بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب افسانه ۱۹۰۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب افسانه ۱۹۰۰

بریده‌هایی از کتاب افسانه ۱۹۰۰

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۷ رأی
۴٫۱
(۷)
یک پیانو. شاسی‌ها شروع می‌شوند، شاسی‌ها تمام می‌شوند. تو می‌دانی که هشتادوهشتایند، و در این مورد کسی نمی‌تواند سرت کلاه بگذارد. آنها بی‌نهایت نیستند. تو بی‌نهایتی، و درون آن شاسی‌ها، موسیقی جاودانه‌ای هست که تو می‌توانی آن را بیافرینی. آنها هشتادوهشتایند. امّا تو نامحدودی.
یوکی
زمانی که از جایش بلند شد، او نبود که از زندگی من بیرون می‌رفت، تمام زنان جهان بودند.
یوکی
سوار کشتی شدم، و از بالا تا پایین را گشتم، به موتورخانه رفتم و روی صندوقی که به نظر می‌رسید داخلش پر از دینامیت باشد نشستم، کلاهم را از سر برداشته و بر زمین نهادم، و در سکوت بی‌آنکه بدانم چه حرفی برای گفتن دارم، آنجا ماندم:
melik
ترومپت من و پیانوی او برای مدت زیادی ما را به حال و هوای خاصی برد، به جایی که خیلی چیزها به هم گفتیم که پیش از آن با کلمات، نگفته بودیم.
melik
و نُووِچنتو که موسیقی عجیبی می‌زد. و من، دست‌هایش، چهره‌اش و اقیانوس اطرافش را مجسم می‌کردم؛ با خاطرات و خیال‌پردازی سر می‌کردم و بیشتر وقت‌ها این تنها کاری است که برای نجاتت می‌توانی انجام دهی. این کار، حربه بیچارگان است، امّا همیشه کارساز است.
melik
در حقیقت نُووِچنتو برای جهان وجود نداشت: هیچ شهر یا کلیسا یا بیمارستان یا زندان یا تیم بیس‌بالی نبود که اسم او را در جایی نوشته باشد. وطن نداشت، تاریخ تولد نداشت، خانواده نداشت. هشت ساله بود ولی قانونآ به دنیا نیامده بود.
haniyeh
نمی‌شد سر در آورد. از آن مواردی است که هرچه بیشتر فکرش را بکنی کمتر سر در می‌آوری: وقتی که تابلویی می‌افتد؛ زمانی که صبحی از جایت بلند می‌شوی و دیگر عاشقش نیستی؛ وقتی که روزنامه را باز می‌کنی و می‌خوانی که جنگ شروع شده است؛ زمانی که با دیدن قطاری به خودت می‌گویی باید از اینجا بروم؛ وقتی که در آینه نگاه می‌کنی و به نظرت می‌رسد که پیر شده‌ای؛ زمانی که در وسط اقیانوس، نُووِچنتو چشمش را از بشقاب بلند کرد و به من گفت: «سه روز دیگر در نیویورک از این کشتی پیاده خواهم شد.»
haniyeh
او می‌گفت: «حقیقتآ تا زمانی که داستان خوبی برای نقل کردن و کسی را برای شنیدن داری، سرت کلاه نرفته.»
حسین منجزی
هرازگاهی به دَنی می‌گفتند: «نمی‌تونی این‌طوری ادامه بدی. تازه، خلاف قانون هم هست.» امّا دَنی جوابی داشت که حسابی دندان‌شکن بود: «گور بابای قانون.» با چنین جوابی زیاد نمی‌شد دست وپنجه نرم کرد.
حسین منجزی
ترومپت من و پیانوی او برای مدت زیادی ما را به حال و هوای خاصی برد، به جایی که خیلی چیزها به هم گفتیم که پیش از آن با کلمات، نگفته بودیم. در اطرافمان، جمعیت به رقص ادامه می‌داد، بی‌آنکه متوجه چیزی شده باشد؛ نمی‌توانست متوجه شود، آخر چه می‌دانست؟
حسین منجزی
با خاطرات و خیال‌پردازی سر می‌کردم و بیشتر وقت‌ها این تنها کاری است که برای نجاتت می‌توانی انجام دهی. این کار، حربه بیچارگان است، امّا همیشه کارساز است.
حسین منجزی

حجم

۴۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۴۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان