که انتخاب و ترجیح در آن ممکن نیست. از جهان پر سر و صدا و بدون موسیقی، از جهانی پر از تصویرهای شلوغ و عاری از زیبایی. جهانی که مستعد بی‌نهایت نیست.

آلساندرو باریکو در این داستان سمبلیک به زیبایی تنهایی انسان را به تصویر کشیده و در کنار آن مفهوم خانه و وطن را منتقل کرده است. 

جوزپه تورناتوره کارگردان معروف ایتالیایی در سال ۱۹۹۸ فیلم این کتاب را ساخت که با آهنگسازی انیو موریکونه جاودانه شد. 

خواندن کتاب افسانه ۱۹۰۰ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به رمان و ادبیات داستانی غرب از خواندن این اثر لذت خواهند برد.

جملاتی از کتاب افسانه ۱۹۰۰

بیشتر از هزار نفر در آن کشتی مسافربری بودیم، و در میان ما همه‌رقم آدمی وجود داشت؛ از خرپول‌های در حال سفر تا مهاجران و مردم عجیب، و ما... و همیشه یک نفر، تنها یک نفر بود که برای اولین بار آن را می‌دید. مثلاً زمانی که در حال غذا خوردن یا قدم زدن روی عرشه بود، یا اینکه تنها در حال بالا کشیدن و سفت کردن کمر شلوارش... و لحظه‌ای که سرش را بلند می‌کرد و نگاهش را به افق دریا می‌دوخت... و در همان حال سر جایش میخکوب می‌شد؛ قلبش از شدت هیجان به طرز وحشتناکی می‌تپید، و همیشه، حاضرم قسم بخورم، هر بار او، لعنتی به طرف ما برمی‌گشت، به طرف کشتی، به سمت همه و به کندی فریاد می‌کشید: امریکا. سپس همان جا می‌ماند، بی‌حرکت، درست مثل اینکه بخواهد در عکس ثبت شود؛ انگار او بود که امریکا را ساخته بود؛ مثلاً می‌توان فرض کرد که او غروب، پس از پایان کار روزانه و یا یکی از روزهای تعطیل هفته، با کمک فرضا باجناق بنّایش که مرد خوبی هم بوده... اول به سرش افتاده که با تخته‌چوب‌های ارزان‌قیمتی، چیزی بسازد، امّا اندک اندک ایده‌های تازه‌ای به فکرش رسیده و امریکا را ساخته!



یوکی
۱۳۹۹/۰۶/۲۵

اگر فیلم رو دیده باشین خوندن کتاب خالی از لطف نیست. برای من تجدید قسمت های دوست داشتنی فیلم بود و برداشت فیلمساز از این داستان کوتاه تحسینم رو برانگیخت.

Ali MH
۱۴۰۱/۰۸/۰۴

داستانی شاعرانه که خواننده را قدم به قدم غرق در دنیای خود میکند. ترجمه کتاب به روان بودن و زیبایی آن کمک قابل توجهی نموده است. توصیه: کتابهای معدودی وجود دارند که میتوان آنها را به آسانی به همگان و با

- بیشتر
منصوره یوردکان
۱۴۰۰/۰۲/۱۷

یک کتاب معرکه

یک پیانو. شاسی‌ها شروع می‌شوند، شاسی‌ها تمام می‌شوند. تو می‌دانی که هشتادوهشتایند، و در این مورد کسی نمی‌تواند سرت کلاه بگذارد. آنها بی‌نهایت نیستند. تو بی‌نهایتی، و درون آن شاسی‌ها، موسیقی جاودانه‌ای هست که تو می‌توانی آن را بیافرینی. آنها هشتادوهشتایند. امّا تو نامحدودی.
یوکی
زمانی که از جایش بلند شد، او نبود که از زندگی من بیرون می‌رفت، تمام زنان جهان بودند.
یوکی
سوار کشتی شدم، و از بالا تا پایین را گشتم، به موتورخانه رفتم و روی صندوقی که به نظر می‌رسید داخلش پر از دینامیت باشد نشستم، کلاهم را از سر برداشته و بر زمین نهادم، و در سکوت بی‌آنکه بدانم چه حرفی برای گفتن دارم، آنجا ماندم:
melik
ترومپت من و پیانوی او برای مدت زیادی ما را به حال و هوای خاصی برد، به جایی که خیلی چیزها به هم گفتیم که پیش از آن با کلمات، نگفته بودیم.
melik
و نُووِچنتو که موسیقی عجیبی می‌زد. و من، دست‌هایش، چهره‌اش و اقیانوس اطرافش را مجسم می‌کردم؛ با خاطرات و خیال‌پردازی سر می‌کردم و بیشتر وقت‌ها این تنها کاری است که برای نجاتت می‌توانی انجام دهی. این کار، حربه بیچارگان است، امّا همیشه کارساز است.
melik
در حقیقت نُووِچنتو برای جهان وجود نداشت: هیچ شهر یا کلیسا یا بیمارستان یا زندان یا تیم بیس‌بالی نبود که اسم او را در جایی نوشته باشد. وطن نداشت، تاریخ تولد نداشت، خانواده نداشت. هشت ساله بود ولی قانونآ به دنیا نیامده بود.
haniyeh
نمی‌شد سر در آورد. از آن مواردی است که هرچه بیشتر فکرش را بکنی کمتر سر در می‌آوری: وقتی که تابلویی می‌افتد؛ زمانی که صبحی از جایت بلند می‌شوی و دیگر عاشقش نیستی؛ وقتی که روزنامه را باز می‌کنی و می‌خوانی که جنگ شروع شده است؛ زمانی که با دیدن قطاری به خودت می‌گویی باید از اینجا بروم؛ وقتی که در آینه نگاه می‌کنی و به نظرت می‌رسد که پیر شده‌ای؛ زمانی که در وسط اقیانوس، نُووِچنتو چشمش را از بشقاب بلند کرد و به من گفت: «سه روز دیگر در نیویورک از این کشتی پیاده خواهم شد.»
haniyeh
او می‌گفت: «حقیقتآ تا زمانی که داستان خوبی برای نقل کردن و کسی را برای شنیدن داری، سرت کلاه نرفته.»
حسین منجزی
هرازگاهی به دَنی می‌گفتند: «نمی‌تونی این‌طوری ادامه بدی. تازه، خلاف قانون هم هست.» امّا دَنی جوابی داشت که حسابی دندان‌شکن بود: «گور بابای قانون.» با چنین جوابی زیاد نمی‌شد دست وپنجه نرم کرد.
حسین منجزی
ترومپت من و پیانوی او برای مدت زیادی ما را به حال و هوای خاصی برد، به جایی که خیلی چیزها به هم گفتیم که پیش از آن با کلمات، نگفته بودیم. در اطرافمان، جمعیت به رقص ادامه می‌داد، بی‌آنکه متوجه چیزی شده باشد؛ نمی‌توانست متوجه شود، آخر چه می‌دانست؟
حسین منجزی

حجم

۴۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۴۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان