
بریدههایی از کتاب افسانه ۱۹۰۰
۴٫۳
(۶)
یک پیانو. شاسیها شروع میشوند، شاسیها تمام میشوند. تو میدانی که هشتادوهشتایند، و در این مورد کسی نمیتواند سرت کلاه بگذارد. آنها بینهایت نیستند. تو بینهایتی، و درون آن شاسیها، موسیقی جاودانهای هست که تو میتوانی آن را بیافرینی. آنها هشتادوهشتایند. امّا تو نامحدودی.
یوکی
زمانی که از جایش بلند شد، او نبود که از زندگی من بیرون میرفت، تمام زنان جهان بودند.
یوکی
«حقیقتآ تا زمانی که داستان خوبی برای نقل کردن و کسی را برای شنیدن داری، سرت کلاه نرفته.»
starlight
از آن مواردی است که هرچه بیشتر فکرش را بکنی کمتر سر در میآوری
starlight
سوار کشتی شدم، و از بالا تا پایین را گشتم، به موتورخانه رفتم و روی صندوقی که به نظر میرسید داخلش پر از دینامیت باشد نشستم، کلاهم را از سر برداشته و بر زمین نهادم، و در سکوت بیآنکه بدانم چه حرفی برای گفتن دارم، آنجا ماندم:
melik
ترومپت من و پیانوی او برای مدت زیادی ما را به حال و هوای خاصی برد، به جایی که خیلی چیزها به هم گفتیم که پیش از آن با کلمات، نگفته بودیم.
melik
و نُووِچنتو که موسیقی عجیبی میزد. و من، دستهایش، چهرهاش و اقیانوس اطرافش را مجسم میکردم؛ با خاطرات و خیالپردازی سر میکردم و بیشتر وقتها این تنها کاری است که برای نجاتت میتوانی انجام دهی. این کار، حربه بیچارگان است، امّا همیشه کارساز است.
melik
در حقیقت نُووِچنتو برای جهان وجود نداشت: هیچ شهر یا کلیسا یا بیمارستان یا زندان یا تیم بیسبالی نبود که اسم او را در جایی نوشته باشد. وطن نداشت، تاریخ تولد نداشت، خانواده نداشت. هشت ساله بود ولی قانونآ به دنیا نیامده بود.
haniyeh
نمیشد سر در آورد. از آن مواردی است که هرچه بیشتر فکرش را بکنی کمتر سر در میآوری: وقتی که تابلویی میافتد؛ زمانی که صبحی از جایت بلند میشوی و دیگر عاشقش نیستی؛ وقتی که روزنامه را باز میکنی و میخوانی که جنگ شروع شده است؛ زمانی که با دیدن قطاری به خودت میگویی باید از اینجا بروم؛ وقتی که در آینه نگاه میکنی و به نظرت میرسد که پیر شدهای؛ زمانی که در وسط اقیانوس، نُووِچنتو چشمش را از بشقاب بلند کرد و به من گفت: «سه روز دیگر در نیویورک از این کشتی پیاده خواهم شد.»
haniyeh
او میگفت: «حقیقتآ تا زمانی که داستان خوبی برای نقل کردن و کسی را برای شنیدن داری، سرت کلاه نرفته.»
حسین منجزی
هرازگاهی به دَنی میگفتند: «نمیتونی اینطوری ادامه بدی. تازه، خلاف قانون هم هست.» امّا دَنی جوابی داشت که حسابی دندانشکن بود: «گور بابای قانون.» با چنین جوابی زیاد نمیشد دست وپنجه نرم کرد.
حسین منجزی
ترومپت من و پیانوی او برای مدت زیادی ما را به حال و هوای خاصی برد، به جایی که خیلی چیزها به هم گفتیم که پیش از آن با کلمات، نگفته بودیم. در اطرافمان، جمعیت به رقص ادامه میداد، بیآنکه متوجه چیزی شده باشد؛ نمیتوانست متوجه شود، آخر چه میدانست؟
حسین منجزی
با خاطرات و خیالپردازی سر میکردم و بیشتر وقتها این تنها کاری است که برای نجاتت میتوانی انجام دهی. این کار، حربه بیچارگان است، امّا همیشه کارساز است.
حسین منجزی
داستانِ تابلوها همیشه برای من جذاب بوده است. سالهای سال بر دیوارند، امّا ناگهان بیآنکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد، تالاپ، نقش زمین میشوند. آنجا به میخ چسبیدهاند، هیچ کس کاری به کارشان ندارد، امّا، در لحظهای، تالاپ، مثل سنگ به زمین میافتند. در سکوتی مطلق، حتّی مگسی هم پر نمیزند. همه چیز بیحرکت است و آنها، تالاپ، کاملا بیدلیل میافتند. چرا دقیقآ در همان لحظه؟ فقط خدا میداند. تالاپ. چه چیز باعث میشود که میخی فکر کند و تصمیم بگیرد که دیگر توانایی تحمل وزن تابلو را ندارد؟ بیچاره حتمآ او هم روحی دارد، نه؟ تصمیماتی میگیرد! قبلا راجع به تصمیمش مدتی طولانی با تابلو بحث کرده که چهکار کند. لابد همه شبها از خیلی قبل، با هم راجع به آن گفت وگو کردهاند،
starlight
حجم
۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان